پـــــــور تــــــوس

سال ۱۳۸۸،سال فردوسی بزرگ

پـــــــور تــــــوس

سال ۱۳۸۸،سال فردوسی بزرگ

آب گنده به خندق

یادداشتهای عینی- قسم سوم

در شرق عادتاً منجّم (ستاره­ شناس) را معین­ کنندۀ پیشامد و طالعِ آدمان و داننده رواج یا کسادِ نرخِ مال­های تجارتی می پنداشتند. احمد مخدوم که در ستاره ­شناسی نام برآورده بود، بعضی کسان در خصوصِ مسئله­ هایِ مذکور به وی مراجعت می‌کردند. در این گونه موردها او نه تنها آن کسِ به خودش مراجعت کرده را از حضورش می­راند، حتی چنان دلگیر می‌شد که چند روز کسی را قبول نمی‌کرد. حامد بیگ در این خصوص، واقعۀ زیرین را حکایه کرد: "من روزی به خانۀ احمد مخدوم رفتم که، گفت او، خذمتگار مرا به درآمدنِ به پیشِ آن کس رخصت نداد و "هیچ کس را به پیش من نگذار  گفتند"، گفت. اما من که به آن کس گستاخ بودم، به منعِ خذمتگار گوش نانداخته، به خانه درآمدم، آن کس در گوشۀ پیشگاهِ خانه، جامه را به سر پیچانده می‌خوابیدند، من سرفه کردم. اما از طرفِ آن کس حرکتی نشد و بعد از آن، "تقصیر"!، خیر است، به شما چه شد؟"، گویان صدا دادم.

 - "یک افغان مرا به درجه دیوانگی رساند، برو پیِ کار خود و مرا به حال خودم آرام گذار"، گفتند.

اما من در پرسش سست نیامدم و گفتم: جوابِ افغان را من داده می‌توانم، چون که من در همسایگی آن‌ها زاییده شده­ ام و به آن‌ها به خوبی  حالدان می‌باشم و شما دلگیر نشده "جواب احمق سکوت"، گویان به آسایشِ خود مشغول باشید. اما به من گویید که او به شما چه کرد؟

احمد مخدوم، بی­ آن‌ که  جامه را از سر کشایند و از جا خیزند، به من گفتند: به گوشۀ پایین نگاه کن که در آن‌ جا، چه می‌بینی؟

من به آن‌ جا نگریستم، در آن‌ جا، در یک خلتۀ سفید، یک مقدار چای کبود، یک سر قندِ یک پودی، یک پوستین پاچه و در یک کاغذپیچ ۵۰۰ تنگه (۷۵صوم) پول نقد بود.

من این چیزها را نامبر کرده، همین­ها هستند، گویان، صدا دادم. احمد مخدوم، وضعیتِ اولی خود را تغییر نداده ایضاح دادند: همین پگاه، یک افغانِ خوش لباس با دو خذمتگارش، همین چیزها را آورده، در گوشۀ خانه گذاشت و خود با احترامِ تمام به من سلام داده، دویده آمده به پیش من زانو زده نشسته با من واخوردی کرده و در وقتِ واخوردی، خواست که دستانم را ببوسد. من با نفرت از او دست کشیده به او "بابا مطلبت را گوی، از من چه می‌خواهی؟"، گفتم. او با صدایِ زاری­کنانه گفت: "من در مهلکه­ای ماندهام، حیات و مماتم به مرحمتِ شما وابسته است. شما به من لطف کرده گویید که من به افغانستان روم، یا نروم؟". من به او جواب دادم: "بابا، تو، برادرِ من، یا فرزندِ من و یا این که، یگان کسِ به من دخلدار نیستی. من چه کار دارم که تو به افغانستان می‌روی، یا نی؟"، او سئوال خود را روشن­تر کرده گفت: "شما مهربانی کرده به من فهمانید که به افغانستان رفتنم، برای من خیر است، یا نرفتنم؟". من به او گفتم: "من غیبدان نیستم، اگر مقصدت راست است یا دروغ، یگان فال کشایاندن باشد، برو به کوچه­ها، فالبین­ها بسیارند، فالت را به آن‌ها کشایان"، افغان، "به غیر از فالِ شما، فالِ کسی راست نمی‌برآید" گویان خود را به پای من پرتافت و "به من رحم کنید" گفته، خواست که پاهای مرا ببوسد. من او را پس تیله دادم و "این کارت، برایِ من حقارت است، دفع شو!"، گفتم. افغان، "اگر کُشید، هم، از پیشِ صاحب حضرت دور نمی­شوم " گویان در زیرِ پای من می­غیلید. خذمتگاران افغان و آشپز من با باغبان در پیش در ایستاده، این حال را تماشا می‌کردند. من به خذمتگاران خود فرمودم که افغان را کشاله کرده از پیش من برآورده، به کوچه پیش کنند. آن‌ها آمده از گریبان افغان گرفتند. خذمتگارانِ افعان آمده، خواستند با خذمتگاران من در افتند. اما افغان به آن‌ها خطاب کرده گفت: "زن غابه­ها (زن قحبه­ها) به نوکرانِ ایشانِ صاحب دست نرسانید که دستتان می­خشکد، ما و شما سگِ این درگاه می‌باشیم". خذمتگاران او از خذمتگاران من دست کشیدند و او به خذمتگاران من گفت: "عزیزان، گریبان مرا رها کنید که من به امر حضرتِ صاحب، اطاعت کرده موقتاً به اختیار خود می‌روم " و به من نگاه کرده گفت: "من تا بیگاهی از پیش حضرت دور می­شوم و در بین عصر و شام باز می‌آیم. در آن وقت یا به من یک جواب صریح می‌دهید و یا مرا کُشته، مرده­ام را از این درگاه دور می‌کنید".

حامد بیگ گفت: حکایت را به این جا، رسانده به من گفتند: اکنون تو فکر کن که من به این دردِ بی­دوا چه کار کرده می‌توانم؟ و به غیر از جامه را به سر گرفته خوابیدن چه چاره دارم؟ داد از دست نادانی!".

- چاره این کار را با آسانی من می‌کنم، گفتم، که بودن آن افغان و چه بودن درد او را من فهمیدم و جواب سئوال­هایش را هم من می‌دهم. شما بیهوده خود را دلگیر کرده، غم نخورید و تشویش نکشید، و بعد از این من نمی­گذارم که او به شما رو به رو بشود.

مخدوم قدری آسوده شده، جامه را از سر دور کرده، به بالش­ها پهلو داده، نشسته از من تفصیلات پرسیدند. من عرض کردم: آن افغان، وکیلِ تجارتیِ حکومت افغانستان است در بخارا و برادر بزرگ او در بلخ نایب­الحکومت است. در روزهای آخر، در این جا آوازه شد که حکومت افغانستان آن نایب­الحکومت را حبس کرده، به گردنش زولانه[1] انداخته، به کابل برده است. اما راست یا دروغ بودن این آوازه هنوز به این وکیل تجارت معلوم نیست. او می‌خواهد که به واسطۀ فال، راست یا دروغ بودن همین خبر را فهمد؛ اگر راست باشد دیگر به افغانستان نرفته به جای دیگر گریزد و اگر دروغ باشد، نگریخته به افغانستان رود، تا که به سببِ گریختنِ وی برادرش در تشویش نیفتد و به بازخواست حکومت گرفتار نشود.

- خوب، تو، به این احمق چه جواب می‌دهی؟ " گویان مخدوم از من پرسیدند و من جواب دادم: دیروز از تاشقورغان یکی از قدردان­زاده ­هایِ پدرم به خانه من آمد. خبرِ نوی که او آورد، حبس شده رفتن نایب­الحکومت بلخ بود. من به وکیلِ تجارت این خبر را رسانده می‌گویم که تا می­تواند، هر چه زودتر به درون روسیه به یگان، جایِ دور دست گریزد.

- وقتی که آن جاهل آمد، این چیزهایش را به دست او سپر که این مرداری­ها در خانه من نمانند، گفتند مخدوم.

- این چیزها نه مال شما است و نه مالِ آن افغان دزد است، گفتم من، مادام که من به سئوال او جواب می‌دهم، این­ها مالِ من می‌شوند.

- مگر تو این چیزها را برده با زن و بچگانت می‌خوری؟، گفتند مخدوم با آهنگِ ناراضیانه.

- نی، گفتم من، اما این‌ها را صرف کرده، در همین جا، ضیافت تشکیل می‌کنم و با دوستان می‌خوریم.

من البته اشتراک نمی‌کنم، گفتند مخدوم.

- اختیار دارید، گفتم، همان وقت چای و قند را به قاری نعمت سپردم که در ضیافتِ آیندۀ ما صرف کند، از قند مربا، نِشلا[2] و حلوایِ تر پزد. پول و پوستین را به دامادِ احمد مخدوم که وکیل­خرج بود، سپردم تا که روغن، برنج، گوشت و دیگر درکاری­هایِ ضیافت را مهیا کند و خودم، روی­خطی ترتیب داده، خوانندگان، نوازندگان، رقاصان و دیگر دوستانی را که به اشتراک نمودن به این گونه بزم و ضیافت سزاوار بودند، خبر کناندم. ما یک هفته، هر شب بزم و ضیافت تشکیل کردیم.

احمد مخدوم در گوشه­ای نشسته به مطالعه و کتابتِ خود مشغول بودند و هرگاه که چشمشان افتد و بینند که ما طعام­ها را با ذوق تمام خورده ایستاده­ایم؛ خورید، خورید، آب گنده به خندق، آب گنده به خندق، می‌گفتند.



[1]. بندی آهنی که بر گردن یا دست و پای زندانیان می‌بستند

[2]. کف­بیخ(شیرینی که از چوبک و شکر و تخم­ مرغ سازند.)

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد