پـــــــور تــــــوس

سال ۱۳۸۸،سال فردوسی بزرگ

پـــــــور تــــــوس

سال ۱۳۸۸،سال فردوسی بزرگ

«نسخه فلورانس» کهن‌ترین نسخه خطی شاهنامه

پایان هزارمین سال سرایش شاهنامه دربرگیرنده نسخه‌های خطی بسیاری از شاهنامه است که نشان می‌دهد در درازای این هزار سال، نسخه‌های خطی متعددی از شاهنامه فراهم آمده؛ به گونه‌ای که اکنون هزار دست‌نویس خطی از این کتاب در گوشه و کنار کتابخانه‌های جهان وجود دارد

به گزارش (ایبنا)، همزمان با پایان هزارمین سال سرایش شاهنامه فردوسی و بر اساس آنچه که از بیت‌های پایانی شاهنامه در می‌یابیم، فردوسی در این روز، پس از سی سال رنج و دشواری سرایش حماسه بلند شاهنامه، به کار خود پایان می‌دهد و اثری بی‌همتا می‌آفریند که سرشار از ارزش‌های والای انسانی و گنجینه‌ای بزرگ از فرهنگ دیرین ایرانی است. 
هنگامی که فردوسی، شاهنامه را با سرگذشت یزدگرد سوم و فرجام کار ساسانیان به پایان می‌برد، در انتهای اثر خود بیت‌هایی می‌آورد و از کسان انگشت‌شماری یاد می‌کند که در روزهای تنگدستی و دشواری، یاری‌گر او بوده‌اند. سپس با یادکرد از روزگار محمود غزنوی، تاریخ پایان یافتن منظومه شصت هزار بیتی‌اش را یادآوری می‌کند و بدین سان دفتر شاهنامه را می‌بندد. 
«سرآمد کنون قصه یزدگرد/ به ماه سپندارمذ روز ارد/ ز هجرت شده پنج هشتاد بار/ به نام جهان داور کردگار». بر اساس این بیت‌ها می‌توان چنین دریافت که شاهنامه در روز 25 اسفند سال 388 خورشیدی (400 قمری و 1010 میلادی) به انتها رسیده است. می‌دانیم که در گاهشماری ایرانی، بیست و پنجمین روز هر ماه، «ارد» نامیده می‌شود و «پنج هشتاد بار» که فردوسی بدان اشاره می‌کند، به معنای چهار صد است. 
اگر سال درگذشت فردوسی را 410 قمری بدانیم و همچنان که پژوهندگان شاهنامه گفته‌اند، این تاریخ را در میان روایت‌های دیگر معتبرتر فرض کنیم، می‌توان گفت که فردوسی 10 سال پس از به فرجام رساندن اثر خود، زیسته است. در سرگذشت او آورده‌اند که فردوسی در همان سال 400 قمری شاهنامه را در هفت مجلد به دربار محمود غزنوی می‌فرستد، اما آن چنان که شایسته کار بزرگ شاعر است، قدرشناسی و پاداشی نمی‌بیند و 10 سال پایانی زندگی را در نومیدی و تنگدستی سپری می‌کند. 
در درازای این هزار سال، نسخه‌های خطی متعددی از شاهنامه فراهم آمده است؛ به گونه‌ای که اکنون هزار دستنویس خطی از این کتاب در گوشه و کنار کتابخانه‌های جهان وجود دارد. کهن‌ترین نسخه بازمانده از شاهنامه که «نسخه فلورانس» نامیده می‌شود، به سال 614 قمری (دو قرن پس از درگذشت فردوسی) کتابت شده است و تنها نیمی از شاهنامه (از آغاز تا پادشاهی کیخسرو) را در بر دارد. این دستنویس اکنون در کتابخانه فلورانس ایتالیا نگهداری می‌شود. 
دومین نسخه خطی شاهنامه، دست‌نویسی است که در سال 675 قمری نوشته شده است و متعلق به کتابخانه لندن است. نسخه کتابخانه طوپقاپوسرای استانبول در ترکیه (به تاریخ 731 قمری) و نسخه دارالکتب قاهره (به تاریخ 741 قمری) نیز از قدیمی‌ترین دست‌نویس‌های شاهنامه محسوب می‌شوند. به تازگی نیز دست‌نویسی کهن از شاهنامه در کتابخانه «سن ژوزف» کشور لبنان پیدا شده است که هرچند تاریخ نگارش آن روشن نیست، اما آن را از قرن هفتم قمری و از دیرینه‌ترین دست‌نویس‌های بازمانده از شاهنامه شناخته‌اند. 
نخستین ویرایش و چاپ شاهنامه فردوسی نخستین چاپ علمی شاهنامه را یک انگلیسی زبان به نام «لامسدن» در سال 1811 میلادی (1190 خورشیدی) در هندوستان منتشر کرد. 18 سال پس از آن «ترنر ماکان» یکی دیگر از افسران انگلیسی، این اثر حماسی را در چهار جلد نشر داد. چاپ معتبر «ژول مول»، دانشمند فرانسوی، از شاهنامه، در سال‌های 1838 تا 1878 میلادی انتشار یافت. این ویرایش همراه با ترجمه فرانسوی شاهنامه نیز بود. 
اندکی پس از آن یک ایران‌شناس آلمانی به نام «فولرس»، متن شاهنامه را عرضه کرد. در سال‌های 1960 تا 1971 نیز دانشمندان موسسه خاورشناسی فرهنگستان علوم شوروی، به سرپرستی «ی. ا. برتلس»، شاهنامه را در 9 جلد و در شهر مسکو منتشر کردند، اما مهم‌ترین و علمی‌ترین ویرایش شاهنامه را دکتر جلال خالقی مطلق در سال‌های اخیر (از 1366 تا 1380 خورشیدی) و بر پایه 15 دست‌نویس کهن شاهنامه و با مراجعه و بررسی 31 نسخه درخور نگرش دیگر منتشر کرد. جلد ششم شاهنامه او با همکاری دکتر محمود امیدسالار و جلد هفتم آن با ویرایش ابوالفضل خطیبی انتشار یافته است. دوره کامل این شاهنامه در سال 1386 از سوی مرکز دایرة‌المعارف بزرگ اسلامی و در هشت جلد چاپ و عرضه شده است. 
در کنار ویرایش علمی خالقی ‌مطلق، می‌توان از چاپ‌های دیگر شاهنامه یاد کرد. همانند چاپ محمد دبیرسیاقی (1335)، ویرایش مهدی قریب و محمدعلی بهبودی (انتشارات توس ـ 1373)، چاپ پرویز اتابکی (نشر و پژوهش فرزان روز ـ 1378)، ویرایش مصطفی جیحونی (اصفهان، انتشارات شاهنامه پژوهی ـ 1379) و چاپ فریدون جنیدی (نشر بلخ ـ 1388).

همایش «هزاره فردوسی» برگزار ‌شد

همایش «هزاره فردوسی» به کوشش رایزنی فرهنگی جمهوری اسلامی ایران از 19 آبان به مدت پنج روز در اتریش برگزار شد.

به گزارش خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا) به نقل از پایگاه اطلاع‌رسانی سازمان فرهنگ و ارتباطات اسلامی، همایش «هزاره فردوسی» به همت رایزنی فرهنگی جمهوری اسلامی ایران و با همکاری انستیتو خاورشناسی اتریش وابسته به آکادمی علوم و انستیتو ایران‌شناسی اتریش در شهرهای وین و گراتس برگزار می‌شود.
در این همایش شخصیت‌های سیاسی، فرهنگی، علمی و اجتماعی کشور اتریش و جمعی از ایرانیان مقیم آن کشور حضور دارند.
این برنامه برای نخستین‌بار در کشور اتریش و با مشارکت فدراسیون پهلوانی و زورخانه‌ای ایران برگزار می‌شود.
نقالی و پرده‌خوانی «ابوالفضل ورمزیار» و اجرای برنامه توسط پنج نفر از ورزشکاران باستانی از جمله برنامه‌های این همایش است.

مولانا جلال‌الدین محمد بلخی

  ***هشتم مهرماه، روز بزرگداشت مولانا جلال‌الدین محمد بلخی گرامی باد ***  

مردان بزرگ، شگفتی‌های بزرگ می‌آفرینند و همین آفرینش‌ها، نام و یاد آنها را جاودانه می‌سازد و فروغ وجودشان را چون خورشید تابان تا دوردست‌ها می‌تاباند.جلال‌الدین محمد بلخی آواز یافته به مولانا (604-672 ه.ق ) از بزرگترین عارفان و شاعران ایران زمین در شمار همین مردان بزرگ است؛

مولاناجلال‌الدین محمد در ششم ربیع‌الاول سال 604 هجری در بلخ خراسان بزرگ زایش یافت. به همراه خانواده خود به قونیه (در ترکیه امروزی) کوچید.
شاعر بزرگ ایران در سالهای میانی زندگی چند سالی نیز در شام زیست اما بیشتر زندگی خود را در قونیه گذراند و از همین جا برنام "رومی" گرفت. مایه‌ی آوازه‌ی وی به رومی و مولانای روم، گذران زندگی و مرگ درشهر قونیه از بلاد روم بوده است.پدر او "محمد بن حسین خطیبی"،نام‌ور به بهاءالدین از عرفای بزرگ و ‌نامدار روزگار خویش بوده است. پدر مولانا بهاء ولد که  خطیب بزرگ بلخ و  واعظ و مدرس پر آوازه‌ای بود از روی دوستی و بزرگی او را ((خداوندگار)) می‌خواند خداوندگار برای او همه امیدها و تمام آرزوهایش را تجسم می‌داد .با آنکه از یک زن دیگر ـ دختر قاضی شرف – پسری بزرگتر به نام حسین داشت،به این کودک نو رسیده که مادرش مومنه خاتون از خاندان فقیهان و سادات سرخس بود ـو در خانه‌ی بی‌بی علوی نام داشت-به چشم دیگری می‌نگریست‌. 

پدر مولانا بهاء‌ولد پور حسین خطیبی در سال (546) یا (542)ه.ق در بلخ خراسان زایش یافت. 

خانواده‌ای مورد توجه خاص و عام و نه بی‌بهره از مال و منال و همه شرایط مهیای ساختن انسانی متعالی.کودکی را پشت سر می‌گذارد و در هنگامه بلوغ انواع علوم و حکم را فرا می‌گیرد .محمد بن حسین بهاء الدین ولد ملقب به سلطان‌العلما (متولد حدود 542ق/1148میا کمی دیر تر ) از متکلمان الهی به نام بود.بنا به روایت نوه‌اش؛ شخص پیامبر (ص) این لقب را در خوابی که همه عالمان بلخ در یک شب دیده بودند؛به وی اعطا کرده است .بهاء‌الدین عارف بود و بنا بر برخی روایات ؛او از نظر روحانی به مکتب احمد غزالی توسی(ف.520ق/1126م) وابسته است .با این حال نمی‌توان قضاوت کرد که عشق لطیف عرفانی؛آنگونه که احمد غزالی در سوانح خود شرح می‌دهد ؛چه اندازه بر بهاءالدین و از طریق او بر شکل گیری روحانی فرزندش جلال الدین تاثیر داشته است.اگر عقیده افلاکی درباره فتوای بهاءالدین ولد که:زناءالعیون النظر صحت داشته باشد؛ مشکل است که انتساب او به مکتب عشق عارفانه غزالی توسی را باور کرد حال آنکه وابستگی نزدیک او به مکتب نجم الدین کبری؛ موسس طریقه کبرویه به حقیقت نزدیکتر است.

باری "بهاءالدین" به سبب دشمنی‌ و کینه‌توزی افرادی که مخالف مرام و مسلک او بوده‌اند و "سلطان محمد خوارزمشاه" را بر ضد او شورانده بودند، مجبور به ترک شهر و دیار خود شد. و سوگند یاد کرد تا زمانی که "محمدخوارزمشاه" بر تخت پادشاهی است به بلخ بازنگردد. اما رنجش بهاءالدین ازخوارزمشاه تا بدان پیمانه که مایه‌ی مهاجرت وی از بلخ شود مبتنی بر حقایق تاریخی نیست.

تنها چیزی که موجب مهاجرت بهاءالدین ولد و بزرگانی مانند شیخ نجم‌الدین رازی به بیرون از ایران  شده است، اخبار دهشت‌انگیز آثار قتل‌عام‌ها و نهب و غارت و ترکتازی لشکریان مغول و تاتار در بلاد شرق و فرارود بوده است،که مرد دوراندیشی را چون بهاءالدین به ترک شهر و دیار خود واداشته است.

این نظریه را اشعار سلطان ولد پسر جلال‌الدین در مثنوی ولدنامه تأیید می‌کند. چنانکه گفته است:

کرد از بلخ عزم سوی حجاز               زانکه شد کارگر در او آن راز

بود در رفتن و رسید و خبر                که از آن راز شد پدید اثر

کرد تاتار قصد آن اقلام                      منهزم گشت لشکر اسلام

بلخ را بستد و به رازی راز                 کشت از آن قوم بیحد و بسیار

شهرهای بزرگ کرد خراب                 هست حق را هزار گونه عقاب

این تنها دلیلی متقن است که رفتن بهاءالدین از بلخ در پیش از 617 هجری که سال هجوم لشکریان مغول و چنگیز به بلخ است بوقوع پیوست و عزیمت او از آن شهر در حوالی همان سال بوده است.

 بنابه نوشته تذکره‌نویسان مولانا در هنگامی که پدرش بهاءالدین از بلخ هجرت می‌کرد پنج ساله بود. اگر تاریخ عزیمت بهاءالدین را از بلخ در سال 617 هجری بدانیم، سن جلال‌الدین محمد در آن هنگام قریب سیزده سال بوده است. جلال‌الدین در بین راه در نیشابور به خدمت شیخ عطار رسید و مدت کوتاهی درک محضر آن عارف بزرگ را کرد.

چون بهاءالدین به بغداد رسید بیش از سه روز در آن شهر اقامت نکرد و روز چهارم بار سفر به عزم زیارت بیت‌الله‌الحرام بر بست. پس از بازگشت از خانه خدا به سوی شام روان شد و مدتی نامعلوم درآن نواحی بسر برد و سپس به ارزنگان رفت. ملک ارزنگان آن زمان امیری ازخاندان منکوجک بود و فخرالدین بهرامشاه‌ نام داشت، و او همان پادشاهی است حکیم نظامی گنجوی کتاب مخزن‌الاسرار را به نام وی به نظم آورده است. مدت توقف مولانا در ارزنگان قریب یکسال بود.

باز به قول افلاکی، جلال‌الدین محمد در هفده سالگی ‌در شهر لارنده به ‌امر پدر، گوهرخاتون دختر خواجه لالای سمرقندی را که مردی محترم و معتبر بود به زنی گرفت و این رویداد بایستی در سال 622 هجری رخ داده باشد و بهاءالدین محمد به سلطان ولد و علاءالدین محمد دو پسر مولانا از این زن زایش یافته‌اند. 

بهاءالدین سرانجام در حدود سال 628 هجری قمری از دنیا رفته و فرزندش، جلال‌الدین که در آن هنگام حدود بیست و پنج سال داشت بر مسند پدر تکیه زد.

جلال‌الدین، نزدیک به 9 سال همنشین "سید برهان الدین محقق ترمذی" که از دوستان پدرش بود به ریاضت پرداخت و علوم مختلفی را از او فرا گرفت.سپس اشارت او به جانب شام و حلب عزیمت کرد تا در علوم ظاهر ممارست نماید. گویند که برهان‌الدین به حلب رفت و به تعلیم علوم ظاهر پرداخت و در مدرسه حلاویه مشغول تحصیل شد. در آن هنگام تدریس آن مدرسه بر عهده کمال‌الدین ابوالقاسم عمربن احمد معروف به ابن‌العدیم قرار داشت و چون کمال‌الدین از فقهای مذهبی حنفی بود ناچار بایستی مولانا در نزد او به تحصیل فقه آن مذهب مشغول شده باشد. پس از مدتی تحصیل در حلب مولانا سفر دمشق کرد و از چهار تا هفت سال در آن ناحیه اقامت داشت و به اندوختن علم و دانش مشغول بود و همه علوم‌اسلامی زمان خود را فرا گرفت. مولانا در همین شهر به ‌خدمت شیخ محیی‌الدین محمدبن علی معروف به ابن‌العربی (560ـ638)که از بزرگان صوفیه اسلام و صاحب کتاب معروف فصوص‌الحکم است،رسید. باید توقف مولانا در دمشق بیش از چار سال به طول نیانجامیده است، زیرا وی در هنگام مرگ برهان‌الدین محقق ترمذی که در سال 638 روی داده در حلب حضور داشته است.

مولانا پس از گذراندن مدتی در حلب و شام که گویا مجموع آن به هفت سال نمی‌رسد به اقامتگاه خود، قونیه رهسپار شد. چون به ‌شهر قیصریه رسید صاحب شمس‌الدین اصفهانی ‌می‌خواست که مولانا را به خانه خود برد اما سید برهان‌الدین ترمذی که همراه او بود نپذیرفت و گفت سنت مولای بزرگ آن بوده که در سفرهای خود، در مدرسه منزل می‌کرده است.

سیدبرهان‌الدین‌ در قیصریه درگذشت و صاحب شمس‌الدین اصفهانی مولانا را از این حادثه آگاه ساخت و وی به قیصریه رفت و کتب و مرده ریگ او را بر گرفت و بعضی را به یادگار به صاحب اصفهانی داد و به قونیه باز آمد.

مولانا که در آستانه‌ی چهل‌سالگی از دانشمندان بزرگ قونیه به شمار می‌آمد، و صاحب کرسی تدریس و قضاوت بود در برخورد با " شمس‌الدین محمد بن ملک‌داد" معروف به "شمس تبریزی" شیفته‌ی مقام بلند "شمس" گشته و مقام و منصب خود را رها کرد. مورخین تاریخ رویارویی این دو مرد بزرگ را حدود سال 642 هجری قمری دانسته‌اند.

بعد از یک سال "شمس تبریزی" که به سبب جایگاه والایش نزد مولانا، مورد حسادت اهالی قونیه قرار گرفته بود به دمشق هجرت کرد.

شاگردان مولانا که "شمس تبریزی" را رنجانده بودند شروع به عجز و لابه کرده و گفتند:

 

پیش شیخ آمدند لابه کنان          که ببخشا مکن دگر هجران

  توبه‌ی ما بکن ز لطف قبول          گرچه کردیم جرم‌ها ز فضول

 

از آن‌ جا که فراق "شمس" برای "مولانا" سخت بود، فرزند خود را به همراه جمعی از پیروانش به دمشق فرستاد تا "شمس" را به قونیه بازگرداندند.

"شمس تبریزی" به قونیه بازگشت اما پس از چندی دوباره آتش حسادت کینه‌توزان روشن شد و او که از این رفتارها رنجیده بود زبان به شکایت گشود و گفت:

 

خواهم این بار آن‌چنان رفتن          که نداند کسی کجایم من

همه گردند در طلب عاجز          ندهد کس نشان ز من هرگز

 

سرانجام "شمس" که از آزار و اذیت آن افراد به تنگ آمده بود بی‌خبر از قونیه رفت و دیگر به آن‌ جا بازنگشت.

"مولانا جلال‌الدین" برای یافتن او دو بار به دمشق رفت اما این جست‌وجو بی‌نتیجه ماند و به ناچار به قونیه بازگشت.

وی پس از آن و تا باقی عمرش در قونیه ماند و به ارشاد و تربیت انسان‌هایی پرداخت که به دنبال حقیقت بودند. وی سرانجام در سال 972 هجری قمری چشم از جهان فروبست و در شهر قونیه به خاک سپرده شد. 

مولانا آثار مختلفی از خود به جای گذاشت. آثار او که به دو صورت (نثر و نظم) پدید آمده است به شرح زیر می‌باشد:

مثنوی معنوی: کتابی اخلاقی و تعلیمی است که در شش فصل تنظیم شده است. این اثر با 18 بیت (نی‌نامه) آغاز شده است که می‌توان 6 دفتر بعدی را به نوعی، شرح این ابیات دانست. مثنوی دریایی است از حکمت و معرفت و نکته‌های دقیق عرفانی و اجتماعی.»،جامعه بشری، امروز بیش از هر زمان دیگر به پیام‌های حیات‌بخش و نشاط‌‌آور مولانا در مثنوی نیازمند است،

غزلیات: این مجموعه که دارای 2500 غزل است به "کلیات" یا "دیوان شمس" معروف گشته است، زیرا مولانا در پایان هر از غزل به جای ذکر تخلص خود، از نام "شمس تبریزی" استفاده کرده است.

رباعیات: این مجموعه دارای 1659 رباعی بوده و دربردارنده‌ی مضامین عرفانی و معنوی است.

فیه ما فیه: این کتاب که مجموعه‌ی سخنان مولانست به وسیله‌ی فرزند او (بهاءالدین) یا یکی از شاگردانش نوشته شده و از آن جا که به نثر نوشته شده، معانی و مفاهیم آن از مثنوی روشن‌تر است.

مکاتیب: این اثر نیز مانند "فیه ما فیه" به صورت نثر نوشته شده و مشتمل بر نامه‌های مولانا است.

مجالس سبعه: این کتاب مجموعه‌ای است از تذکر و موعظه‌ که توسط شاگردان مولانا جمع‌آوری شده است. 

 

تاکنون سازمان یونسکو دو سال را به بزرگداشت مولانا ویژه داشته است،سال‌ 1973 میلادی‌ را به‌ مناسبت‌ هفتصدمین‌ سال‌ درگذشت‌ مولانا «سال‌ مولانا» نامیدند. دولت‌ ترکیه‌ در آذر ماه‌ سال‌ 1352ش‌ / دسامبر 1973 «سمینار بین‌المللی‌ مولانا» را در شهر آنکارا برگزار کرد و در دو روز آخر سمینار، 24 تا 26 آذر ماه‌ 1352ش‌ / پانزدهم‌ تا هفدهم‌ دسامبر سال‌ 1973، همه‌ی‌ میهمانان‌ را به‌ قونیه‌ دعوت‌ کرد، و در آنجا مراسم‌ سماع‌ در محلّ ورزشگاه‌ سرپوشیده‌ی‌ دبیرستان‌ قونیه‌ به‌ اجرا درآمد. این‌ مکان‌ را دولت‌ ترکیه‌ بر زیارتگاه‌ مولانا ترجیح‌ داده‌ بود تا همه‌ را مجاب‌ کند که‌ مراسم‌ سَماع‌ را رویدادی‌ فرهنگی‌ یا حتی‌ ورزشی‌ بدانند، نه‌ مذهبی‌. دو شیخ‌ بر مسند شریف‌، بر پوست‌ نشستند. و در ایران هم برنامه‌هایی برگزار شد. در سال هنوز مولانا مدعیان دیگری پیدا نکرده بود. و سال ۲۰۰۷م. برابر با هشتصدمین سال تولد مولانا، که به پیشنهاد سه کشور ترکیه، مصر و افغانستان و با تصویب سازمان یونسکو، سال بزرگداشت مولانا نام گرفت.

فردوسی زنده است

نیکولاس جابر یک نویسندۀ جوان و ماجراجوی انگلیسی است که سال ۲۰۰۱ میلادی از ونیز به آفریقا سفر کرده بود تا یک نامۀ بازمانده از قرون وسطا را به آرامگاه یک پادشاه اتیوپی برساند، با این باور که مخاطب آن نامه همانی بوده که اکنون صدها سال است که زیر خاک خفته‌است.

اکنون این جوان ماجراجو به کشورهای ایران و افغانستان و تاجیکستان سفر کرده و با داستانی پرماجرا و حذاب برگشته‌است. او در نوشته‌ها و مصاحبه‌هایی که پس از این سفر هیجان‌انگیز منتشر کرده، گویی وظیفۀ یک پیک را به دوش گرفته تا پیامی هزارساله‌ را به مخاطبش برساند. پیامی را با این مطلع معروف که:

ایا شاه محمود کشورگشای / ز کس گر نترسی بترس از خدای

صرف نظر از اختلاف دیدگاه‌هایی که در مورد این گلایۀ منظوم میان صاحب‌نظران جریان دارد، نیکولاس جابر با اعتقاد کامل به رنجیدگی فردوسی از قدرناشناسی سلطان محمود غزنوی، مأموریتی را انجام داده‌است که تا کنون احتمالاً کسی جرأت انجامش را نداشت. هرچند برخی به نسبت این شکوائیه به قلم ابوالقاسم فردوسی شک دارند، جابر به باور شایع در میان مردم سه سرزمین پارسی‌گو تکیه کرده‌است که با چندین روایت، داستان این رنجیدگی را تعریف می‌کنند.برداشت های نیکولاس جابر از سفرهایش به ایران، افغانستان و آسیای میانه

نیکولاس جابر سال‌ها پیش، زمانی که دانشجوی رشتۀ زبان و ادبیات انگلیسی دانشگاه اکسفورد بود، پاره‌هایی از داستان رستم و سهراب فردوسی را خوانده بود. آن زمان از زندگی و شخصیت و کار سترگ فردوسی اطلاع اندکی داشت. طول هشت ماه اقامت در تهران جابر دریافت که هزار سال پس از پایان سرایش شاهنامه هم آثاری از این اثر بی‌زوال را می‌توان در لابلای هویت ایرانی ردیابی کرد. وی که برای آموختن زبان فارسی به ایران رفته بود، هدف سفرش را تغییر داد و تصمیم گرفت شکوائیۀ فردوسی را روی نواری ضبط کند و در غزنی، کنار پیکر خاک‌شدۀ سلطان قدرتمند دوران فردوسی، آن را پخش کند و انتقام فردوسی را از قدرناشناسی محمود غزنوی پس از هزار سال بستاند.

میزبان نیکولاس جابر در تهران، یک استاد فرهیختۀ دانشگاه و شیدای شاهنامه و فردوسی، نقشۀ این جوان انگیسی را نجیب، اما جنون‌آمیز می‌دانست. و همین طور دیگر دوستان و آشنایانش در ایران او را از سفر به غزنی برحذر می‌داشتند، با این توضیح که محمود غزنوی در پایتختش همچنان عزیز و ارجمند است و بعید نیست که دوستداران متعصب محمود یک شیدای فردوسی را "لت و پار کنند".

گوش نیکولاس بدهکار این هشدارها نبود. او راه‌بلدی افغان کرایه کرد، پکول (کلاه افغانی) به سر گذاشت و حتا نحوۀ راه رفتن یک مرد افغان را از "حسن‌گل" (راه‌بلد) آموخت و از مشهد به هرات و از آن جا به غزنی راه افتاد. هویت تازۀ او برای ناآشنایان، "عباس، یک تاجیک جنگ‌زدۀ عاجز کر و گنگ" بود که به نیت شفا به پیشگاه محمود غزنوی می‌رفت. حسن‌گلِ زرنگ برای چشمان آبی‌ "عباس" هم که نژاد فرنگی‌اش را لو می‌داد، توجیهی بافته بود: پدر عباس نورستانی بود و چشم آبی میان مردم نورستان نادر نیست.

کوتاه‌سخن، "عباس" هر چه ترفند بلد بود، به کار برد، تا گلایۀ هزارسالۀ فردوسی درست بر سر خاک محمود غزنوی از قول یک شاهنامه‌خوان از ایل بختیاری پخش شود.

اگر سفرگفته‌های نیکولاس جابر تنها شرح همین ماجرا بود، باز هم جلب توجه می‌کرد. اما گریزهایی که نویسنده به پیشینۀ سرزمین‌های پارسی‌گو زده، از یک داستان بامزه و طنزآلود، یک روایت آموزنده و جذاب تاریخی ساخته‌است. با این که در کانون سفرنامه، فردوسی و شاهنامه‌اش قرار دارند، نویسنده کوشیده‌است خوانندۀ انگلیسی را با چهره‌های برجستۀ دیگری – از رودکی و مولوی و خیام گرفته تا فروغ فرخزاد و سیمین دانشور و ایرج پزشکزاد و ولی صمد (تاجیکستان) – هم تا حدی آشنا کند. به هر دوره‌ای از سرنوشت ایران که پرداخته، از شاهان دوران و سامانۀ فرمان‌روایی‌شان هم یاد کرده‌است.

"ایران"ِ نیکولاس جابر، ایرانِ فردوسی است. به منظور ردیابی حضور فردوسی در جامعه‌های فارسی‌زبان، جابر به جز تهران و اصفهان و مشهد و هرات و غزنی، به مرو و سمرقند و بخارا و خجند و پنجکنت و دوشنبه هم سفر کرده‌است و در همه جا شاهد زنده بودن فردوسی بوده‌است: در تابلوهای نقاشان جوان تهران، در آثار نویسندگان هراتی، روی در و دیوار و در خیابان‌های دوشنبه، در سرودهای آوازخوان‌های دوره‌گرد بازارهای خجند. در جایی فردوسی نماد مقاومت خودجوش مردمی است و جایی دیگر، ابزار سیاسی ملت‌سازی، اما همه جا، از دید نویسنده، فردوسی جزء لاینفک هویت ملی کشورهایی است که زمانی یکپارچه بوده‌اند.

نویسنده در هر سه کشور دنبال شباهت‌هایی میان زندگی فردوسی و زندگی همزبانان کنونی‌اش می‌گردد و بارزترین مانندی را ادامۀ پیگرد نویسندگان دیگراندیش می‌داند که به باور وی، طی هزار سال گذشته تغییر نکرده‌است. 

بنمایه

ملاک تعیین هویت مشاهیر

چندی پیش در تارنمای تبیان، جستاری به نام«ابن سینا ومولوی ایرانی نیستند! » از دکتر حمید نساج، درج شد که نویسنده با بخشبندی نام‌آوران و دانشوران ایرانیِ از دید خود کوشیده بود تا سنجه‌ای برای نمایاندن کیستی دانشورانی که در گستره‌ی ایران بزرگ زاده شده‌اند، بیابد. و در پایان به باور من نتوانسته است. گره‌ای از این کار باز کند. در آغاز جستار وی را بی‌هیچ کم و کاستی، می‌آورم و سپس من سنجه‌ی خود را خواهم آورد.  

                                    ابن سینا ومولوی ایرانی نیستند!

یک نقاشی از جابر که در قرن ?? میلادی در اروپا کشیده شده

کشورهای جهان از دیرباز بر سر مسائل متعددی به نزاع و رقابت پرداخته اند: آب، نفت، طلا، الماس، خاک و سرزمین، رودخانه؛ و حتی بر سر این موارد به جنگ و خونریزی هم پرداخته اند؛ اما در عصری که به عصر دانش مشهور است، مورد نزاع جدیدی یافت شده است: شخصیتها و مشاهیر

هر کشوری می کوشد شخصیتهای مشهور را به خود منتسب کند، مثلا همین ابن سینا که ما می گوییم ایرانی است، تاجیکها می گویند تاجیک است، ازبکها می گویند ازبک است و عربها مدعی عرب بودنش هستند... یا جلال الدین محمد بلخی مشهور به مولوی که ما می گوییم ایرانی است، ترکیه ای ها، ترکش می دانند و افغانها نیز افغان می دانندش...

واقعیت کدام است؟

بستگی دارد که ملاک انتساب یک فرد به یک ملت یا فرهنگ را چه بدانیم؟ برخی محل تولد، برخی محل زندگی و برخی محل وفات را ملاک قرار داده اند. هستند برخی از مشاهیر و بزرگان که با هر سه این ملاکها ایرانی به معنای امروزی آن محسوب می شوند.

مشاهیری که در ایران متولد و در ایران درگذشته اند:

• ابو علی الخازن احمد ابن محمد بن یعقوب مسکویه رازی معروف به ابن مسکویه (۳۱۲ ه.ش. در ری- ۴۲۰ ه. ش. در اصفهان)

• حکیم غیاث‌الدین ابوالفتح عُمَر بن ابراهیم خیام نیشابوری (۲۸ اردیبهشت ۴۲۷ ه.ش. نیشابور- ۱۲ آذر ۵۱۰ ه.ش. نیشابور) از ریاضی‌دانان، ستاره‌شناسان و شاعران بنام ایران در دورهٔ سلجوقی است.

 محمد بن زکریای رازی ( شعبان ۲۵۱ ه.ق. ؛ ۸۶۵ میلادی ری - ۵ شعبان ۳۱۳ ه.ق. ری) مکان اصلی آرامگاه رازی نامعلوم است.

 ابی حامد محمد بن محمد الغزالی الشافعی ملقب به حجة الاسلام زین الدین الطوسی و مشهور به امام محمد غزالی فرزند محمد (۴۵۰ ه.ق. توس -14 جمادی الاخره ۵۰۵ ه. ق. طابران توس) فیلسوف، متکلم و فقیه ایرانی و یکی از بزرگ‌ترین مردان تصوف سدهٔ پنجم هجری است

• ابوسعید فضل‌الله بن ابوالخیر (۳۵۷ میهنه یا مهنه در خراسان- 4شعبان۴۴۰ق مهنه) عارف و شاعر نامدار ایرانی قرن چهارم و پنجم است. شیخ ابوسعید ابوالخیر از عارفان بزرگ و مشهور اواخر قرن چهارم و اوایل قرن پنجم هجری است.

• ابوالحسن خرقانی در سال ۳۵۲ق در روستای خرقان قومس از توابع کوهستان بسطام به دنیا آمده‌است. مرگ شیخ حسن در روز شنبه دهم محرم سال ۴۲۵ق و در سن ۷۳ سالگی در روستای خرقان بوده ‌است.

 محمد پسر علی پسر ملک‌داد، ملقب به شمس‌الدین، یا شمس تبریزی ( ۵۸۲ تبریز - پس از ۶۴۵ ه.ق. خوی یا تبریز) از صوفیان مشهور سدهٔ هفتم هجری است. شهرت او بیشتر به خاطر آشنایی مولوی با اوست و دیوان غزل‌های مولوی با نام کلیات شمس شناخته می‌شود.

تندیس بیرونی در بوستان لاله تهران

• باباطاهر همدانی معروف به بابا طاهر عریان، عارف، شاعر و دوبیتی‌سرای اواخر سده چهارم و اواسط سده پنجم هجری (سده ۱۱م) ایران و معاصر طغرل بیک سلجوقی بوده‌است باباطاهر عریان او پس از ۸۵ سال زندگی وفات یافته‌است. آرامگاه وی در شمال شهر همدان قرار دارد.

• حکیم ابوالقاسم حسن پور علی توسی نامور به فردوسی (۳۱۹ ه.ش. توس - ۳۹۷ ه.ش. توس)

• خواجه شمس الدین محمد بن محمد حافظ شیرازی (حدود ۷۲۷ه.ق. شیراز - ۷۹۲ ه.ق. شیراز)، شاعر بزرگ سده هشتم ایران و یکی از سخنوران نامی جهان است..

 کمال‌الدین ابوالعطاء محمودبن علی‌بن محمود، معروف به «خواجوی کرمانی» (۶۸۹ -۷۵۳ ه.ق. شیراز) یکی از شاعران بزرگ سدهٔ هشتم است.

• ابومحمد مُصلِح بن عَبدُالله مشهور به سعدی شیرازی (۶۰۶ – ۶۹۱ هجری قمری) شاعر و نویسندهٔ پارسی‌گوی ایرانی است. مقامش نزد اهل ادب تا بدانجاست که به وی لقب استاد سخن داده‌اند. آثار معروفش کتاب گلستان در نثر و بوستان در بحر متقارب و نیز غزلیات وی است.

• میرزا محمّدعلی متخلّص به صائب تبریزی و معروف به میرزا صائب بود. این شاعر ایرانی میان سالهای ۱۰۰۷ - ۱۰۰۰ هجری متولّد شد. اگرچه اجداد او اهل تبریز بوده‌اند اما خود او در اصفهان بدنیا آمد و تمام عمر در این شهر زندگی کرده‌است.

• کمال‌الدین علی محتشم کاشانی همزمان با پادشاهی شاه طهماسب صفوی در کاشان زاده شد، بیشتر دوران ‌زندگی خود را در این شهر گذراند و در همین شهر هم در ربیع الاول سال ۹۹۶هجری درگذشت.

• میرزا حبیب متخلص به قاآنی (۲۹ شعبان ، ۱۲۲٣ ه‍. ق. ۲۰ اکتبر ، ۱٨۰٨ شیراز -  ۵ شعبان ۱۲۷۰ ه‍. ق. ۴ مه ، ۱٨۵۴ شهرری) از شاعران بزرگ عصر قاجار بود.

 ابواحمد محمد شفیع ملقب به میرزا کوچک (۱۱۹۷-۱۲۶۲ ه.ق شیراز، 1783-1846 میلادی شاهچراغ) متخلص به وصال شیرازی از شعرا، ادیبان و خوشنویسان معروف شیرازی عصر خویش بود.

• سید احمد حسینی (‌ نیمه نخست قرن دوازدهم اصفهان - ۱۱۹۸ ه. ق. قم) متخلص‌ به‌ هاتف‌اصفهانی از شعرای‌ نامی‌ ایران‌ در عهد افشاریه‌ و زندیه‌ است‌.

اما برخی از مشاهیری که آنها را ایرانی محسوب می کنیم، در ایران امروزی متولد نشده اند:

 ابوعلی حسین بن عبدالله بن سینا، در ۱ شهریور ۳۵۹ خورشیدی در شهر تاجیک نشین بخارا که در ازبکستان امروزی قرار دارد، زاده شد.

 بهاءالدین محمد بن‏ حسین عاملی معروف به شیخ بهائی (۸ اسفند ۹۲۵ خورشیدی، بعلبک لبنان تا ۸ شهریور ۱۰۰۰ خورشیدی، اصفهان) ارامگاه او در جوار مقبرهٔ امام رضا قرار دارد.

• ابن هیثم(۴۳۰-۳۵۴) اصلاً از بصره در عراق امروز (که در آن زمان تحت فرمانروایی دودمان آل‌بویه ایرانی بوده و جزئی از ایران به شمار می‌رفت) برخاست. وی اهل خوزستان بود و در شهر وهیشت ‌اردشیر (اهواز) اقامت داشت،.

اگر محل وفات را ملاک قرار دهیم، درست است که ابن سینا که مقبره اش در همدان قرار دارد، ایرانی محسوب خواهد شد اما بسیاری دیگر از مشاهیر ایرانی محسوب نخواهند شد:

تمبر خوارزمی در شوروی

 شهاب الدین یحیی ابن حبش بن امیرک ابوالفتوح سهروردی، ملقب به شهاب‌الدین و شیخ اشراق و شیخ مقتول ( ۵۴۹ه.ق. – ۱۱۵۴م سهرورد- ۵ رجب ۵٨۷ ق / ۲۹ ژوئیه ۱۱۹۱ م قلعه حلب، سوریه.) گرچه در سهرود زنجان به دنیا آمد ولی در قلعه حلب سوریه به شهادت رسید.

• ابو جعفر محمد بن محمد بن حسن طوسی (زادهٔ ۵۸۰ خورشیدی در توس - درگذشتهٔ ۱۱ تیر ۶۵۳ خورشیدی در کاظمین؛ ۵۹۸ - ۱۸ ذی‌الحجه ۶۷۲ قمری) ملقب به خواجه نصیرالدین طوسی، فیلسوف، متکلم، فقیه، دانشمند، ریاضیدان و سیاست‌مدار ایرانی شیعه سده هفتم است که در کاظمین با حیات بدرود گفت. روز پنج اسفند در ایران روز بزرگداشت خواجه نصیر طوسی و روز مهندس نام‌گذاری شده‌است.

• ابوموسی جابر ابن حیان (۱۰۰ه.ش. ۷۲۱م توس – ۱۹۴ه.ش. ۸۱۵ م کوفه) دانشمند و کیمیاگر و فیلسوف شیعه ایرانی بود. او را «پدر علم شیمی» نامیده‌اند.

• محمد بن ابراهیم شیرازی ملقب به صدرالدین و مشهور به ملاصدرا یا صدرالمتالهی در روز نهم جمادی‌الاول سال ۹۸۰ هجری قمری، در شیراز و در محلهٔ قوام زاده شد و او را محمد نام نهادند. بزرگترین فیلسوف مسلمان در راه هفتمین سفر حج خویش در بصره در عراق امروزی درگذشت و همان جا دفن گردید.

 محمد بن عمر بن حسین بن علی طبرستانی مشهور به امام فخر رازی خداشناس و فیلسوف مسلمان ایرانی که درسال ۵۴۴ هجری قمری که اصالت او را از شهر رودسر(کوتم)دانسته اند. برجسته‌ترین دوره زندگی امام فخر رازی در شهرهرات بوده و در مجمع درسی اش بیشتر از دو هزار نفر دانشمند شرکت می‌کردند. امام فخر رازی در روز شنبه، عید فطر سال ۶۰۶ هجری قمری در شهر هرات افغانستان در گذشت.

 ابوالحسن علی بن جولوغ سیستانی معروف به فرخی سیستانی از شعرای سیستان که به مقام ملک الشعرایی دربار محمود غزنوی رسید. فرخی در سال ۴۲۹ هجری قمری در سنین جوانی در غزنه درگذشت.

جالب است که برخی از مشاهیر بزرگ که آنان را به نام ایرانی می شناسیم، در هیچ یک از شهرهای امروزین ایران ما نه به دنیا آمده اند و نه وفات یافته اند:

• جلال‌الدین محمد بلخی مشهور به مولوی در ۶ ربیع‌الاول سال ۶۰۴ هجری قمری در بلخ (ولایتی در افغانستان امروزی) زاده شد  و سپس به قونیه در ترکیه رفت و سرانجام پس از مدت‌ها بیماری در پی تبی سوزان در غروب یکشنبه ۵ جمادی الآخر ۶۷۲ هجری قمری درگذشت. در آن روز پرسوز، قونیه در یخ‌بندان بود.

• ابوریحان بیرونی در ۱۴ شهریور ۳۵۲ خورشیدی (۲۹ ذیقعده ۳۶۲ قمری برابر ۵ سپتامبر ۹۷۳ میلادی) در شهر کاث از سرزمین خوارزم که در قلمرو سامانیان بود به دنیا آمد، شهر کاث در مرز ازبکستان با ترکمنستان قرار دارد. و در  ۲۲ آذر ۴۲۷ در غزنین افغانستان درگذشت.

 ابونصر محمد بن محمدابن اوزلغ ابن طرخان ملقب به فارابی ، (۲۵۷ه.ق. ۸۷۰م– ۳۳۸ه.ق.۹۵۰م دمشق) محل تولد او را دهکدهٔ «وسیج» از ناحیهٔ پاراب (فاراب) در فرارود (شهر اُترار کنونی در جنوب قزاقستان) یا پاریاب (فاریاب) در افغانستان کنونی دانسته اند. او در زمره علمای دربار «سیف الدوله حمدانی» حاکم حلب درآمد. فارابی در سال در سن هشتاد سالگی در دمشق وفات یافت.

 شیخ‌الاسلام ابواسماعیل عبدالله بن ابی‌منصور محمد (زادهٔ ۳۹۶ ه‍. ق. / ۱۰۰۶ م. درگذشتهٔ ۴۸۱ ه‍. ق. / ۱۰۸۸ م.) معروف به «پیر هرات» و «پیر انصار» و «خواجه عبدالله انصاری» و «انصاری هروی» در هرات واقع در افغانستان امروزی متولد شد. محل اقامتش بیشتر در هرات بود و در آنجا تا پایان زندگانی به تعلیم و ارشاد اشتغال داشت. ارامگاه او در شهر هرات قرار دارد.

• ابوعبدالله جعفربن محمدبن حکیم‌بن عبدالرحمن‌بن آدم رودکی (۳۲۹ قمری) در روستایی به‌نام بَنُج (پنجکنت در تاجیکستان امروزی) در ناحیه رودک در نزدیکی نخشب و سمرقند به دنیا آمد. رودکی را پدر شعر پارسی می‌دانند که به این خاطر است که تا پیش از وی کسی دیوان شعر نداشته‌است. او در زادگاهش بنجرود به سال ۳۲۹ هجری (۹۴۱ میلادی) در گذشت.

آرامگاه خواجه عبدالله انصاری در هرات

• ابوالمجد مجدود بن آدم سنایی غزنوی یا حکیم سنایی (۴۷۳-۵۴۵ قمری)، از بزرگ‌ترین شاعران قصیده‌گو و مثنوی‌سرای زبان فارسی‌ در سال (۴۷۳ هجری قمری) در شهر غزنه (واقع در افغانستان امروزی) دیده به‌جهان گشود، و در سال (۵۴۵ هجری قمری) در همان شهر چشم از جهان فروبست.

• ابوالقاسم حسن بن احمد عنصری بلخی شاعر پارسی‌گوی، در سال ۳۵۰ هجری قمری در بلخ در افغانستان امروزی زاده شد. سلطان محمود غزنوی به او توجه نشان داد و به او عنوان ملک‌الشعرایی داد. عنصری در سال ۴۳۱ هجری قمری درگذشت.

• ابومعین ناصر بن خسرو بن حارث قبادیانی بلخی ، معروف به ناصرخسرو در ۹ ذیقعده ۳۹۴ه.ق. (۳ سپتامبر ۱۰۰۴م، ۱۲ شهریور ۳۸۳ه.ش.) در روستای قبادیان در بلخ در افغانستان چشم به جهان گشود. او در ۴۸۱ه.ق. (۱۰۸۸م، ۴۶۷ه.ش) درگذشت. مزار وی در یمگان در ولایت بدخشان افغانستان زیارتگاه است.

 ابوجعفر محمد بن موسی خوارزمی در حدود سال ۷۸۰ میلادی در خوارزم (ازبکستان کنونی) که در آن زمان، بخشی از قلمرو حکومت خوارزمشاهیان بود، زاده شد. به هنگام خلافت مامون وی عضو دارالحکمه گردید. احتمالا در عراق به خاک سپرده شده است.

 جمال‌الدین ابومحمد الیاس بن یوسف نظامی معروف به نظامی گنجوی (۵۳۷ - ۶۰۸ قمری) بزرگ‌ترین سراینده منظومه‌های حماسی و عاشقانه به زبان فارسی در شهر گنجه (واقع در جمهوری آذربایجان کنونی) متولد شد. اجدادش را اهل تفرش (در استان مرکزی ایران) گفته‌اند. در سال ۶۰۲ در گنجه در سن شصت و سه سالگی درگذشت.

 ابوالمعانی میرزا عبدالقادر بیدل معروف به بیدل دهلوی در سال ۱۰۵۴ ه‍. ق. در پتنه در کشور هندوستان پای به عرصهٔ هستی نهاد. بیدل به‌روز پنج‌شنبه چهارم صفر سال ۱۱۳۳ ه‍. ق. در دهلی زندگی را بدرود گفت و در صحن خانه‌اش، دفن گردید. اما پیکرش به وسیلهٔ مریدان و بازماندگان خاندانش، به قریهٔ خواجه رواش کابل افغانستان انتقال داده شد.

ملاک ایرانی بودن چیست؟

ایران امروز که در دل گربه ای محصور شده، نتیجه بی کفایتی شاهان قاجار است. در زمان محمدشاه افغانستان جدا شد، در زمان ناصرالدین شاه، بخشهای شمال شرقی ایران که امروزه جز ترکمنستان و تاجیکستان و ازبکستان است و در زمان فتحعلی شاه بخشهای شمال غربی که امروزه جزیی از آذربایجان و ارمنستان است. ناگفته نماند که بحرین نیز در زمان محمدرضاشاه پهلوی از ایران منفک شد.

آنچه که مهم است فرهنگ و تمدن مشترک ایرانی است، اگرچه کشور ایران امروز منحصر به این قلمرو کوچک شده، اما فرهنگ و تمدنش هنوز این مرزهای جغرافیایی استعمار زده را به رسمیت نشناخته است.  برخی از صاحبنظران معتقدند که هرکجا که نوروز را جشن می گیرند، جزیی از فرهنگ و تمدن ایرانی است و از این رو نام اتحادیه نوروز را برای کشورهای همفرهنگ برگزیده اند. مولوی، ابن سینا، خوارزمی، نظامی گنجوی... حلقه های تسبیحی هستند که می توانند پاره های تمدن آریایی را که در اقوام گوناگونش اعم از فارس، لر، کرد، تاجیک، بلوچ و... تبلور یافته را دیگرباره به هم پیوند بدهند، اما ما این حلقه های ازدواج دهنده را به تبرهای طلاق دهنده هویتی مبدل ساخته ایم و می کوشیم هر یک از این بزرگان را به زور به سرزمین جغرافیایی تنگ و کوچک خود محصور کنیم....

ابن سینا به همان اندازه که ایرانی است، تاجیکی هم هست و بیرونی به همان اندازه که ایرانی است، افغانی هم هست... حتی حافظ و سعدی هم به همان اندازه که ایرانی هستند، افغانی و تاجیکی هم هستند...

به امید روزی که پاره های هویتی فرهنگ و تمدن ایرانی، دیگرباره در قالب اتحادیه کشورهای نوروز متحد و یکپارچه گردد. 

------------------------------------------------------------------------------------------------------ 

و اینک سخن و دیدگاه من:  

هر کس در هر جایی که زاده شود،در همان زمان اگر تا سه پشت پیش از او نیز در آن جا زاده شده باشند. از مردمان همان سرزمین است.(این سخن تا اندازه‌ای با قوانین حقوق بین‌الملل هم همخوانی دارد) به سخن دیگر چنانچه نیای بزرگ، پدر بزرگ و پدر او در ایران زاده شده باشند،او را ایرانی می‌دانیم. باید دانست این ایران، ایران زمان زایش و تولد اوست،نه جمهوری اسلامی ایران کنونی. یعنی پورسینا در ۳۵۹خ. در بخارای ایران زاده شد. در بخارایی که تا 1299ق و در زمان ناصرالدین شاه، همواره بخشی از خاک ایران بوده است. و از آن پس بخشی از خاک روسیه تزاری شد. تا سال 1917 و پس از آن تا 1924جزیی از کشور شوروی و جمهوری تاجیکستان شوروی و از آن سال تا 1991جز جمهوری ازبکستان شوروی و از 1991تا کنون جزو کشور ازبکستان، همانگونه که  می‌بینید، ریشه‌ی اینکه پورسینا را هر کشوری به خود می‌خواند همین مغالطه است. که چون بخاراچند سال یا چند دهه است که بخشی از خاک ماست پس پورسیناٰتاجیک ازبک و حتی روس است. که بر پایه ی آن پورسینا تا کنون6 بار ملیت عوض کرده است. خواجه عبدالله انصاری هم که در ۳۹۶ در هرات ایران به دنیا آمد. نیز ایرانی است. هرات تا 1274ق جزوی از ایران بود و در این سال به نیرنگ انگلیس از ایران جدا شد. اما مثلا محمد کاظم کاظمی که در 1345در هرات افغانستان به دنیا آمد؛یک افغانستانی است. ابن هیثم هم که ۳۵۴ در شهر بس راه(بصره) ایران به دنیا آمد که تا زمان لطفعلی خان‌زند هماره -نه اینکه در دوره‌ای کوتاه اشغال شود،مانند بصره در روزگار اشغال عثمانی-‌ بخشی از خاک ایران بود. نیز یک ایرانی است. اگرچه از زمان زندیه به اشغال عثمانی ها در آمد. و 9 سال را شرفای مکه و 6 سال نیز آل سعود بر آن حکومت کردند و چندی نیز در دست انگلیس بود و سرانجام در خاک عراق امروزی قرار گرفت.که با این ملاک عربستان سعودی هم می‌تواند ادعای مالکیت ابن هیثم را بنماید. 

همچنین است، مولوی،بیرونی،فارابی،رودکی،سنایی،عنصری،ناصرخسرو خوارزمی و نظامی. در ضمن محل فوت هم اصلا ملاک نیست. و باید دانست که شیخ بهایی که از جبل عامل به ایران کوچید. اگر جه در ایران به خاک سپرده شد.اما یک جبل عاملی است. بیدل دهلوی و امیرخسرو دهلوی هم اگر چه زبان شعرهایشان پارسی است(چون تا زمان استعمار انگلیس پارسی در هند و پاکستان امروزی رایج بود)؛ اما هندی هستند. و این استدلال نویسنده درست به این می ماندکه ما همه نویسندگان انگلیسی زبان را اگر چه در استرالیا و آفریقا جنوبی و کانادا زاده شده باشند. انگلیسی و بریتانیایی بدانیم. هردوت مورخ هم اگر چه در هالیکارناس، در خاک ایران روزگار هخامنشیان از پدر و مادری یونانی به دنیا آمد. و اگر چه که سنای آتن او را یک ایرانی دانست. اما باید اذعان کرد که او یک یونانی بوده است.

اندر گفته اینکه زبان نوشته‌های یک دانشمند هم  که تازیان بر پایه‌ی آن همه دانشمندان مسلمان(ایرانی،اسپانیایی،هندی و...) را عرب می‌خوانند هم که اصلا ملاک نیست.مانند همان نمونه‌ی نویسندگان انگلیسی زبان اگرچه بیشتر این بزرگان آثاری به زبان پارسی هم دارند،مانند مانند دانشنامه علایی،رساله رگ شناسی و ظفرنامه‌ی پورسینا و یا التفهیم بیرونی.