پـــــــور تــــــوس

سال ۱۳۸۸،سال فردوسی بزرگ

پـــــــور تــــــوس

سال ۱۳۸۸،سال فردوسی بزرگ

وبا

یادداشتها- قسم سوم

در تابستان سال ۱۸۹۳ (۱۳۱۰ هجری) در بخارا باز وبا پیدا شد (وبایِ یکم که عایلۀ ما هم فلاکتِ وی را کشیده بود، در سال ۱۸۸۹ (۱۳۰۶) بود که در قسم یکم "یادداشت‌ها" تصویر یافت. در درونِ یک هفته در کوچه­ها آدمِ تندرست کم دیده می‌شد و در هفتۀ دوم از هر گذر، هر روز یک چند جنازه برآمدن گرفت. در وقت نماز پیشین خانقاهِ دیوان­بیگی و بالایِ حوض که عادتاً مردم بخارا، مرده­هایِ خود را در وقتِ مذکور، همان جاها برده، جنازه می‌خواناندند، دو طرف صحن مسجدها از جنازه پر می‌شدگی شد، به حدی که امام نمی‌دانست به کدام مرده، جنازه خوانده ایستاده است. بنا بر این علمایِ بخارا فتوا دادند که مانندِ میدانِ جنگ، مرده­ها را قطار مانده، در هر گروه یک بار جنازه خوانده شود، رواست. چون این احوال مردم بخارا را در دهشت انداخت، از جمع شدنِ ده­ها مرده در یک جا، آدمانِ تندرست هم در خون افتاده، بیمار شدن گرفتند، حکومت فرمان برآورد که هر مرده را در پیشِ مسجدِ گذرِ همان مرده، جنازه خوانند و در خانقاه دیوان­بیگی و بالای حوض نَبیاورند.

حکومتِ بخارا در مقابلِ وبا چاره­ای دید که خیلی خنده­آور بود. حکومت به واسطة قاضی کلان فرمان برآورد که مؤذن­هایِ گذرها و قاری­هایِ خوش­آواز، چارچار و پنج پنج به گروه­ها تقسیم شده، هر شب بعد از خفتن تا سحر، کوچه ­های شهر را گردش کرده، در هر سر گذرها و دوراهه­ها با یک آواز اذانِ بی­محل گفته گردند، تا که "خداوند کریم به شرافتِ آن اذان‌هایِ بی­محل وبا را از سر مردم بردارد".

مأموران روسیه پادشاهی که در کاگان می‌نشستند، در این کار بی­طرف نماندند، آن‌ها در کاگان که بی­واسطه در تحتِ تصرفِ خودهاشان بود، بیمارخانه وبایی تشکیل نمودند و در وَگزالِ[1] راه­آهن قاعدۀ کَرنتینه[2] را جاری کردند. به حکومتِ بخارا هم تکلیف نمودند که  بیمارخانۀ وبایی کُشاند و در راه­هایِ کاروان­گذر کرنتینه برپا کند.

در بخارا ذاتاً یک بیمارخانه بود که در وی، یک دکتر روس، یک ترجمان از آدمانِ محلی و یک فیلدشیر کاشغری کار می‌کرد. این دکتر و فیلدشیر هم در بیمارخانه و هم در امبولاتوریه[3] که در درونِ بنایِ همان بیمارخانه بود، کار می‌کرد. این بیمارخانه در نزدیکِ دروازۀ شیخ جلال واقع شده بود که در افلاسی[4] از همۀ قطعه­هایِ شهر بخارا پیشی می‌کرد. آدمانِ حالدان می‌گفتند که آن دکتر چندان مهارت ندارد و معلومات از معلوماتِ یک فیلدشیر بیش نیست. بنا بر این بای­هایِ کلان بخارا اگر بیمار شوند از چارجوی، یا از سمرقند دکتر جیغ می‌زدند و اگر بیماری­شان به سفر مانع نباشد، به شهرهای مذکور رفته، معالجه می‌کناندند.

تقدیرِ وبازدگانِ بخارا به همین دکتر و فیلدشیر سپرده شد و بیمارخانۀ وبایی هم در زیرِ نظارتِ همین­ها تشکیل یافت. بیمارخانۀ وبایی را در بیرونِ دروازۀ شیخ جلال که به بیمارخانه شهر نزدیک بود، برپا کردند. امّا در آن‌ جا نه بنا بود، نه درخت بود و نه آب جاری. در آن‌ جا یک کولِ وسیع بود که در زمستان، پر آب گردیده، در تابستان، جاهای بلندش می­خشکید، امّا در یک طرفِ آن کول که خندقِ لای­خانه دیوار قلعۀ شهر بود؛ آبِ بد بویِ سبزِ سرخچه­تاب جمع شده می‌خوابید و در طرفِ غربی این کول یک پُشته (تیپه پستک) بود که در وی مزارِ شاعرِ مشهور، خواجه عصمت بخارایی واقع شده بود و در آن پشته اهالی که به آن‌ جا نزدیک بودند، مرده، خود را می­گورانیدند.

بیمارخانۀ وبابی در همین کولِ خشکیده که طرفِ شمالش، خندقِ زهکشِ زیرِ دیوارِ قلعه، غربش مزارِ خواجه عصمت، شرقش راه کلان و جنوبش زمینِ چیمتالِ[5] ناکارم بود، تشکیل داده شد.

بنایِ بیمارخانه، عبارت بود از کَپّه­هایِ[6] بوریایی و چادرهایِ عادی جوگیگی[7] که این"بناها " نه آفتابِ مَینه­گُداز[8] بخارا را نگاه می‌داشتند و نه تَفبادِ جگرسوزِ وی را.

در هفتۀ اوّلِ تشکیل داده شدنِ این بیمارخانه، مأمورانِ بخارا، ملّازمانِ قاضی کلان و رییس، شاگردپیشگانِ قوشبیکی و آدمانِ میرشب بیماران تصادفاً در کوچه دچار آمده را داشته، به این بیمارخانه که حقیقتاً کُششخانۀ آدمان بود، در دست دکتر و فیلدشیر مذکور سپردن گرفتند. اطرافِ بیمارخانه را سربازان امیر، پاسبانی می‌کردند که برایِ گریختن به بیماران راه نبود. امّا در هفتۀ اوّل ده­ها بیماران که در آن‌ جا بودند، یکی هم سلامت یافته نَبَرآمد. هر کدامِ آن‌ها در آن‌ جا از یک شبانه­روز تا سه روز زندگی می‌کردند و بعد از آن از مرده و زندۀ آن‌ها کسی خبر نمی‌یافت و می‌گفتند که مردگان را شبانه در همان مزارِ خواجه عصمت که در پهلویِ بیمارخانه بود، پنهانی می­گورانند.

به مقابلِ این احوال، مردمِ بخارا غوغا برداشتند، کسی سرش را بسته به کوچه نمی­برآمد و رنگ­کَندگان هم که بیشترینِ مردمِ بخارا را تشکیل می‌کردند، خانه­نشین شدند، بازارها بسته شد و از قطعه و گذرها آدمان بَجُرئت­ترِ تندرست، گروه گروه جمع شده به ارگ امیر رفته به قوشبیگی با فریاد و فغان از این احوال شکایت کردن گرفتند.

عاقبت، حکومتِ امیر به بیمارخانه بردنِ رعیه­هایِ بخارا را منع کرد. اکنون وظیفة بیمارخانۀ وبایی، فقط کشتنِ رعیه­های روسیه شده مانده بود. دو مأمورِ حکومت بخارا، دو کَزاکِ[9] سواره از پاسبانانِ گماشتۀ سیاسیِ دولتِ روسیه و یک خادمۀ طبّی[10] بیمارخانه، کوچه به کوچه، شهر را گردش می‌کردند و هر بیماری که دچار شود، حجّت­هایِ[11] شخصی وی را تفتیش نموده، و رعیۀ دولتِ روسیه بودنش را معین کرده، بعد از آن به بیمارخانه می­بردند.

روزی من به واقعۀ زیرین راست آمدم:

دو مأمور بخارا با یک خادمۀ طبی، یک زن را که از قیافتش، ارمنی­زن می‌نمود، در یک فایتونِ[12] دو اسپه زیر کرده، به طرفِ بیمارخانه می‌بردند. کزاکانِ سوار در دو طرفِ فایتون پاسبانی می‌کردند. زنک "من مسلمان شده­ام من رعیۀ جناب­عالی شده­ام"، گویان، فریاد می‌کرد و او چنان پر زور بود که از تگِ دستِ سه نفر در درون فایتون راست خیسته خود را از فایتون پرتافتنی شده از میان، بالایش را به زمین خم کرده با دستانِ پُر زورش زمین را خَنجال می‌کرد و سوارانِ کزاک با قَمچین به دست و سر او می‌زدند، امّا، او هیج پروایی نداشت و فریاد می‌کشید که "من مسلمانم من رعیۀ جناب­عالی می‌باشم، حق ندارید که مرا به کشتن برید..."

کَرَنتینِ خانه­هایِ حکومتِ بخارا یکی در راه قَرشی در موضعِ چیتاریغ، دیگری در راه کَرمینه، در موضع خام رباط (خان رباط) تشکیل شده بود. در آن جاها که در دامنِ دشت واقع شده‌اند، در هرکدام یک طبیب محلی بخارایی و یک دسته نوکرانِ سوارۀ امیر می‌ایستادند و در آن جاها هم کَپّه­چه­هایِ بوریایی ساخته بودند و در پهلویِ آن کَپّه­چه­ها در دو سه دیگِ کلانِ مس، آب جوشیده می‌ایستاد، به دهان‌هایِ دیگ به جایِ سرپوش، بوریا پوشانده بودند.

نوکران، راهگذاران را از راه و بی­راهه داشته می‌آوردند، طبیب، نبضِ آن‌ها را دیده به تندرست بودنِ آن‌ها حکم می‌کرد، بعد از آن راهگذرها، هر کدام لباس‌هاشان را کشیده به کَپّه درآمده، از سرشان یک سَتیل آب می­ریختند و لباس‌هاشان را مأموران بر رویِ بوریایِ سرِ دیگ، پهن کرده، بوغ[13] می‌دادند. امّا تن­شوییِ راهگذران هم از آبِ همان دیگ‌ها بود. با همین مراسم، دیزینفیکسیه[14] (تطهیرات) تمام شده، راهگذر لباسِ با بوغ نم گرفتۀ خود را پوشیده به راه خود می‌رفت.



[1]. ایستگاه(вокзал)

[2]. قرنطینه

[3]. درمانگاه.

[4]. آلودگی، پلیدی

[5]. خلنگزار، خارستان

[6] . کومه، سایه‌بان

[7]. کولی

[8]. مغزسوز

[9]. قزاق

[10]. بهورز

[11]. مدارک

[12]. درشکه گاری(фаэтон)

[13]. بخار

[14]. ضدعفونی(дезинфексия)

لهجه مشهدی

طوبی اردلان _شهرآرا- مشهد قدیم، شهر گنبد طلا و کبوتر‌های همیشه رها، شهر بازار‌های غرق در عطر حرم و نغمه‌های دعا، در واقع زنجیر خاطره‌هایی است که از کوچه‌ها و محلات می‌گذرد و به خانه‌های پهلو گرفته در زیر سایه توت‌ها و تاک‌ها می‌ریزد و احوال را شیرین می‌کند، اما همه این شیرینی‌ها، کنار شیرینی لهجه‌ای که شاعران بسیاری آن را به نظم درآورده و شعر کرده‌اند، هیچ است. فرارسیدن روز «زبان مادری» تنها بهانه‌ای بود تا در سطر‌های پیش‌رو با ریشه و تاریخ لهجه‌ای همراه شویم که غنای قدیمش زیرِ گَرد گذر زمان از یاد رفته است و این سال‌ها نفس‌های آخر را می‌کشد.
قدمت و ریشه لهجه مشهدی
شاید نزدیک‌ترین تصویر ذهنی غیرمشهدی‌ها از لهجه این شهر همان عبارت معروف «مِدِنُم، اما نُمُگُم» مهدی اخوان ثالث باشد که در جایی به طنز گفته است، اما آیا واقعا لهجه‌ای که ما امروز به عنوان لهجه مشهدی می‌شناسیم همین کلمات فارسی روانی است که با اضافه یا جابه‌جا شدن فتحه و ضمه ادا می‌شوند؟ مرحوم «تقی‌وحیدیان کامیار» در بخشی از مصاحبه‌ای که در سال ۱۳۹۳ با روزنامه شهرآرا انجام داده است، لهجه مشهدی را نزدیک‌ترین گویش به فارسی معیار توصیف می‌کند و می‌گوید: «اصیل‌ترین و ریشه‌دارترین کلمات فارسی را می‌توان در لهجه مردم این شهر (مشهد) شنید. برخلاف تصور عامه که ریشه‌های زبان فارسی را از فارس و شیراز می‌دانند، فارسی دری اصیل از توسِ قدیم، نیشابور و مشهد کنونی انتشار یافته‌است. مردم توس قدیم در پیدایش و حفظ زبان پارسی دری، پس از اسلام نقش بسیاری داشته‌اند. شاهنامه منثور به پشتیبانی «ابومنصور محمد‌بن عبدالرزاق»، فرماندار توس و به سرپرستی وزیر او نوشته شد. پس از فردوسی، اسدی‌توسی هم نخستین واژه‌نامه پارسی را گردآوری کرد. در اصل لهجه مشهدی، بازمانده زنده گویش توسی است که در حال از بین رفتن است.»
او ادامه می‌دهد: «زبان دری یا همان فارسی‌دری که در دوره اشکانیان شکل می‌گیرد تا پس از ورود اسلام به ایران رواج داشته است و پس از آن هم همچنان با همان لفظ «دری» مورد استفاده قرار می‌گرفته است. زبان دری در میان شاعران پارسی‌گو تا دوره انوری رواج داشته و شاعران سده ششم به پارسی دری شعر می‌سروده‌اند. شاعران این خطه اشعارشان را به دیگر مناطق مختلف از جمله به شروان که خاقانی در آنجا بوده یا گنجه که نظامی در آنجا می‌زیسته است می‌فرستاده‌اند. در این زمان لهجه دیگری نداریم.»
محسن رحیمی، زبان‌شناس و شاهنامه پژوه، نیز لهجه مشهدی را بازمانده زنده گویش توسی می‌داند و می‌گوید: «تا دو سده پیش تفاوتی میان گویش توسی و لهجه مشهدی نبوده است، اما رفته رفته به دلایلی چند، گویش کهن توسی به فراموشی سپرده شده است، بلایی که اکنون لهجه مشهدی نیز اندک اندک بدان گرفتار آمده است.»
مهدی سیدی، پژوهشگر، معتقد است: «وقتی می‌خواهیم از گویش اصیل فارسی دری حرف بزنیم، خراسان و توس حرف اول و آخر را می‌زند، شاهنامه منثور، اشعار رودکی و شاهنامه فردوسی آثاری هستند که قبل از گلستان و بوستان سعدی و غزلیات حافظ سروده شده‌اند. فارسی دری بعد از اسلام، زبان رسمی ایران بوده که در دربار ساسانیان هم مورد استفاده قرار می‌گرفت و تمام مکاتبات درباری و اداری با این زبان بود. این درست زمانی است که به جز خراسان و برخی نواحی تاجیکستان امروزی در سایر نقاط ایران که به عراق عجم معروف بود، اعراب سلطه داشته‌اند و زبان رسمی عربی بوده است، به نحوی که همه آثار مهم نگاشته شده در آن عصر و قبل از آن در این منطقه همه به زبان (عربی) نگاشته شده‌اند.»
همین است که این خراسان‌پژوه می‌گوید: «بنا به توضیحاتی که ارائه شد پر واضح است که گویش مشهدی یا فارسی مشهدی گران‌بهاترین گنجینه زنده ادبیات و فارسی اصیل دری است. حتی به شکل توسعه یافته تری گنجینه فرهنگ اصیل ایرانی است. تنها ۸۰ درصد افسانه‌ها و اشعار حماسی و پهلوانی ایران از شهر توس برخاسته است. در این گویش لغات اصیل فارسی موج می‌زند به طوری که اشعار کهن ما، برای خراسانی‌ها ومشهدی‌ها کاملا قابل فهم است.»

لهجه مشهدی تا یک قرن پیش
گویا این روند پرشکوه ادامه پیدا می‌کند و تا دوره معاصر نیز پیش می‌آید. به گفته سیدی، اگر بخواهیم به صورت آماری و درصدی حرف بزنیم، تا یک قرن پیش و حتی کمتر از آن، ۹۰ درصد مردم در مشهد به لهجه مشهدی صحبت می‌کرده‌اند: «من سال‌ها پیش در کتابِ نفوس ارض اقدس ضمن دسته‌بندی محلات مشهد، جمعیت شهر را هم بر اساس اسناد باقی مانده عنوان کرده‌ام. در سال ۱۲۵۷ خورشیدی جمعیت مشهد ۵۷ هزار نفر بوده است. این عدد در سال ۱۳۱۲ خورشیدی به ۱۵۰ هزار نفر می‌رسد و همین‌طور به مرور افزایش می‌یابد. در این دوران ۹۰ درصد مردم شهر، مشهدی اصیل بوده‌اند و به لهجه مشهدی حرف می‌زدند، اما این رویه بعد‌ها با توسعه شهر، مهاجرت روستاییان و مردم دیگر ولایات به آن و زائرپذیر شدن مشهد روبه افول می‌نهد.»
مهدی سیدی در ادامه با یادآوری محلات قدیم مشهد در توضیح لهجه مشهدی می‌گوید: به خیابان‌های امروز مشهد، نگاه کنید.

 چه وجه تمایزی میان خیابان کوثر و هاشمیه وجود دارد؟ او خودش پاسخ می‌دهد که «هیچ» و بعد می‌افزاید: «در مشهد قدیم، اما شش محله وجود داشته که هر کدام از این محلات، مکان سکونت قشری خاص بوده است. سراب قدیم بالای شهر محسوب می‌شده و خانواده‌های اعیان، تحصیل‌کرده‌ها در آنجا سکونت داشته‌اند. عموم بازاریان و کسبه در محله سرشور و عیدگاه هم محل زندگی یهودیان، قرشمال‌ها و گروه‌هایی از این صنف بوده است. به سبب همین اختلاف طبقاتی یا تفاوت در طبقه اجتماعی ما در مشهد قدیم شاهد لهجه‌های متفاوتی هستیم.»
البته به گفته مهدی سیدی این تفاوت در لهجه بسیار اندک بوده و به شکل بیان و شیوه سخن گفتن فرد آن هم بسته به طبقه اجتماعی‌اش، محدود می‌شده است، اما در نهایت همه آن‌ها در دایره واژگانی لهجه مشهدی و گویش خراسانی قرار می‌گرفتند که قدمتی دیرین داشته است.
او ادامه می‌دهد: «این روزها، ما مشهدی اصیل خیلی کم داریم و از جمعیت و سه‌ونیم میلیونی شهر، تعداد اندکی مشهدی هستند و باقی در تعریف من شهروند مشهد محسوب می‌شوند. شهروند مشهد یعنی آن‌هایی که مشهدی نیستند، اما سال‌هاست در این شهر سکونت دارند. این جمعیت به دلیل ناآشنایی با سبقه، دایره واژگانی و اصطلاحات ناب لهجه مشهدی، آن را درست مورد استفاده قرار نمی‌دهند. در نتیجه ما در صدا و سیما یا دیگر رسانه‌های شهر، عموما هر جا به لهجه مشهدی بر می‌خوریم، با گویشی روبه‌رو می‌شویم که واژگانش را اشتباه و حتی با تمسخر و نگاهی سخیف به کار می‌برند. در صورتی که لهجه مشهدی آن چیزی نیست که امروزه در رسانه‌ها به دیگران معرفی می‌شود.»
مهدی سیدی وقتی می‌خواهد درباره شکوه از دست رفته لهجه مشهدی بگوید، آن را در چند کلمه این‌طور توصیف می‌کند: «آن‌ها که با لهجه اصیل مشهدی ناآشنایند، گمان می‌کنند همه آنچه این لهجه دارد، ضمه‌دار یا کسره‌دار کردن کلماتی است که در فارسی معیار رایج است. مثل اینکه فکر می‌کنند همین که به جای «من می‌روم»، «مومورُم» بگویند و یک «یرگه» هم بیندازند پشت کلامشان یعنی مشهدی حرف زده‌اند.
 بی‌اطلاع از اینکه در این لهجه اصطلاحات نغز و شیرین بسیاری وجود دارد که همه ریشه در فارسی دری دارند و هر کدامشان مثل یک «دُر» با ارزش هستند: مشهدی یعنی توسی، یعنی خراسانی. این‌ها به پدر زن «خُسور» می‌گویند. این واژه قدمتی هزار ساله دارد. به ناتنی «اندر» یعنی بیرونی می‌گویند. این واژگان آن‌قدر اصیل هستند که می‌توان به آن‌ها اطلاق «پدرمادر دار» داد.»
این خراسان‌پژوه در پایان از راهکار‌هایی می‌گوید که می‌تواند لهجه مشهدی را به گذشته پرشگوه خود برگرداند: «چرا وقتی عماد خراسانی یا بهار شعر محلی می‌گویند، ما با لذت می‌شنویم؟ آیا این به خاطر آن نیست که این افراد سواد و قدرت استفاده از لهجه را داشته‌اند. هنوز هم هستند مشهدی‌های اصیل یا افراد تحصیل‌کرده‌ای که درباره این لهجه تحقیق و پژوهش انجام داده‌اند. برای نجات لهجه مشهدی از فراموشی باید از این افراد استفاده کرد. اگر قرار است برنامه‌ای در صدا و سیما ساخته شود یا اثری مکتوب در جایی به چاپ برسد این افراد با عنوان کارشناس و ناظر بر کار حضور داشته باشند تا واژگان اصیل این لهجه در جای درست خودش مورد استفاده قرار بگیرد.»
تا می‌توانید لهجه محلی خودتان را حفظ کنید
شاید این روزها، ادبیات، تنها جایی باشد که بتوان در آن بارقه‌هایی از لهجه اصیل مشهدی را یافت. آن هم در اشعاری که شاعران قدیمی یا به اصطلاح استخوان‌خرد‌کرده‌های شهر می‌سرایند.
 رضا افضلی پیش از اینکه مدرس دانشگاه باشد، شاعر است و به مدد این خوش قریحگی، دستی هم در محلی‌سرایی آن هم به لهجه مشهدی دارد. او گفتنش از لهجه مشهدی و روزگار رفته بر آن را با خاطره‌ای همراه می‌کند و می‌گوید: «ملک‌الشعرای بهار درجایی نوشته بود «تا می‌توانید لهجه محلی خودتان را حفظ کنید! چرا که لهجه تهرانی به دلیل در اختیار داشتن رادیو و رسانه‌های دیگر، لهجه مسلط بر لهجه‌های ایران خواهد شد. شاید همین تأکید هم بود که سبب شد در آن روزگار، کسانی تلاش کنند تا با محلی‌سرایی، لهجه مشهدی را در آثارشان زنده نگه دارند. مثل خود ملک‌الشعرا و شیخ احمد بهار و بعدتر افرادی، چون محمد کفاش خراسانی و یوسف ازغدی خراسانی (ساعتی) که از مشتریان انجمن استاد فرخ بود و به توصیه ایشان، همتش را بیشتر صرف سرودن آثار محلی کرد. خروجی این کار بعد‌ها مدایحی شد برای امام رضا (ع) به لهجه مشهدی که چندین سال پیش با تصحیح استاد قهرمان به چاپ رسید.»
افضلی درباره علت رو آوردنش به لهجه مشهدی هم این‌طور می‌گوید: «شنیدن واژگان و اصطلاحات شیرین گویش خراسانی و لهجه مشهدی سبب شد تا من هم مثل خیلی‌های دیگر شیفته این لهجه شوم آنچنان که می‌خواستم به نحوی زنده‌دارش باشم. ماحصل این علاقه در نهایت شد منظومه بلند «مشهدی‌های قدیمی». در مشهد قدیم ما لهجه دیگری نمی‌شناختیم؛ همه محلی صحبت می‌کردند. خیلی از کلماتی که امروز شعری را محلی می‌کنند در آن زمان توسط مردم به صورت مرتب و پیوسته استفاده می‌شدند و شنیدنش همچون امروز چیز غریبی نبود. الان طوری شده که وقتی شعری محلی می‌گویید یا کسی محلی صحبت می‌کند به گوش خیلی از ما ناآشنا و گاهی خنده‌دار است. البته این ذات لهجه است که شنونده با شنیدنش احساس فکاهی پیدا می‌کند. همین است که وقتی یک یزدی می‌گوید «حال شما چطوره، خش و خوشی» شما ناخودآگاه لبخند می‌زنید. بخشی از این موضوع مربوط به تفکری است که باید خرج فهم شعر شود. مثلا روزی عزیزی در یکی از جلسه‌های شعر کافه داش‌آقا گفت «چغوک عَدَت دَده» یعنی چه؟ بعد کلی تفسیر در نهایت مشخص شد که منظور «گنجشک عادت داده» است.»
او این رفتار را منحصر به ایران نمی‌داند: «هر قومی برای خودش یک لهجه‌ای دارد. مثلا ترجمه انگلیسی رباعیات خیام توسط فیتس جرالد، توسط شخصی به‌نام احمد رامی به عربی برگردانده شده است. آنجا آمده که رباعیات خیام به ۴۰۰ لهجه عربی ترجمه شده است. وقتی رباعیات خیام به این تعداد لهجه عربی ترجمه شده است، یعنی هر زبانی و هر قوم و منطقه‌ای لهجه‌های متفاوتی دارد. خود ما در مشهد یک لهجه داریم در نیشابور یک لهجه، در سبزوار یک لهجه و در همین گلمکان هم یک لهجه. گاهی هم شخصی مخلوطی از این‌ها را استفاده می‌کند، اما به گوش ما همان لهجه مشهدی است.»
فرهنگ و لهجه مشهدی
دکتر محمدجواد مهدوی در پاسخ به این پرسش که خاستگاه لهجه و گویش چیست، می‌گوید: «پیش از پاسخ به این پرسش، لازم است کمی درباره دو اصطلاح گویش و لهجه توضیح بدهم؛ این دو اصطلاح را ما در کاربرد عام خیلی وقت‌ها به‌جای هم به‌کار می‌بریم، اما اگر بخواهیم به‌صورت تخصصی سخن بگوییم، باید بین آن‌ها تفاوت قائل شویم. البته باید گفت در تعریف این دو اصطلاح بین متخصصان فن اتفاق نظر وجود ندارد و شما ممکن است در منابع مختلف تفاوت‌هایی در تعریف آن‌ها ببینید. در هر صورت، زبان‌شناسان این دو اصطلاح را این‌گونه تعریف کرده‌اند که گویش دو گونه زبانی است که سخن‌گویان آن فهم متقابل دارند، اما در عین حال بین آن دو گونه تفاوت‌های آوایی، واجی، واژگانی و دستوری وجود دارد. تعریف لهجه نیز این است که دو گونه زبانی است که سخن‌گویان آن دو فهم متقابل دارند، اما در عین حال تفاوت‌های آوایی و واجی دیده می‌شود. با این حال، پیدایش گویش‌ها و لهجه‌ها می‌تواند عوامل جغرافیایی، اجتماعی، اقتصادی، جنسیتی، زمانی (مانند فاصله نسل‌ها) و... داشته باشد.»
این استاد دانشگاه فردوسی مشهد می‌افزاید: «گونه‌ای که امروزه گونه معیار نامیده می‌شود در اصل یکی از گونه‌های زبانی رایج در جامعه فارسی‌زبان بوده که تغییراتی در آن اتفاق افتاده و پس از تدوین و تثبیت، اکثر جامعه زبانی آن را به‌عنوان الگو پذیرفته‌اند و در گفتگو‌ها و نوشته‌های رسمی آن را به‌کار برده‌اند و می‌برند. این پذیرش عمومی ممکن است دلایل تاریخی یا سیاسی یا اجتماعی داشته باشد؛ بنابراین گونه معیار لزوماً قدیمی‌ترین یا قوی‌ترین گونه یک زبان نیست. از این رو برای شناخت تاریخچه و تحولات زبانی و نیز ویژگی‌های آوایی، واژگانی و دستوری یک زبان، شناخت گویش‌ها و لهجه‌های مختلف یک زبان لازم و کارساز است.»
وی درباره اینکه گفته می‌شود لهجه مشهدی نزدیک‌ترین گویش به فارسی معیار است و ریشه در فارسی دری دارد، تصریح می‌کند: «اگر بخواهیم چنین ادعایی بکنیم لازم است همه گویش‌ها و لهجه‌های زبان فارسی را بررسی کرده و قواعد آوایی، واژگانی و نحوی آن‌ها را استخراج کرده باشیم. آن وقت است که می‌توانیم وضعیت آن‌ها را نسبت به زبان معیار بسنجیم و از نزدیکی یک لهجه به زبان معیار سخن بگوییم و تا جایی که من می‌دانم تا کنون چنین کاری انجام نگرفته است و من نیز این ادعا را نه می‌توانم رد کنم و نه می‌توانم بپذیرم، فقط می‌توانم بگویم که این ادعا بی‌دلیل است.»
دکتر مهدوی درباره ریشه و تاریخچه لهجه مشهدی در منابع مکتوب نیز می‌گوید: «سخن‌گفتن در این باره مستلزم آن است که ما منابع مکتوب یا گفتارنوشت‌هایی از گفتار گویشوران این لهجه داشته باشیم که تا جایی که من می‌دانم، متأسفانه چنین منابع مکتوبی در دست نیست. البته از گذشته تا حال شاعران و نویسندگان زیادی از منطقۀ توس برخاسته‌اند، ولی نمی‌دانیم آن‌ها چگونه سخن می‌گفته‌اند و شعر و نوشتۀ آنان چه نسبتی با گفتار آنان داشته است و تا جایی که من جست‌وجو کرده‌ام در آثار آن‌ها نشانه‌ای از کاربرد زبان به شکل لهجه ندیده‌ام، اما یکی از نمونه‌های شعر عامیانه که کاربرد لهجۀ مشهدی را نشان می‌دهد ترانۀ «شولی قزک» (یا چولی قزک) است که در دیگر نقاط خراسان هم با لهجۀ همان منطقه رایج است و شاید اولین نمونۀ مکتوب شعر به لهجۀ مشهدی شعری باشد که شیخ احمد بهار متخلص به «داش غُلُم» در سال ۱۲۹۱ سروده است؛ شاعران دیگری همچون ملک‌الشعرای بهار و عماد خراسانی و یوسف ازغدی و... نیز اشعاری به لهجه مشهدی دارند.»
وی در پایان درباره از بین رفتن تدریجی لهجه مشهدی خاطرنشان می‌کند: «این اتفاقی است که برای بسیاری از گونه‌های فرودست زبان در برابر گونه‌های فرادست می‌افتد و خاص لهجه مشهدی هم نیست. به نظر من، مهم‌ترین دلیل این موضوع، مسئلۀ فرهنگی است.
 لهجه مشهدی و همچنین بسیاری لهجه‌ها و گویش‌های دیگر نسبت به لهجه تهرانی یا نسبت به گونه معیار زبان فرودست یا به تعبیر خودمانی «بی‌کلاس» محسوب می‌شوند و به همین دلیل، به‌خصوص گویشوران جوان‌تر کمتر از آن استفاده می‌کنند. جدای از این، کاربرد گستردۀ شکل معیار و کاربرد محدودتر لهجه باعث می‌شود کودکان در دوره‌ای که با کاربرد‌های زبانی آشنا می‌شوند، بیشتر در معرض شکل معیار زبان قرار گیرند و به طور طبیعی آن را بیشتر به کار ببرند.
 علاوه بر این، گسترش روابط زبانی در نتیجۀ گسترش رسانه‌ها و فضا‌های ارتباطی مجازی، باعث شده لهجه‌ها و گویش‌ها قلمرو‌های کمتر دست‌خورده‌ای را که در گذشته داشته‌اند از دست بدهند و به‌تدریج با گونه‌های زبانی دیگر درآمیزند.
 نکتۀ دیگری که به‌خصوص دربارۀ لهجۀ مشهدی می‌توانم بگویم این است که این لهجه اگر در فیلم‌ها، سریال‌ها، شعر‌ها و نوشته‌ها هم به کار رفته غالباً برای ایجاد طنز است. این امر گرچه از یک‎سو می‌تواند باعث معرفی و گسترش این لهجه شود، اما از سوی دیگر می‌تواند این تأثیر را در ذهن مخاطب داشته باشد که لهجه مشهدی را نباید جدی گرفت و فقط باید برای ایجاد طنز از آن استفاده کرد.
 البته منظور من نفی استفاده طنزآمیز از لهجه مشهدی نیست، بلکه این کار در جای خود بسیار ارزشمند هم هست، اما در کنار آن باید در موقعیت‌ها، فیلم‌ها، برنامه‎های رادیویی و نوشته‌های جدی هم از این لهجه (البته به شکل دقیق و درست آن و با استفاده از گویشوران مشهدی که مدت زیادی هم از فضای مشهد فاصله نگرفته باشند) استفاده کرد.
 خوشبختانه امروز تلاش‌های خوبی در این زمینه دیده می‌شود، اما شاید چندان کافی نباشد و به‌خصوص در برخی موارد دقت کار هم خیلی زیاد نیست. علاوه بر این، لازم است یک نهاد فرهنگی کار ثبت و ضبط و تدوین دقیق ویژگی‌های آوایی و واژگانی و نحوی این لهجه را به عهده بگیرد و تاریخچه پیدایش و تحول آن را تدوین کند.»
طلایه‌داران لهجه مشهدی
اصغر میرخدیوی
سن‌وسال‌دار‌ها و موسفیدکرده‌های این شهر علی‌اصغر میرخدیوی مداح را با لهجه شیرین مشهدی‌اش می‌شناسند. خیلی‌ها هر صبح پیچ رادیو را برای شنیدن صدای او باز می‌کردند تا هر بار در نقشی و با شیوه‌ای طنازی کند.
 برخی‌ها هم او را با بازی‌هایش در تئاتر گلشن به یاد می‌آورند، اما شاعری آن هم با لهجه مشهدی، هنری بود که او را به یکی از نامداران ادبیات عامه یا فولکلور تبدیل کرد تا آنجا که عده‌‍‌ای نام میرخدیوی را در زمره اندک کسانی می‌آورند که سبب احیا و ماندگاری گویش مشهدی شده است. از اصغر میرخدیوی کتاب‌های بسیاری مانند «کشکول خنده»، «پند و لطیفه» و «بخوانید و بخندید و پندهاى آن را نیز به کار بندید» به چاپ رسیده که نویسنده در همه آن‌ها تلاش کرده است لهجه مردم شهرش را در قالب شعر و به صورت منظوم ماندگار کند.
 یکی از ویژگی‌های دیگر اصغر میرخدیوی در آثارش توصیف مشهد قدیم به لهجه مشهدی و با شیوه منظوم است. او در کتاب «کشکول خنده» که اثری ماندگار در تاریخ شفاهی است، به توصیف خیابان‌ها، مکان‌های تاریخی، آداب و رسوم، بازی‌های محلی، وضعیت بهداشت و حتی شخصیت‌های بنام مشهد قدیم پرداخته است. این کار او سبب حفظ اصطلاحات و ضرب‌المثل‌هایی شده است که به مرور زمان از زبان و گویش مردم کوچه‌بازار در مشهد حذف شده‌اند.
به عنوان مثال، مرحوم میرخدیوی مشهد دهه‌های ۳۰ و ۴۰ را در شعری این‌طور توصیف می‌کند: «یادُمه بُزرگاما همه‌ش مُگُفتن به هَمَه/ لفظ اصلِ کاری ما فارسا لفظِ قِلَمه/ هَمِشه داد مِزِدَن با هم خوب اختلاط کُنِن/ دور هم که می‌شینِن لفظ قلم حرف بِزِنن/، اما الانَه درسته حرفاما قَرِ قَطییَه/ دست خُدما نیست و انگار مِگی بی هِمَتیَه/ اگه تهرونی به لُچُمبَه مِگه الک‌دولک/ به مترسک مِشَدِ قِدیم مِگَن داداش چولی قِزَک/ جوجه تیغی رِه مِشَدی بِذِش مِگَه بُزُن‌قُرَه/ با او هیکلِ قناسش بِذِش‌ای اسمم مُخُورَه/ مارمولک تهرونی‌ها مِگَن، اما کِلپِسَه‌یَه/ قورباغه به لهجه‌ی ما تو مِشَد قَربَغَیَه/ پله‌ها ره ما مِگِم رازینَه، متر زر و گز/ به همو سوسک سیا هم ما مِگِم خاله کِوَز/ اگه تهرونی مِگِه یارو چقدر وول می‌زنه/ مشهدی مِگَه یَرَه‌ای چقد جُل‌جُل مُکُنه/ میوه‌ی نارس و کاله همه کَقِش مِخِنم/ در عوض تفریح و دور هم ره چَخ‌چَخ مِدِنِم/ سرگیجا ره مِشَدی بِذِش مِگَه کَش کِلِتو/ آبم او قدیم ندیما مُگُفتن هَمَه اُوو/‌ای زبون مِشَدی هنوزم دنبالَه دَره/ رشته‌ی کلوم ما اگه بِخِی خیلی مِرَه/ هرچی که مُخوام بُگُم بازم کَمَه بازم کَمَه/ تا نشست و شعر بعدی مو به قربونِ هَمَه.»
عماد خراسانی
شاعران خراسانی نامدار بسیاری نظیر بهار، احمد شهنا، اخوان ثالث و... بوده‌اند که از آنان آثاری به لهجه مشهدی باقی مانده است، اما در این میان، شاید عماد خراسانی که غزلیات عاشقانه‌اش مشهور خاص و عام است، سهم بیشتری داشته باشد. معروف‌ترین شعر او به لهجه مشهدی همانی است که با حنجره جاودانه محمدرضا شجریان درآمیخته و سبب شده است لهجه مشهدی معرفی شود و مورد توجه بسیاری از ایرانیان قرار بگیرد.
عماد در غزل «عشق پیری» که با لهجه مشهدی سروده شده است می‌گوید: «یَرَ‌گَه کارِ مو و تو دِرَه بالا می‌گیره/ ذِره‌ذِره دِرَه عشقت تو دِلُم جا می‌گیره/ روز اول به خودُم گُفتُم ای‌یَم مثل بَقی/ حالا کم کم می‌بینُم کار دِرَه بالا می‌گیره/ چَن شَبه واز مثِ چِل سال پیش از‌ای مرغ دِلُم/ تو زمستون بِهِنَه‌ی سِبزه و صِحرا‌
می‌گیره/ چَن شَبه واز مودوزُم چِشمامِه تا صُبحه به چُخت/ یا بِه یِک سَم بیخودی مات مِمِنَه و را می‌گیره/ تا سحر جُل مِزِنُم خواب به سُراغُم نمی‌یه/ هی دِلُم مثل بِچَه بَهَنِه بیجا می‌گیره/ مُگُمِش هرچی که مَرگِت چیه کوفتی! نِمِگَه/ عَوَضِش نِق مِزِنَه ذِکر خدایا می‌گیره/ پیری و معرکه‌گیری که مِگَن کار مویه/ دِفتر عُمر دِره صفحه‌ی پینجا می‌گیره/ اون که عاشق شده پِنهون مِکِنَه مثل اویَه/ که سِوار شُتُرَه و پوشتِشِه دولا می‌گیرِه/ و ...»

وفات پدر و مادر در وبای عمومی

در اوّل‌هایِ تابستانِ سالِ ۱۳۰۶ هجری(ماه­های ایون سال ۱۸۸۹) در شهر بخارا، بیماری وبا و مرامری پیدا شد. اکه‌ام از شهر بیمار شده، به دیهه برگشته آمد. تغاییِ کلانم ملادهقان را در شهر، وبا زده، وفات کرده است که مرده او را از آن‌ جا به خانه خودهاشان، به دیهۀ محلۀ بالا آوردند. احوالِ صحتیِ پدرم خوب نبود و او در خانه به اکه‌ام و دادرهایم، سراوانی[1] کرده ماند، من، مادرم را به سرِ مردۀ تغایی­ام به خانه بابام بردم. نمی‌دانم در آن‌ جا به مادرم، وبا رسید، یا به مرگ برادرش بسیار سوخت که در همانجا بیمار شد. من او را به خر سوار کرده، به زور به خانه آوردم و دیدم که در این جا، هم پدر و هم برادرانِ خردسال که یکی ۹ ساله و دیگری ۴ ساله بود، بیمار شده افتاده‌اند.

اکنون خانه ما رنگ یک بیمارخانه را گرفته بود که در وی هم دکتر، هم، فیلدشیر[2]، هم، همشیره طبی[3] و هم پرستار تنها من بودم. در یک خانۀ هفت بالار، پنج بیمار قطار، خوابیده بودند و من با نوبت به هر کدامِ آن‌ها آب، آبجوش، یا این که شیر می‌دادم؛ مگسهاشان را می­­راندم؛ بیرون، بر آمدن خواهند، به قدرِ قوه یارمندی می‌کردم.

در بین یک هفته، همۀ خانه­هایِ دیهه، مانندِ خانۀ ما گردید. نه تنها در دیهه ما، حتی در تومن (ریان)هم، آدم تندرست، کم ماند و مرامری، سر شد. از دیهۀ ما که تخمیناً سه صد خانوار، آدم داشت، هر روز، یک یا دو جنازه را به مزار می‌بردند.

من آن وقت‌ها نمی‌دانستم و حالا هم معین کرده نمی‌توانم که بیماران من چه درد داشتند؟ آن وقت‌ها در دیهه‌ها دکتر نبود. در دیهه ما باشد، همان، طبیبِ کهنۀ نادان هم نبود که با جوشانده دادنِ خس و خاشاک، بیماران و بیمارداران را تسلی دهد. در دیهۀ ما، تنها ایشانان و دعاخوانان بودند که بی­سوادان دیهه هم به آن‌ها اخلاص نداشتند و آن‌ها هر وقت، دعاخوانی خود را در دیهه­های دور دست کار می فرمودند.

یک روز من به قاری محمود که نام او در این دفتر پیشتر گذشت، گفتم: عمک ایشان، شما هر وقت دعاخوانی خود را در دهه­های بیگانه کار می‌فرمایید و حال آن‌ که در دیهه خودمان هم بیماران بسیار شدند، چرا این‌ها را نمی‌خوانید که شاید از دم نفس شما شفا یابند؟

او جواب داد: هیج دزد اهالی دیهه و محله خود را تاراج نمی‌کند. مگر من از دزد هم ناانصافترم که همسایگان خود را فریب دهم؟

قِسمِ به فریبگری خود اقرار کردنِ این گفته‌های قاری محمود درست باشد، هم، قسم از باانصافی فریب ندادنِ همسایگان خودش دروغ بود. درستش این بود که همسایگان از بس که، چه بودن همسایه دعاخوان خود را می‌دانستند، فریب نمی‌خوردند.

از میانۀ بیماران من احوالِ پدرم بسیار سخت بود و او قریب همیشه، بی‌هوش می‌خوابید و تنها آب می‌پرسید و می‌نوشید، و روزی چشمش را کشاده از من پرسید: به جواری دوباره آب دادی؟ - نی.

- از آب اول چند روز گذشت؟ - ده روز.

- خوب، حالا به آب نیامده است. و باز چشمش را پوشیده، بی­خود[4] شد.

بعد از آن، او روزی چند بار، با من، همین طریقه سؤال و جواب می‌کردگی شد. روزی که از آب اول ۲۰ روز گذشته بود، در سوال آخرین او "۲۰ روز گذشت" گفته، جواب دادم.

-این طور باشد به آب آمده است. اگر توانی رفته یک آب، دِه، کلوخ آفتاب خورده را بسیار انداخته­ام، اگر آب نخورد، نابود می‌شود، گفت.

من کلندچه­ام را گرفته، یابان برآمدن خواستم. در این وقت، به زیرکی سگ قایل شدم. هر وقت که من جایی می‌رفتم، او از دنبالم می‌رفت و از من هیج جدا نمی‌شد. از وقتی که من بیماردار شده در خانه ماندم، او هم از پیش در خانه نمی­­جنبید. امروز که من کلندچه را گرفته به یابان رفته ایستاده بودم، وی به من نگاه کرده، دمش را جنبانید و بعد به در خانه نزدیکتر رفته، تُمشُقش[5] را به روی آستانه مانده و چشمانش را به سوی بیماران دوخته خوابید. گویا، وی، دور رفتن مرا دانسته، خواست که به جای من بیمارداری کند.

آن سال، آب فراوان بود، به بالای این، بیشترینِ دهقانان بیمار بودند که کسی از پی آب نمی­دوید. بنا بر این من به آسانی از جوی کلان، آب کشاده آورده، زمینِ جواری را آب دادم و زود به پیش بیماران برگشتم. بعد از یگان ساعت آمدنِ من، پدرم چشمانش را کشاده.

- آب دادی؟" گفته پرسید. - آب دادم.

- بارک الله. باز چشم پوشید.

در روز چهلم بیماری­اش، او عرق کرده، تماماً هوشیار شد، شیر طلب کرد، دادم، خورد. در روز دوم، در جایش خیسته نشست، در روز سوم عصازنان به پای خود بیرون برآمد. ما تماماً، خرسند شدیم که خلاص شد. لیکن، در روز دهم سلامتی یافتنش، او دوباره بیمار شده، به بستر غلطید.

استاعمک که او هم بیمار بود و اهل خانواده­­­اش هم بیمار بودند، با وجود این در بیماری اولی پدرم روزی یک بار آمده، خبر می‌گرفت و ما را تسلی می‌داد که:"او صحت خواهد یافت. فقط، چاردانه عرقِ خنک، برای او لازم است".

در حقیقت هم پدرم بعد از عرق کردن صحت یافته بود. امّا وقتی که او دوم باره بیمار شد، استاعمک چیزی نمی‌گفت و ما را تسلی نمی‌داد. لیکن به گمان من، این بیماری او از اوله، سبکتر بود که این بار آرامتر می‌خوابید و از هوش نمی‌رفت.

در روز هفتم بیماری دوم، وقتی که استا عمک آمده بیمار را دید، به من تعیین کرد که اگر احوالش بدتر شود، زود او را خبر دهم.

- من چه می‌دانم که احوالش بدتر است، یا بهتر؟". گفتم من در حالتی که در چشمانم آب چرخ می‌زد.

- گریه نکن، مرد باش. پسرِ پدرت شو، احوال پدرت خیلی سخت است. لیکن برای پیش از وقت به مصیبت دچار نکردن، شمایان، خود را آرام نگاه می‌دارد. تو، هم، برایِ به تشویش دچار نکردن او، خود را آرام نگاهدار، علامت بد شدنِ احوالش این است که نفسهای سخت­سخت می‌کشد و گلویش خیششاس می‌زند. من روم که احوال ینگه­ ات[6]، بد بود.

شب شد. من چراغ سیاه را درگرانده، بر بالای چراغپایه ماندم. غیر از من همه در خواب بیماری بودند. هنوز اول شب بود که پدرم نفسهای سخت کشیدن گرفت و گلویش خیرخیر کرد. استا عمک را جیغ زده آوردم. او با پَخته به دهان پدرم، آب چکانیدن گرفت. بیمار چشمش را کشاد، اول به من و بعد به استاعمک نگاه کرده گفت.

- زیاده‌تر آب دهید، با قاشق ریزید. عمک به گلوی او، دو قاشق آب ریخت.

- بس، گفت پدرم و چشمانش را به طرف من، گردانده سخن خود را دوام داد.

- خوان، در چه گونه دشواری باشد، هم، خوان، لیکن قاضی نشو، رییس نشو، امام نشو، اگر مدرس شوی، میلت.

بیمار چشمانش را پوشید. بعد از یگان دقیقه با خرخر، نفس کشیدن گرفت. عمک، با پَخته، آب چکانی را سرکرد. در این میان بیمار در جایش قد راست کردن خواست و به طرف من چشم دوخت، دوباره غلطید و دستانش یک جنبش خوردند و بعد از آن آرام گرفت. این، آرامی ابدی او بود.

در این وقت، پدرم از رویِ حسابِ سالگردانی که حساب شمسی می‌باشد، ۵۷ سال را پر کرده بود.

استاعمک بعد از بستن منه[7] و سر انگشتان پای مرده و پوشاندن چشمان او، به من گفت: اگر من رفته بیماران خود را خبر گرفته، آیم، تو نمی­ترسی؟ 

- چرا ترسم؟ مگر از پدر خود می‌ترسم؟"، گفتم در جواب.



[1]. پرستاری

[2]. دستیار پزشک

[3]. بهیار

[4]. بی­هوش

[5]. پک و پوزش

[6]. زن عمویت

[7]. چانه

آب گنده به خندق

یادداشتهای عینی- قسم سوم

در شرق عادتاً منجّم (ستاره­ شناس) را معین­ کنندۀ پیشامد و طالعِ آدمان و داننده رواج یا کسادِ نرخِ مال­های تجارتی می پنداشتند. احمد مخدوم که در ستاره ­شناسی نام برآورده بود، بعضی کسان در خصوصِ مسئله­ هایِ مذکور به وی مراجعت می‌کردند. در این گونه موردها او نه تنها آن کسِ به خودش مراجعت کرده را از حضورش می­راند، حتی چنان دلگیر می‌شد که چند روز کسی را قبول نمی‌کرد. حامد بیگ در این خصوص، واقعۀ زیرین را حکایه کرد: "من روزی به خانۀ احمد مخدوم رفتم که، گفت او، خذمتگار مرا به درآمدنِ به پیشِ آن کس رخصت نداد و "هیچ کس را به پیش من نگذار  گفتند"، گفت. اما من که به آن کس گستاخ بودم، به منعِ خذمتگار گوش نانداخته، به خانه درآمدم، آن کس در گوشۀ پیشگاهِ خانه، جامه را به سر پیچانده می‌خوابیدند، من سرفه کردم. اما از طرفِ آن کس حرکتی نشد و بعد از آن، "تقصیر"!، خیر است، به شما چه شد؟"، گویان صدا دادم.

 - "یک افغان مرا به درجه دیوانگی رساند، برو پیِ کار خود و مرا به حال خودم آرام گذار"، گفتند.

اما من در پرسش سست نیامدم و گفتم: جوابِ افغان را من داده می‌توانم، چون که من در همسایگی آن‌ها زاییده شده­ ام و به آن‌ها به خوبی  حالدان می‌باشم و شما دلگیر نشده "جواب احمق سکوت"، گویان به آسایشِ خود مشغول باشید. اما به من گویید که او به شما چه کرد؟

احمد مخدوم، بی­ آن‌ که  جامه را از سر کشایند و از جا خیزند، به من گفتند: به گوشۀ پایین نگاه کن که در آن‌ جا، چه می‌بینی؟

من به آن‌ جا نگریستم، در آن‌ جا، در یک خلتۀ سفید، یک مقدار چای کبود، یک سر قندِ یک پودی، یک پوستین پاچه و در یک کاغذپیچ ۵۰۰ تنگه (۷۵صوم) پول نقد بود.

من این چیزها را نامبر کرده، همین­ها هستند، گویان، صدا دادم. احمد مخدوم، وضعیتِ اولی خود را تغییر نداده ایضاح دادند: همین پگاه، یک افغانِ خوش لباس با دو خذمتگارش، همین چیزها را آورده، در گوشۀ خانه گذاشت و خود با احترامِ تمام به من سلام داده، دویده آمده به پیش من زانو زده نشسته با من واخوردی کرده و در وقتِ واخوردی، خواست که دستانم را ببوسد. من با نفرت از او دست کشیده به او "بابا مطلبت را گوی، از من چه می‌خواهی؟"، گفتم. او با صدایِ زاری­کنانه گفت: "من در مهلکه­ای ماندهام، حیات و مماتم به مرحمتِ شما وابسته است. شما به من لطف کرده گویید که من به افغانستان روم، یا نروم؟". من به او جواب دادم: "بابا، تو، برادرِ من، یا فرزندِ من و یا این که، یگان کسِ به من دخلدار نیستی. من چه کار دارم که تو به افغانستان می‌روی، یا نی؟"، او سئوال خود را روشن­تر کرده گفت: "شما مهربانی کرده به من فهمانید که به افغانستان رفتنم، برای من خیر است، یا نرفتنم؟". من به او گفتم: "من غیبدان نیستم، اگر مقصدت راست است یا دروغ، یگان فال کشایاندن باشد، برو به کوچه­ها، فالبین­ها بسیارند، فالت را به آن‌ها کشایان"، افغان، "به غیر از فالِ شما، فالِ کسی راست نمی‌برآید" گویان خود را به پای من پرتافت و "به من رحم کنید" گفته، خواست که پاهای مرا ببوسد. من او را پس تیله دادم و "این کارت، برایِ من حقارت است، دفع شو!"، گفتم. افغان، "اگر کُشید، هم، از پیشِ صاحب حضرت دور نمی­شوم " گویان در زیرِ پای من می­غیلید. خذمتگاران افغان و آشپز من با باغبان در پیش در ایستاده، این حال را تماشا می‌کردند. من به خذمتگاران خود فرمودم که افغان را کشاله کرده از پیش من برآورده، به کوچه پیش کنند. آن‌ها آمده از گریبان افغان گرفتند. خذمتگارانِ افعان آمده، خواستند با خذمتگاران من در افتند. اما افغان به آن‌ها خطاب کرده گفت: "زن غابه­ها (زن قحبه­ها) به نوکرانِ ایشانِ صاحب دست نرسانید که دستتان می­خشکد، ما و شما سگِ این درگاه می‌باشیم". خذمتگاران او از خذمتگاران من دست کشیدند و او به خذمتگاران من گفت: "عزیزان، گریبان مرا رها کنید که من به امر حضرتِ صاحب، اطاعت کرده موقتاً به اختیار خود می‌روم " و به من نگاه کرده گفت: "من تا بیگاهی از پیش حضرت دور می­شوم و در بین عصر و شام باز می‌آیم. در آن وقت یا به من یک جواب صریح می‌دهید و یا مرا کُشته، مرده­ام را از این درگاه دور می‌کنید".

حامد بیگ گفت: حکایت را به این جا، رسانده به من گفتند: اکنون تو فکر کن که من به این دردِ بی­دوا چه کار کرده می‌توانم؟ و به غیر از جامه را به سر گرفته خوابیدن چه چاره دارم؟ داد از دست نادانی!".

- چاره این کار را با آسانی من می‌کنم، گفتم، که بودن آن افغان و چه بودن درد او را من فهمیدم و جواب سئوال­هایش را هم من می‌دهم. شما بیهوده خود را دلگیر کرده، غم نخورید و تشویش نکشید، و بعد از این من نمی­گذارم که او به شما رو به رو بشود.

مخدوم قدری آسوده شده، جامه را از سر دور کرده، به بالش­ها پهلو داده، نشسته از من تفصیلات پرسیدند. من عرض کردم: آن افغان، وکیلِ تجارتیِ حکومت افغانستان است در بخارا و برادر بزرگ او در بلخ نایب­الحکومت است. در روزهای آخر، در این جا آوازه شد که حکومت افغانستان آن نایب­الحکومت را حبس کرده، به گردنش زولانه[1] انداخته، به کابل برده است. اما راست یا دروغ بودن این آوازه هنوز به این وکیل تجارت معلوم نیست. او می‌خواهد که به واسطۀ فال، راست یا دروغ بودن همین خبر را فهمد؛ اگر راست باشد دیگر به افغانستان نرفته به جای دیگر گریزد و اگر دروغ باشد، نگریخته به افغانستان رود، تا که به سببِ گریختنِ وی برادرش در تشویش نیفتد و به بازخواست حکومت گرفتار نشود.

- خوب، تو، به این احمق چه جواب می‌دهی؟ " گویان مخدوم از من پرسیدند و من جواب دادم: دیروز از تاشقورغان یکی از قدردان­زاده ­هایِ پدرم به خانه من آمد. خبرِ نوی که او آورد، حبس شده رفتن نایب­الحکومت بلخ بود. من به وکیلِ تجارت این خبر را رسانده می‌گویم که تا می­تواند، هر چه زودتر به درون روسیه به یگان، جایِ دور دست گریزد.

- وقتی که آن جاهل آمد، این چیزهایش را به دست او سپر که این مرداری­ها در خانه من نمانند، گفتند مخدوم.

- این چیزها نه مال شما است و نه مالِ آن افغان دزد است، گفتم من، مادام که من به سئوال او جواب می‌دهم، این­ها مالِ من می‌شوند.

- مگر تو این چیزها را برده با زن و بچگانت می‌خوری؟، گفتند مخدوم با آهنگِ ناراضیانه.

- نی، گفتم من، اما این‌ها را صرف کرده، در همین جا، ضیافت تشکیل می‌کنم و با دوستان می‌خوریم.

من البته اشتراک نمی‌کنم، گفتند مخدوم.

- اختیار دارید، گفتم، همان وقت چای و قند را به قاری نعمت سپردم که در ضیافتِ آیندۀ ما صرف کند، از قند مربا، نِشلا[2] و حلوایِ تر پزد. پول و پوستین را به دامادِ احمد مخدوم که وکیل­خرج بود، سپردم تا که روغن، برنج، گوشت و دیگر درکاری­هایِ ضیافت را مهیا کند و خودم، روی­خطی ترتیب داده، خوانندگان، نوازندگان، رقاصان و دیگر دوستانی را که به اشتراک نمودن به این گونه بزم و ضیافت سزاوار بودند، خبر کناندم. ما یک هفته، هر شب بزم و ضیافت تشکیل کردیم.

احمد مخدوم در گوشه­ای نشسته به مطالعه و کتابتِ خود مشغول بودند و هرگاه که چشمشان افتد و بینند که ما طعام­ها را با ذوق تمام خورده ایستاده­ایم؛ خورید، خورید، آب گنده به خندق، آب گنده به خندق، می‌گفتند.



[1]. بندی آهنی که بر گردن یا دست و پای زندانیان می‌بستند

[2]. کف­بیخ(شیرینی که از چوبک و شکر و تخم­ مرغ سازند.)

شاهنامه- مشهور ترین اثر در میان اقوام ترکی زبان منطقه

ترجمه شاهنامه ابوالقاسم فردوسی با زبان قیچاقی در مرکز توجه دانشمندان قزاق قرار گرفته است. این نسخه از شاهنامه که در عصر ۱۶ میلادی توسط سید شریف نام مترجم در مصر با زبان قیچاقی ترجمه شده است، هم اکنون در انستیتو خاور شناسی و میراث خطی آکادمی علوم جمهوری تاجیکستان نگهداری می شود. به گفته دکتر امر یزران علی مردان، مدیر بخش نسخ نادر انستیتو مذکور پس از آنکه برخی صفحات این کتاب نادر یک همایش در قزاقستان نمایش داده شد، دانشمندان قزاق تصمیم به نشر مجدد آن نمودند. به گفته دکتر اتگین خمیس بایف،خاورشناس و شاهنامه پژوه قزاق این نسخه با زبان کلاسیک قیچاقی ترجمه شده که اقوام قزاق و ازبک و ترکمن آسیای میانه می توانند از آن استفاده کنند و در امر غنای زبان مادری خویش از آن کار گیرند و ترجمه این اثر ۵۰۰سال قبل مقدم گواه بر این است که اقوام غیر ایرانی از قدیم با فرهنگ و هنر فارسی و اسلامی توجه جدی و عمیق داشته اند .

این در حالی است که به گفته دکتر جمشید گیونا شویلی،ایرانشناس برجسته گرجی که با خبرنگار ایران شرقی صحبت می کرد ، شاهنامه هنوز در قرن ۱۲میلادی با زبان گرجی ترجمه شده بود و در تاثیر آن چندین کتاب و حماسه ها در ادبیات گرجی و دیگر اقوام قفقاز به وجود آمدند و گرجی ها به این حماسه بی نظیر به حدی علاقه و عشق می ورزند که نام فرزندان خود را بر اساس این کتاب دانای طوس بر می گزینند. این در حالی است که جمهوری اسلامی ایران به مناسبت هزارمین سال پایان تالیف شاهنامه مراسم بزرگداشت حکیم طوسی را در نظر گرفته است. به گفته آقای دکتر نادر کریمیان سردشتی که دبیر همایش بزرگداشت ۱۱۵۰سالگرد تولد رودکی بود ، قرار است در تهران با شرکت محققان و شاهنامه شناسان همایش بین المللی برگزار گردد و با تاسیس دبیر خانه این جشن فراخوان مقالات شروع خواهد گردید . در همین حال ، دکتر فریدون جنیدی ، ادب پژوه و محقق ایرانی و رئیس بنیاد نشابور او تصمیم به چاپ نسخه صحیح شاهنامه براساس تمام نسخ منتشر شده شاهنامه گرفته است و این نسخه را تا پایان سال ۱۳۸۸هجری خورشیدی در خدمت هواداران کلام بدیع قرار خواهد داد. در همین حال ، دکتر اتگین کمیسیایف ، پژوهشگر شاهنامه در قزاقستان می گوید که شاهنامه را اقوام ترکی زبان آسیای میانه به عنوان حماسه بی نظیر و بزرگترین جهان می خوانند و به آن عشق می ورزند . به گفته این استاد دانشگاه الفارابی قزاقستان تاانقلاب اکتبر سال ۱۹۱۷در دشت های قزاق جهاز عروسان قزاق یک جلد شاهنامه بوده و داننده شاهنامه معتبرترین فرد در میان قزاق ها محسوب می شد و دانندگان و خوانندگان شاهنامه و دیگر داستان های قهرمانی و فولکلوری را «آکین» که به معنی راوی است، نام می برند. به گفته این عالم قزاقی تمامی آثار حماسی و قهرمانی ترکی زبان منطقه در تقلید و یا پیروی از اثر سخنسرای طوس ایجاد شده و مضمون و سوژه شاهنامه در یک بررسی اجمالی عیان می گردد و شاهنامه شاید تنها اثری باشد که انقریب به تمام زبان های اقوام غیر ایرانی بار ها ترجمه و نشر شده است که فراهم آوردن و مطالعه و تحقیق آنها در یک موزه و یا پژوهشگاه وظیفه مهم دانشمندان باید باشد. این در حالی است که آقای یسین گلی روشن اف، رئیس انتشارات ژزوشی در آلمانی که داستان رستم، اثر ترمغمبیت نویسنده و شاعر قزاق را که به تبع از شاهنامه فردوسی ایجاد شده است (در قرن ۱۹) را نشر کرده است، این اثر پر فروشترین کتاب در کشورش معرفی شده است. به گفته آقای روشن اف، شاهنامه موجودیت زبان فارسی و زبان فارسی را تثبیت نمود و این اثر با اینکه با زبان فارسی تالیف شده اما در میان اقوام غیر ایرانی چنان رسوخ نمود که به هیچ اثر دیگر این موفقیت نصیب نشد. تا جائی که میلاک ایجاد و آفریدن آثار برای اهل پژوهش ادبای منطقه قرار گرفت.

شاه منصور خواجه اف