شامگاه دهم بهمن ماه تلویزیون را روشن کردم،گوینده رسانه ملی!!! گفت: ماه ربیع مبارک.!!!
به بهانه دهم بهمن؛ جشن سده
پیدایش آتش و جشن سده در نگاره شاهنامه تهماسبی
نگارهای از شاهنامه تهماسبی تصویرگر برپایی جشن سده در روزگار هوشنگ،
جانشین کیومرث، است و بازتاب این سپندینگی آتش را در نگاره جشن سده شاهنامه
تهماسبی به روشنی میتوان دید. از سویی دیگر در شاهنامه فردوسی، پیدایش
آتش به هوشنگ پیوند داده شده است.ه گزارش خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، جشن سده (10 بهمن) به روایت
نسخههایی از شاهنامه فردوسی، یادگار هوشنگ، پادشاه پیشدادی است. گویند
هوشنگشاه برای شکار با همراهان خویش به کوهستان رفت که نگاهش به مار سیاهِ
بزرگی خورد، سنگی به سوی مار رها کرد، سنگ به مار نخورد و به سنگ دیگری
خورد و جرقهای از این برخورد پدید آمد که بوته خشکِ کنار سنگ از آن جرقه
آتش گرفت و بدینسان آتش پدید آمد.
ابوریحان بیرونی در التفهیم از
جشن سده میگوید:«سده آبان روز است از بهمن ماه و آن دهم باشد و اندر شبش
که روز دهم است و میان روز یازدهم آتشها زنند و گرد بر گرد آن شادی کنند،
فاصله این جشن تا نوروز پنجاه روز است و پنجاه شب و نیز گفتهاند که از
فرزندان پدر نخستین صد تمام شد.»
شاهنامه شاه تهماسبی در سال 928
مهی توسط شاه اسماعیل صفوی برای پیشکش به فرزندش تهماسب میرزا سفارش داده
شد. خوشنویسی و نگارگری این اثر نزدیک به بیست سال زمان برد (تا سال 950
مهی). این دستنویس در ابعاد 47 در 32 سانتیمتر و در بردارنده 759 برگ و
258 نگاره است. 118 نگاره آن در ایران و دیگر نگارهها در موزههای جهان
نگهداری میشود. شاهنامه تهماسبی را باید وابسته به مکتب نگارگری تبریز
دانست. این مکتب برپایه دستآوردهای هنری پیش از صفویان و به ویژه مکتب
شکوهمند هرات پدید آمد. اوج این هنر به نیمه دوم فرمانروایی شاه تهماسب
صفوی (984 – 975 مهی) باز میگردد.
در نگارهای از شاهنامه
تهماسبی، برپایی جشن سده در روزگار هوشنگ، جانشین کیومرث، دیده میشود.
صخرهها گرداگرد زمینی را گرفتهاند که در آن جشن سده برپاست. درختان و
بوتهها زیبایی خیرهکنندهای به نگاره بخشیدهاند و صخرههای اسفنجی در
رنگهای گوناگون دیده میشوند. حیوانات گوناگون در لابه لای تنه درختان
نمایانند و آتشی دایرهوار، شعله کشیده است. هوشنگ با پوششی آراسته بیننده
جشنی است که بر پا شده است. چهرههای دیگر، از کنار صخرهها نگرنده این
رویدادند.
آتش در باور ایرانی از بخششهای ایزدی است که برای
بهرهجویی آدمی از جهان مینو به سوی جهان خاکی فرستاده شده است. شعله آتش
یادآور فروغ ایزدی نیز هست؛ از این رو سپند و مقدس بهشمار میرود. بازتاب
این سپندینگی آتش را در نگاره جشن سده شاهنامه تهماسبی میتوان دید. از
سویی دیگر در اسطوره ایرانی و نیز شاهنامه فردوسی، پیدایش آتش به هوشنگ
پیوند داده شده است.
شادمانی و سرور برپایی این جشن، به روشنی در نگاره آشکار است.
همانند
نگارههای دیگر، بیتهایی از شاهنامه به خط نستعلیق، بازگوکننده داستانی
است که نگاره آن با هنرمندی کممانندی در برابر چشم بیننده قرار گرفته
است. فضای زنده و روشن و حرکت موجوار قلم نقاش، بر تاثیرگزاری نگاره
افزوده است. اجزایی از تصویر نیز همانند دیگر نمونههای مکتب تبریز، چار
چوب نگاره را شکستهاند.
امروز دهم بهمن ماه زادروز مولوی خداوندگار عرفان و ادب ایرانی است.لیک من زندگینامه راهبر مولوی شمس تبریزی را در تارنما می نهم.!!!
شمس الدین محمد پسر علی پسر ملک داد تبریزی از عارفان مشهور قرن هفتم هجری است،که
مولانا جلال الدین بلخی مجذوب او شده و بیشتر غزلیات خود را بنام وی سروده است.از جزئیات احوالش اطلاعی در دست نیست؛ همین قدر پیداست که از پیشوایان بزرگ تصوف در عصر خود در آذربایجان و آسیای صغیر و از خلفای رکن الدین سجاسی و پیرو طریقه ضیاءالدین ابوالنجیب سهروردی بوده است. برخی دیگر وی را مرید شیخ ابوبکر سلمه باف تبریزی و بعضی مرید باباکمال خجندی دانسته اند. در هر حال سفر بسیار کرده و همیشه نمد سیاه می پوشیده و همه جا در کاروانسرا فرود می آمد و در بغداد با اوحدالدین کرمانی و نیز با فخر الدین عراقی دیدار کرده است. در سال 642 هجری وارد قونیه شده و در خانه شکرریزان فرود آمده و در آن زمان مولانا جلال الدین که فقیه و مفتی شهر بوده به دیدار وی رسیده و مجذوب او شد. در سال 645 هجری شبی که با مولانا خلوت کرده بود، کسی به او اشارت کرد و برخاست و به مولانا گفت مرا برای کشتن می خواهند؛ و چون بیرون رفت، هفت تن که در کمین ایستاده بودند با کارد به او حمله بردند و وی چنان نعره زد که آن هفت تن بی هوش شدند و یکی از ایشان علاءالدین محمد پسر مولانا بود و چون آن کسان به هوش آمدند از شمس الدین جز چند قطره خون اثری نیافتند و از آن روز دیگر ناپدید شد. درباره ناپدید شدن وی توجیهات دیگر هم کرده اند. به گفته فریدون سپهسالار، شمس تبریزی جامه بازرگانان می پوشید و در هر شهری که وارد می شد مانند بازرگانان در کاروانسراها منزل می کرد و قفل بزرگی بر در حجره میزد، چنانکه گویی کالای گرانبهایی در اندرون آن است و حال آنکه آنجا حصیر پاره ای بیش نبود. روزگار خود را به ریاضت و جهانگردی می گذاشت. گاهی در یکی از شهرها به مکتبداری می پرداخت و زمانی دیگر شلوار بند میبافت و از درآمد آن زندگی میکرد.
ورود شمس به قونیه و ملاقاتش با مولانا طوفانی را در محیط آرام این شهر و به ویژه در حلقه ارادتمندان خاندان مولانا برانگیخت. مولانا فرزند سلطان العلماست، مفتی شهر است، سجاده نشین باوقاری است، شاگردان و مریدان دارد، جامه فقیهانه میپوشد و به گفته سپهسالار (به طریقه و سیرت پدرش حضرت مولانا بهاءالدین الولد مثل درس گفتن و موعظه کردن) مشغول است، در محیط قونیه از اعتبار و احترام عام برخوردار است، با اینهمه چنان مفتون این درویش بی نام و نشان میگردد که سر از پای نمی شناسد.
تأثیر شمس بر مولانا چنان بود که در مدتی کوتاه از فقیهی با تمکین، عاشقی شوریده ساخت. این پیر مرموز گمنام دل فرزند سلطان العلما را بر درس و بحث و علم رسمی سرد گردانید و او را از مسند تدریس و منبر وعظ فرو کشید و در حلقه رقص و سماع کشانید. چنانکه خود گوید:
در دست همیشه مصحفم بود در عشق گرفته ام چغانه
اندر دهنی که بود تسبیح شعر است و دوبیتی و ترانه
حالا دیگر شیخ علامه چون طفلی نوآموز در محضر این پیر مرموز زانو می زند (زن خود را که از جبرئیلش غیرت آید که در او نگرد محرم کرده، و پیش من همچنین نشسته که پسر پیش پدر نشیند، تا پاره ایش نان بدهد) و چنین بود که مریدان سلطان العلما سخت برآشفته و عوام و خواص شهر سر برداشتند. کار بدگوئی و زخم زبان و مخالفت در اندک زمانی به ناسزا رانی و دشمنی و کینه و عناد علنی انجامید و متعصبان ساده دل به مبارزه با شمس برخاستند.
شمس تبریزی چون عرصه را بر خود تنگ یافت، بناگاه قونیه را ترک گفت و مولانا را در آتش بیقراری نشاند. چند گاهی خبر از شمس نبود که کجاست و در چه حال است، تا نامه ای از او رسید و معلوم شد که به نواحی شام رفته است.
با وصول نامه شمس، مولانا را دل رمیده به جای باز آمد و آن شور اندرون که فسرده بود از نو بجوشید. نامه ای منظوم در قلم آورد و فرزند خود سلطان ولد را با مبلغی پول و استدعای بازگشت شمس به دمشق فرستاد.
پس از سفر قهر آمیز شمس افسردگی خاطر و ملال عمیق و عزلت و سکوت پر عتاب مولانا ارادتمندان صادق او را سخت اندوهگین و پشیمان ساخت. مریدان ساده دل که تکیه گاه روحی خود را از دست داده بودند، زبان به عذر و توبه گشودند و قول دادند که اگر شمس دیگر بار به قونیه باز آید از خدمت او کوتاهی ننمایند و زبان از تشنیع و تعرض بربندند. براستی هم پس از بازگشت شمس به قونیه منکران سابق سر در قدمش نهادند. شمس عذر آنان را پذیرفت. محفل مولانا شور و حالی تازه یافت و گرم شد.
مولانا در این باره سروده است:
شـمـس و قـمـرم آمـد، سمـع و بـصـرم آمــد وآن سیـمـبـرم آمـد، آن کـان زرم آمـد
امــروز بــه از دیـنـه، ای مــونــس دیــــریـنـه دی مست بدان بودم، کز وی خبرم آمد
آن کس که همی جستم دی من بچراغ او را امـروز چـو تـنـگ گــل، در رهگـذرم آمـد
از مــرگ چــرا تـرسـم، کــاو آب حـیـات آمـد وز طعنه چرا ترسـم، چون او سپرم آمد
امـروز سـلـیـمـانــم، کــانـگـشـتـریـم دادی زان تـاج مـلـوکـانـه، بر فرق سرم آمـــد
پس از بازگشت شمس ندامت و سکوت مخالفان دیری نپائید و موج مخالفت با او بار دیگر بالا گرفت. تشنیع و بدگوئی و زخم زبان چندان شد که شمس این بار بی خبر از همه قونیه را ترک کرد و ناپدید شد و به قول ولد (ناگهان گم شد از میان همه) چنانکه دیگر از او خبری خبری نیامد. اندوه و بیقراری مولانا از فراق شمس این بار شدیدتر بود. چنانکه سلطان ولد گوید:
بانگ و افغان او به عرش رسید ناله اش را بزرگ و خرد شنید
منتهی در سفر اول شمس غم دوری مولانا را به سکوت و عزلت فرا می خواند، چنانکه سماع و رقص و شعر و غزل را ترک گفت و روی از همگان درهم کشید. لیکن در سفر دوم مولانا درست معکوس آن حال را داشت؛ آن بار چون کوه به هنگام نزول شب، سرد و تنها و سنگین و دژم و خاموش بود، و این بار چون سیلاب بهاری خروشان و دمان و پر غریو و فریاد گردید. مولانا که خیال می کرد شمس این بار نیز به جانب دمشق رفته است، دوباره در طلب او به شام رفت؛ لیکن هر چه بیشتر جست، نشان او کمتر یافت و به هر جا که میرفت و هر کس را که می دید سراغ شمس میگرفت. غزلیات این دوره از زندگی مولانا از طوفان درد و شیدائی غریبی که در جان او بود حکایت می کند.
میخائیل ای. زند درباره هم جانی شمس تبریزی و مولانا جلال الدین محمد بلخی (مولوی) چنین اظهار نظر می کند: « بطور کلی علت اینکه مولوی دیوان خود و تک تک اشعار آن را نه بنام خود، بل به نام شمس تبریزی کرد، نه استفاده از آن به عنوان ابزار شعری و نه احترام یاد رفیق گمگشته را ملحوظ کرده بود. شاعر که رفیق جانان را در عالم کبیر دنیای مادری گم کرده بود، وی در عالم صغیر روح خویشتن می یابد. و مرشدی را که رومی بدین طریق در اندرون خویش می یابد، بر وی سرود میخواند و شاعر تنها نقش یک راوی را رعایت می کند. لکن از آنجا که این اشعار در روح او زاده شده اند، پس در عین حال اشعار خود او هستند. بدین طریق جلال الدین رومی در عین حال هم شمس تبریزی است که سخنانش از زبان وی بیرون می آید و هم شمس تبریزی نیست. و شمس ذهنیت شعر است، آفریننده شعر است، قهرمان تغزلی این اشعار است، و در عین حال در سطح اول، سطح تغزلی عاشقانه که در اینجا به طور کنایی پیچیده شده است، عینیت آن نیز بشمار میرود. تمایل جلال الدین به سوی وحدت مطلق است. لکن شمس تبریزی به درک حقیقت آسمانی نایل آمده بود، در آن محو شده بود، و بخشی از آن گردید بود. بدین ترتیب نخستین سطح ادراک که در شعر صوفیانه معمولا به وسیله یک تعبیر ثنوی از سطح دوم جدا میشود، در اینجا به طور دیالکتیکی به سطح دوم تعالی می یابد.
در هر حال زندگانی شمس تبریزی بسیار تاریک است. برخی ناپدید شدن وی را در سال 643 هجری دانسته اند و برخی درگذشت او را در سال 672 هجری ثبت کرده اند و نوشته اند که در خوی مدفون شده است. (لازم به توضیخ است: نگارنده (رفیع) در سفری که به سال 1366 خورشیدی به قونیه کردم، آرامگاهی مجلل در شهر قونیه ترکیه بنام آرامگاه شمس تبریزی مشاهده نمودم).
این عارف کم نظیر ایرانی یکی از آزاد اندیشان جهان است که بشریت به وجودش فخر خواهد کرد. مجموعه تقریرات و ملفوظات وی بنام مقالات موجود است که مریدانش آن را جمع کرده اند. از جمله گفته است:
« این مردمان را حق است که با سخن من الف ندارند، همه سخنم به وجه کبریا می آید، همه دعوی می نماید. قرآن و سخن محمد همه به وجه نیاز آمده است، لاجرم همه معنی می نماید. سخنی میشنوند، نه در طریق طلب و نه در نیاز، از بلندی به مثابه ای که بر می نگری کلاه می افتد. اما این تکبر در حق خدا هیچ عیب نیست، و اگر عیب کنند، چنانست که گویند خدا متکبرست، راست گویند و چه عیب باشد؟»
نقل از مولانا نیوز