پـــــــور تــــــوس

سال ۱۳۸۸،سال فردوسی بزرگ

پـــــــور تــــــوس

سال ۱۳۸۸،سال فردوسی بزرگ

شکوه شعر خراسان؛ دیروز و امروز

علیرضا حیدری؛روزنامه خراسان

از آن روز که فردوسی، این حکیم فرزانه توس کاخ بلند زبان پارسی را پی افکند و چه پیش از او که سرزمین بزرگ خراسان به شکوه ادب و شعر زیبنده شده بود، این بوم و بر هماره و همواره خاستگاه دانشی مردانی بوده است که نام و آوازه آن ها جغرافیای زمان و مکان را درنوردیده و در ستیغ فرهنگ و ادب و دانش جهان درخشیده اند.شمار کردن فهرست بلند بالای شاعران، دانشمندان، فیلسوفان و صاحبان خرد دیار تاریخی خراسان -اگر ممکن باشد- گواه روشن این ادعاست. شاید وجه بارز و درخشان این سابقه پرشکوه را بتوان در حوزه شعر و ادبیات جست وجو کرد. چنان که نام هایی چون فردوسی، مولانا، عطار و خیام تنها چند قله این سلسله سترگ ادبی اند. نگاهی به تاریخچه ادبیات و شعر در خراسان بزرگ از گذشته تا به امروز نشان می دهد اگرچه در دورانی کوتاه چراغ ادبیات در این خطه کم فروغ بوده است اما نه تنها هیچ گاه به خاموشی نگراییده که همواره روشنای جان و ضمیر دل آگاهانی بوده که دانش و اندیشه را گسترش داده اند. از این رو چه در روزگار پیشین و چه امروز هنوز هم نام ها و جریان ها و مکاتب ادبی فرصتی برای عرض اندام داشته و دارند. برای این که نیم نگاهی به شعر و ادبیات این سالیان داشته باشیم، می شد سراغ خیلی ها را گرفت اما بر آن شدیم تا ساعتی پای صحبت تنها دو شاعر خوب خراسان بنشینیم.استاد علی باقرزاده (بقا) که در هشتادمین سال زندگی خود، فقط مروری کرد زندگی ۶۰ ساله شاعری اش را و استاد محمدباقر کلاهی اهری که گرچه جوان نیست اما به دلیل علاقه ای که به شعر نو دارد و جوان ها را خوب می فهمد، جوان ترها نیز در محفلی که «کلاهی اهری» می نشیند احساس غریبگی نمی کنند...

باقرزاده بقا:خراسان هنوز هم سرآمد است

... با استاد باقرزاده در عصر یک روز تعطیل قرار گذاشتم. مرا به منزلش دعوت کرد و طبق قرار کاملا آماده بود و گشاده رو. در اتاقی نسبتا متوسط نشستیم که پر از کتاب بود و قاب عکس هایی که هر کدام فصل هایی از تاریخ شعر خراسان را روایت می کرد. استاد به تازگی از سفر یزد بازگشته بود و ما را به «شیرینی وباقلوا» هم میهمان کرد که با چای خوشرنگی که احتمالا خودش دم کرده بود، نوش جان فرمودیم: ناگفته نماند که اجداد پدری استاد باقرزاده ریشه در اقلیم یزد دارند، ازاین رو به گفته خودش یزدی ها در تذکره های شاعران خود نام «علی باقرزاده (بقا)» را هم می آورند. در میان آن همه کتاب، در گوشه ای هم آثار خود استاد چیده شده بود. لطیفه ها، طراز یزدی، ده مقاله، چهل حدیث، نسیمی از دیار خراسان، یاد مادر، زلال بقا، سفری به مسکو و سنت پترزبورگ، سیر آفاق، بزم محبت، در سفرنامه هند، قطعه ها، بیست و یک مقاله و نامه فرزانگان آثاری بودند که نتیجه سال ها تلاش و کوشش ادبی استاد را نشان می داد.بی آن که پرگویی کرده باشم به ایشان گفتم. چه شد که شما در کنار تلاش های اقتصادی در خور توجه، هیچ گاه از شعر و ادبیات و پژوهش دست برنداشتید و اصلا از کجا و چگونه از وادی شعر سردرآوردید و استاد گفت:

به دلایل شخصی از دوران کودکی به شعر و شاعری علاقه داشتم. یادم می آید تقریبا ۱۰ ساله بودم که یکی از دوستان مرحوم پدرم به نام علی اکبر جعفرزاده متخلص به «طی» که شرح حال او را در کتاب «۱۰ مقاله» نوشته ام، به منزل ما می آمد و شعر می خواند و من که وظیفه پذیرایی از میهمان را برعهده داشتم گاهی پس از انجام پذیرایی در مجلس می نشستم و به اشعار گوش می دادم و لذت می بردم. پدرم مرا به بازی کردن تشویق می کرد ولی من می گفتم دوست دارم شعر بشنوم. این الفت از دوران کودکی در من ایجاد شده بود به قول صدارت نسیم: «زعمر طرف نبستیم جز در آن محفل/ که هم زبان قلمی و هم نشین کتابی بود/ بشستمی همه با آب دیده دفتر عمر/ در آن اگر نه زآیین عشق بابی بود.این الفت در ادامه با من همراه شد و در کنار مشاغل دیگری که داشتم، انس من به شعر و ادبیات هیچ گاه کم نشد و همواره با اهل علم و دانش و ادب هم نشین بوده ام، بنده بیش از ۳۰ سال با زنده یاد دکتر یوسفی الفت داشتم. سفرها و نامه نگاری هایی با هم داشتیم با مرحوم دکتر رجایی و نیز دکتر فیاض خیلی مانوس بودم و مهم تر از همه این که سال ها از محضر مرحوم ادیب نیشابوری ثانی بهره بردم. این عشق و علاقه باعث شد کم کم در کار شعر هم وارد شوم و احساس کردم زمینه و قریحه شعری هم دارم.

وقتی انسان این نام ها را می شنود و کنار هم می چیند به گذشته ادبی این دیار غبطه می خورد

بله، ولی الان هم خراسان مهد ادب است. من یک نکته مهم را در این جا یادآوری کنم و آن این که شاعرانی که در دیار خراسان بوده و هستند، فقط در کار شاعری فعالیت نداشتند و بخش مهمی از عمرشان را صرف مطالعه و تحقیق و پژوهش کرده اند. من سفرهای متعددی داشته ام و به خوبی به این نکته رسیده ام که اگرچه ما در شهرهای دیگر شاعران بزرگ و خوبی داریم ولی این ویژگی پژوهش و تحقیق و مطالعه را در کمتر جایی دیده ام. شما از جامی بگیرید و حتی برگردید قبل از او و به فردوسی نگاه کنید و ببینید چه شاعر بزرگی بوده است.امروز هم معتقدم شاعران خراسان بهترین شاعران کشورند. ملک الشعرای بهار را مگر می توان نادیده گرفت. شاعری، نویسندگی و سیاست، سه وجه شخصیتی اوست. جلوتر که بیاییم به امثال اخوان، دکتر شفیعی کدکنی و استاد قهرمان می رسیم که نه تنها شاعرند بلکه در کار پژوهش و تحقیق در شمار نام آوران کشور قرار دارند. استاد قهرمان شاید ۲۰ کتاب را تاکنون تصحیح کرده است. مرحوم صاحبکار هم این گونه بود. به همین دلایل و شواهد که هنوز هم می توان نام برد، شاعران خراسان در این ویژگی ممتازند که قبل از شاعری، یک پژوهشگر و محقق بوده اند و این خصلت باعث شده است که زمینه دانش و فرهنگ و ادب در خراسان همیشه فراهم باشد وگرنه بزرگانی چون فردوسی و مولانا و خیام و دیگران در این دیار زمینه شکوفایی پیدا نمی کردند. البته این بدان معنا نیست که در دیگر شهرها و استان ها ما انسان های بزرگ و دانشمند نداشته  باشیم بلکه «هنر نزد ایرانیان است و بس» اما خراسان مستعدتر بوده و هست وگرنه زمینه ادبی و شاعری در تمام ایران وجود داشته و دارد و اصلا جهان، ایران را با شعر و ادب می شناسد چنان که یونان را به چند فیلسوف و حکیم و غرب را به دانش و فناوری.به هر حال من باز تاکید می کنم که خراسان مهد شعر و شاعری و ادبیات است تا جایی که وقتی شاعران بزرگی مثل شهریار و یا امیری فیروزکوهی به مشهد می آمدند و در جلسه های شاعری شرکت می کردند از عظمت شعر خراسان یاد می کردند.

با وجود افرادی مثل دکتر فیاض، دکتر رجایی و دکتر یوسفی که از فحول ادبی کشور بودند و در دانشگاه مشهد تدریس می کردند، سهم دانشگاه را در حوزه ادبی خراسان چه طور می بینید.

به نظر من این افرادی که نام بردید سهمی در دانشگاه مشهد داشتند. یادم می آید در سال ۳۸ یا ۳۹ که دانشکده ادبیات با همت دکتر فیاض افتتاح شد، ایشان از تعدادی از افراد برگزیده مثل دکتر یوسفی، دکتر رجایی، دکتر مجتهدزاده، آقایان خراسانی و نوید دعوت کرد تا به دانشکده ادبیات بروند. در واقع دانشکده ادبیات با وجود این بزرگان شکل گرفت. شما می دانید در گذشته دانشکده ادبیات بعد از دانشکده پزشکی مشهور بود و وقتی می گفتند دانشگاه مشهد منظور دو دانشکده ادبیات و پزشکی بود. ضمن این که مرحوم دکتر فیاض خودش از چهره های شاخص ادبی بود.

حتی دانشکده ادبیات تهران را هم کانون ادبی خراسان شکل داد و وجود افرادی مثل مرحوم فروزانفر نقش ممتازی در شکوفایی دانشگاه تهران داشت.

دقیقا همین طور است. افرادی مثل زنده یاد فروزانفر از شاگردان مرحوم ادیب نیشابوری اول بودند. ادیب نیشابوری در عربی و ادبیات استاد بودو تمام شاگردان او در زمره استادان قرار گرفتند. البته من در خدمت استاد ادیب ثانی بودم. به یاد سخن ایرج افتادم که می گوید: برادر جان خراسان است اینجا/ سخن گفتن نه آسان است اینجا/ خراسان جا چو نیشابور دارد/ که صد پیشی ز پیشاور دارد.در واقع دانشکده ادبیات مشهد و تهران را به خصوص در دوره اول استادان صاحب نام تشکیل دادند و به همین سیاق شاگردان دانشمندی هم تربیت شدند. مرحوم دکتر شریعتی، مرحوم خدیوجم و استاد شفیعی کدکنی هم فقط تعدادی از این بزرگان بودند.

و در کنار دانشکده ادبیات مادر خراسان انجمن های ادبی نام آوری داشته ایم که از آن زمره امروز در کنار جلسه های شعری دیگر هنوز محفل ادبی استاد قهرمان پابرجاست.

بله. من معتقدم اولین محفل شعر و ادبیات در خراسان بزرگ تشکیل شد. یعنی همان جلسه ای که در باغی نزدیک غزنین با حضور شاعرانی مثل عنصری، فرخی، مسجدی و فردوسی تشکیل شد و فردوسی به صورت ارتجالی مصرع آخر یک رباعی را کامل کرد. می دانید در آن جا می خواستند فردوسی را بیازمایند و سه شاعر دیگر ۳ بیت رباعی را گفتند و بیت پایانی را فردوسی سرود که:

چون عارض ماه نباشد روشن                 بهتر زرخت گل نبود در گلشن

مژگانت، همی گذر کند از جوشن           مانند سنان گیو در جنگ پشن

ادامه مطلب ...

عطار سیمرغ هفت شهر عشق

بیست و پنجم فروردین ماه ؛روز بزرگداشت شیخ فریدالدین عطار نیشابوری گرامی باد. 

 

هفت شهر عشق را عطار گشت               ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم 

عطار روح بود و سنایی دو چشم او            ما از پی سنایی و عطار آمدیم 
 

فرید الدین محمد عطار نیشابوری شاعر و صوفی قرن ششم و آغاز قرن هفتم هجری است(حدود 540 تا 618 ق).پدرش دارو فروش بوده و او نیز شغل پدر را به ارث برد.او مبادی علم طب و داروشناسی را فرا گرفته و معالجه نیز می کرد چنانکه در خسرونامه گفته است:

به داروخانه پانصد شخص بودند    که در هر روز نبضم می‌نمودند

البته وجود 500 بیمار در هر روز کمی اغراق به نظر می رسد اما قدر متیقن آن است که او طبابت می کرده  وآن را رها نکرد چرا که به گفته ی خود او "الهی نامه" و "مصیبت نامه" را در دکان عطاری و داروخانه به نظم آورده است چنانکه در "خسرونامه" می گوید:

مصیبت نامه کاندوه جهان است               الهی نامه کاسرار عیانست

به داروخانه کردم هر دو آغاز                    چه گویم زود رستم زان و این باز

اگرچه او را به فرقه کبراویه (پیران شیخ نجم الدین کبری) منسوب می کنند و یا در باب ورود او به سلک صوفیان داستانها گفته اند اما این گونه مطالب به تمامی حاوی سهو و بدون مدرک است. در کل عطار از جمله شاعرانی است که داستانها درباره او زیاد و حقایق در تاریخ زندگی او بسیار کم به دست رسیده است. بنابراین در باب ورود او به صوفیه تنها به جملات خود او در "تذکرة الاولیاء" باید اکتفا کنیم که: "دیگر باعث آن بود که بی سببی از کودکی باد دوستی این طایفه [متصوفه] در دلم موج می زد و همه وقت مفرح دل من سخن ایشان بود". در اینجا عطار مدعی است که از کودکی آموزشهای صوفیانه داشته و علت آن علاقه قلبی او به آن طایفه است "دیگر باعث آن بود که دلی داشتم که جز این سخن [سخن عارفانه] نمی توانستم گفت و شنید مگر به کُره و به ضرورت و مالابُد." 

اما سبب شهرت عطار نه کارآمدی او در طب و نه سلک درویشی و خرقه پوشی او بلکه قلم روان و شعر جاودان اوست. سبک تمثیلی بی بدیل او در "منطق الطیر"  نثر جذاب او در "تذکرة الاولیاء" غزلیات و قصایدی که به قول خودش هرگز به مدح شاهان و صاحبان قدرت آلوده نشده و درسهای معنوی زیبایی که در قالب مثنوی سروده است نام او را در رده پهلوانان شعر پارسی همانند سنائی و مولوی قرار داده است.

آثاری که به عطار منسوبند بسیارند حتی قاضی نورالله شوشتری او را صاحب 114 اثر –به تعداد سوره های قرآن – می داند که بی شک اشتباه است.

غالباً این آثار را به او منسوب می کنند: دیوان اشعار، اسرارنامه، الهی نامه، مصیبت نامه، منطق الطیر، تذکرة الاولیا، خسرونامه، هیلاج نامه، جوهر الذات، مظهر العجائب، لسان الغیب، مختار نامه، اشتر نامه و جواهر نامه. اما تنها در صحت انتساب الهی نامه، اسرارنامه، جواهر نامه، خسرو نامه، شرح القلب، مصیبت نامه، منطق الطیر و دیوان غزلیات و قصائد او در نظم و تذکرة الاولیاء در نثر مطمئن هستیم و باقی آثار را دیگران با استفاده از نام عطار بر او بسته اند و تفاوت سبک شعری آنها با آثار حتمی عطار کاملاً واضح است. از آثار حتمی عطار شرح القلب و جواهر نامه اصلاً به دست ما نرسیده اند.

یکی از بدیع ترین ابتکارات  شعر عرفانی فارسی منظومه ی منطق الطیر یا مقامات الطیور اوست. این منظومه رمزی بالغ بر 4600 بیت داستان جستجوی پرندگان برای یافتن "سیمرغ" است. عطار در سرودن این تمثیل عرفانی از "رسالةُ الطیر" منسوب به امام محمد غزالی الهام گرفته است. و آن را بسط داده و آراء خود را بر آن افزوده و ماجرا را این گونه بیان می دارند که مرغان هوای یافتن سیمرغ را می کنند و هدهد رهبری آنان را به عهده می گیرد – هدد حکم پیر و مرشد را دارد و در راه رسیدن به سیمرغ کم کم از تعداد مرغان کاسته می شود و هر کدام به بهانه ای در راه می مانند و نهایتاً پس از گذشتن از هفت وادی صعب که اشاره به هفت وادی سلوک دارد یعنی، طلب، عشق، معرفت، استغنا، توحید، حیرت، فقر و فنا تنها سی مرغ به حضرت سیمرغ می رسند و در آنجا غرق در حیرت و انکسار به بقای جاودان دست می یابند. روش عطار در این منظومه و در بیشتر منظومه هایش این است که داستان مادر – در اینجا داستان مرغان و هدهد و یافتن سیمرغ – را بیان می کند و در خلال آن داستانهای فراوان دیگری با شخصیت ها و پیامهای متفاوت را نیز ذکر می کند مثلاً ماجرای زیبا "شیخ صنعان" که بسیار مشهور است در منطق الطیر ذیل گفتگوی هدهد آمده است. این روش را در مثنوی مولوی نیز می توان دید.

اما از نظر مفهوم سخن اصلی در منطق الطیر به گفته ی" هلموت  ریتر" مستشرق معروف آلمانی از حدود آراء عادی و معمولی تصوف فراتر نمی رود. مردم حس می کنند به حاکمی الهی نیاز دارند و مشتاق هستند که او را پیدا کنند. آنها جستجوی خداوند را از انبیاء و اولیاء یعنی کسانی که راه وصول به خدا را دریافته اند فرا می گیرند. پیدا کردن این راه به نظر عطار از طریق تفکر و اندیشه نیست زیرا راه تفکر راه طالبان حکمت و فلسفه است. آنها حتی از راه استغراق صوفیانه نیز طالب یافتن خدا نیستند رابطه ایشان با خدا رابطه ی بنده با مولاست. براساس رساله ی منطق الطیر مردم بر سه گونه اند: نخست گروهی که چون تنبل و کُند و بدفرجامند و در راه خدا گام بر نمی دارند دیگر گروهی که نیروی خود را در هنگام سلوک به سوی خدا از دست می دهند و سوم گروهی که به راه خود ادامه می دهند و هیچ رنج و سختی آنان را از مقصود خود که وصول به مقام قرب الهی است، باز نمی دارد. آنها لذتهای بهشتی را نمی خواهند و با حضور در مقام قرب ،صفت عبودیت خود را حفظ می کنند. با این همه خداوند نیاز به بندگی انسان ندارد و طالبان خدا چون در می یابند که خداوند از ایشان بی نیاز است و به ضعف و ناتوانی خود پی می برند متوجه می شوند که خداوند تنها از روی لطف  عنایت ایشان را در بارگاه خود راه داده. عطار در اینجا بسیار جبرگرایانه صحبت می کند و اشاره دارد که اگر کسی دچار قهر خدا  یا لطف او شود چندان به اعمال او بستگی ندارد و تنها اراده خداوند تعیین کننده است این جا یکی از مواضعی است که تفکر قرآنی با آن موافق نیست بلکه بر اساس قرآن "لیس للانسان الا ما سعی" یعنی آنچه برای انسان است در اثر تلاش خود اوست.

 عشقی که در منطق الطیر بین مرغان و سیمرغ یا بنده و معبود مطرح می شود عشق براساس محو و فنای کامل نیست و رابطه ی محبت بین بنده و مولاست که همواره  فاصله ای احترام آمیز را در پی دارد اوج زیبایی این داستان در تجنیس(جناس) مرکب سی مرغ و سیمرغ نهفته که این گونه بیان می شود.

"حاجب سیمرغ پرده ها را بالا زد و مرغان را به مسند قرب برد و بر سریر عزت  هیبت نشاند... آفتاب قرب بر ایشان تابیدن گرفت  جانی تازه به ایشان بخشید در تابش چهره سیمرغ چهره ی خودشان را که "سی مرغ" بودند شناختند چون به سیمرغ نگاه کردند خود را در او دیدند و چون هم مرغ را هم سیمرغ را دیدند جز" یک سیمرغ "ندیدند.

مرغان ازین معنی که تاکنون نشنیده بودند در تحیر فرو رفتند و از سیمرغ خواستار کشف این راز شدند پاسخ آمد که حضرت شاهی آیینه است همچون آفتاب و هر که به این حضرت رسد خویشتن را درین آینه بیند. دیده هیچ کس بر ما نیافتد چنانکه چشم موری ثریا را نتواند دید. طی این وادی ها و اظهار این مردی ها و استقامت ها همه از فعل ماست نام سیمرغ بر ما اولی تر است، زیرا سیمرغ اصلی و حقیقی ماییم در ما محو شوید تا خود را (فطرت الهی خود را) در ما بازیابید! آنجه هست گوهر اصلی و نخستین است که پاک و مطلق است و اگر اصل مستغنی و پاک باشد از بود و نبود فرع باکی نیست، آفتاب حقیقی بر جای خود استوار است، سایه ی ذره هرگز گو مباش. ... و این پایان کار بود."

به هر حال از آنجا که غالب تذکره نویسان عطار را "اویسی" یعنی صوفی تنها و بدون استاد که خود راه را پیموده می دانند بعید نمی دانیم که در آثار او کلیات تصوف بدون پرداختن به جزئیات فرقه ای و مسلکی آمده باشد و آنچه آنها را تا زمان ما نگاه داشته زیبایی لفظ و شیوایی معنای آثار ادبی اوست.

قدیمی ترین منبع ما در باب پایان کار عطار روایت این فوطی است که "واستشهد علی یدالتتار بنیسابور" که به موجب آن معلوم می شود عطار به مرگ طبیعی نمرده است بلکه در نیشابور به دست تاتارها به قتل رسیده. اگر چه بسیاری این روایت را نمی پذیرند اما روایت معتبرتری هم در دست نداریم. استاد فروزانفر در باب حادثه ی مرگ او چنین می نویسد "... شهادت عطار باید در حادثه ی معروف و مشهوری واقع شده باشد که این فوطی سال آن را ننوشته است... به نص عموم مورخین مغول به علت کینه ای که از مردم نیشابور به سبب قتل تغاجار گورکان، داماد چنگیز داشتند آن شهر را چنان ویران کردند که مانند زمینهای زراعتی صاف و هموار گردید و تا سگ و گربه را نیز به قصاص قتل وی زنده نگذاشتند و تمام نشابوریان را از دم تیغ گذرانیدند مگر چهارصد تن را که به اسم پیشه وری بیرون آوردند و به ترکستان بردند و بنابراین نمی توان تصور کرد که عطار را زنده گذاشته باشند.

مطالعه اثار عطار چهره مردی را می نمایاند که در جستجو شیفته و در تغزل ابیات دل انگیز روح فرهیخته بود .

در خاتمه به داستانی که در اللهی نامه آنرا ذکر کرده اشاره می کنیم که رندی بر در دکانی شد تا مالی از صاحب دکان تقاضا کند . صاحب دکان گفت اگر بر تن خود زخم زنی مالی به تو خواهم داد .رند پیراهن به در آورد و تن رنجور و زخم آجینش را نمود و گفت اگر موضعی بدون زخم دیدی  بگوی تا زخم زنم ... و عطار با این تمثیل نجوا می کند :

خالقا گر نیک و گر بد کرده ام             هر چه کردم با تن خود کرده ام

عفو کن دون همتیهای مرا                محو کن بی حرمتیهای مرا

منابع:

- شرح احوال نقد و تحلیل  آثار عطار نیشابوری  .استاد بدیع الزمان فروزانفر

- دریای جان.هلموت ریتر

- منطق الطیر تصحیح استاد گوهرین

درنگی در معنای واژه‌ی مشهد

از تاریخ هر شهری که سخن به میان آید،یکی از نخستین چیزهایی که مورد بررسی قرار می‌گیرد، وجه تسمیه‌ی آن شهر و چگونگی و دلیل پیدایش نام آن است. شما در آغاز هر کتاب یا مقاله‌ای که پیرامون تاریخ یک شهر نوشته شده باشد، با این جمله روبرو می‌شوید که « این شهر را از این رو فلان نام داده‌اند که....» برخی از این نام‌ها چندان دور از ذهن و ناآشنا هستند یا در طول تاریخ و به اقتضای تحولات زبانی، آن سان دستخوش دگرگونی و تغییر و تبدیل شده‌اند، که پژوهشگر برای یافتن وجه آغازین آن باید به دلایل و نشانه‌های متعددی متوسل شود و پرنده‌ی خیال خود را به این سو و آن سو بکشاند تا آن را به خواننده‌ی امروزی بشناساند و او را با دلیل نام‌گذاری آن شهر آشنا کند.
نام تهران را بنگرید؛ هر کس برای نام‌گذاری آن وجهی ساخته، و دلیلی آورده است، اما هنوز پژوهندگان و تهران‌شناسان در این زمینه، به دیدگاه یکسانی که پذیرفته‌ی همگان باشد، دست نیافته‌اند. برخی آن را دیگرگون‌شده‌ی «تَهِ ران»، به معنی «زیرِ زمین» گرفته و گفته‌اند که چون مردم آن دیار در هنگام یورش دشمن به زیر زمین پناه می‌برده‌اند، این نام را بر آن نهاده‌اند. برخی گفته‌اند: «ران» یعنی دامنه و «تهران» در برابر «مهران» می‌نشیند، که اولی به معنی «دامنه‌ی پایین» و دومی به معنی «بالای دامنه» است. برخی بر این باورند که «تهران» به معنی «گرمسیر»، در برابر «شمیران» به مفهوم «سردسیر» است. شماری از پژوهشگران بر این اعتقادند که «طهران» از ریشه‌ی «طـُـهر» به معنی «پاکی» است، و به دلیل وجود رودخانه‌های فراوان، بدین نام خوانده شده است. پژوهشگران دیگری بر آنند که نام آن در اصل «تیران» بوده، که یا از نام فارسی ستاره‌ی عطارد، یعنی «تیر» گرفته شده، یا برگرفته از «تئیره» می‌باشد که به استناد کتاب اوستا، نام یکی از قله‌های کوه البرز است.
نام بیشتر شهرهای ایران، از همین دست است، اصفهان و سمنان و کرمان و تبریز و کجا و کجا، همه سرگذشتی پر پیچ و خم دارند و برای دسترسی به وجه تسمیه‌ی هر یک یا باید شکل نخستین آن را یافت و مثلاً از «سپاهان» به «صفهان» و سپس به اصفهان رسید، یا از «سمینه»، «سکنان»، «سیم و لام»، «سمینا» و «سه مه نان» سرانجام به سمنان رسید، یا زبان‌ها و گویش‌های دیرینه را فرا گرفت و به معنا و مفهوم نام شهرها دست پیدا کرد و از «کرمن» و «کرمینه» و «کرمان بندا» و «کرمانیا» و «کارمان» و «کریمان» به نام کرمان دست یافت. وجه تسمیه‌ی تبریز هم که به قول تاریخ‌نگاران، افسانه‌های خود را دارد و اصل آن را گاه «تـَورز» و «تورژ»، «تورش» و «دورژ» و گاه «تب ریز» و «تارومی» و «ترماکیس» دانسته‌اند. پاره‌ای از شهرهای ما نیز در سال‌های دور و نزدیک، نامی نوساخته را بر خود نهاده‌اند و نخستین نام آنان در گذر روزگاران به طاق نسیان و فراموشی سپرده شده است.
اما هنگامی که به نام مشهد می‌رسیم، در نگاه اول، این سردرگمی و حیرانی از میان می‌رود و همه چیز چونان آفتاب در برابر دیدگان پژوهشگر رخ می‌نماید و بی هیچ درنگی حکم می‌دهد که مشهد، محل شهادت امام رضا علیه‌السلام است و از همین رو بدین نامش می‌خوانند. داستان همان گونه که می‌دانید از این قرار است که در منطقه‌ی پرآوازه‌ی توس، و در کنار دو ناحیه‌ی معروف آن، یعنی نوغان و تابران، روستایی آباد به نام سناباد وجود داشته که باغ حـُمید بن قحطبه در آن واقع بوده است. هارون الرشید در همین باغ که به یکی از سرداران ابومسلم خراسانی تعلق داشته، به خاک سپرده شده، و امام رضا(ع) نیز، پیش از رفتن به مرو، در همین باغ توقف کرده، اشاره‌ای داشته‌اند که خود به‌زودی در همان‌جا دفن خواهند شد و همین امر نیز رخ داد و پیش‌بینی حضرت محقق شد و حدود دو سال پس از آن تاریخ، پیکر مطهر امام، پس از شهادت به دست مأمون عباسی در همان باغ به خاک سپرده شد.
از زمان شهادت امام رضا علیه‌السلام در آغاز سده‌ی سوم هجری تا یک قرن بعد از آن، هنوز این خطه با نام قدیمی‌اش یعنی سناباد توس شناخته می‌شده، اما از آن پس، اندک اندک، این نام‌ها در پرتو نام بلند مشهد علی بن موسی الرضا(ع) رنگ باخته و به فراموشی رفته است.
نخستین کسی که نام مشهد را در کتاب خود آورده، جغرافی‌دان و شهرپژوه سده‌ی چهارم، یعنی اصطخری است که در کتاب المسالک و الممالک خود، به‌صراحت، از حرم امام با عنوان مشهد نام برده و اشاره کرده است که مشهد علی بن موسی الرضا رضوان الله علیهما.. آن جا است؛ یعنی در چهارفرسنگی توس. 


پس از او، ابن حوقل است که در کتاب صورةالارض، چنین یاد می‌کند که مقبره‌ی علی بن موسی الرضا(ع) در خارج شهر نوغان، در دهکده‌ای به نام سناباد، در مشهدی نیکو بنیاد شده است. در پی این دو، پژوهندگان دیگری نیز این نام را بر مرقد امام نهاده و از آن با همین عنوان یاد کرده‌اند.
در قرن پنجم، نیز این ابوالفضل بیهقی است که از این جا به عنوان مشهد علی بن موسی الرضا(ع) نام می‌برد. در سده‌های پسین، استفاده از این اسم گسترش فزون‌تری می‌یابد و نام مشهد، چه با پسوند امام رضا(ع) یا مقدس یا رضوی و چه بدون آن، رواج می‌گیرد.
پس از آن، اندک‌اندک نام سناباد در پرتو نام مشهد فراموش می‌شود و به جای سناباد توس، نام مشهد توس بر قلم‌ها جاری می‌گردد. تردیدی نیست که پیدایش مشهد، و برآمدن آن از روستایی کوچک اما آباد، به نام سناباد، و بالیدن آن تا جایی که شهر تاریخی توس را به نسیان کشانید و کسان بسیاری را به این کانون جدید کوچانید، همه در پرتو وجود بابرکت امام رضا علیه السلام بوده است. 


اینک سخن در این است که چرا این خطه را مشهد نام داده‌اند و این اسم پرآوازه که از دوازده قرن پیش بدین سو، شهرتی روزافزون یافته، به حدی که اینک حتی بدون هیچ افزوده‌ای بر شهری که گرد مزار و بارگاه امام رضا علیه‌السلام واقع شده، اطلاق می‌شود، به چه معنی است؟
همان گونه که پیشتر گفتیم، بیشتر نویسندگان و پژوهندگان تاریخ مشهد، به‌ویژه مشهدپژوهان معاصر، گفته‌اند که چون پیکر مطهر امام رضا علیه السلام در این شهر مدفون است؛ بنابراین، این‌جا «محل شهادت امام رضا(ع)» و «مشهد» است و با همین اشاره‌ی کوتاه از کنار آن گذشته‌اند، اما باید دید که از روزگار اصطخری بدین سو که این نام به میان آمده، آیا همین معنی مراد بوده است؟ یک بار دیگر تعریف اصطخری را مرور کنیم:
مشهد علی بن موسی الرضا رضوان الله علیهما.. آن جا است؛ یعنی در چهارفرسنگی توس.
و تعریف ابن حوقل را بخوانیم که گفته است:
مقبره‌ی علی بن موسی الرضا(ع) در خارج شهرنوغان، در دهکده‌ای به نام سناباد، در مشهدی نیکو بنیاد شده است.
اگر بدون پیش‌داوری به این دو متن بنگریم، خواهیم دید که در هیچ کدام، نشانه‌ای مبنی بر این که مشهد به عنوان محل شهادت به کار رفته باشد، به چشم نمی‌خورد. وقتی اصطخری می‌گوید: مشهد علی بن موسی الرضا آن جا است، اشاره به بنایی می‌کند و جایی که متعلق و وابسته به امام رضا (ع) است و زمانی که ابن حوقل می‌گوید مقبره‌ی امام ... در مشهدی نیکو بنا شده، منظورش این است که محل دفن امام و حرم آن حضرت، ساختمان و بنای زیبایی دارد.
پس از آن نیز همین معنا مراد بوده است؛ چه آن هنگام که مشهد را به توس افزوده‌اند، و اشاره به بنایی در نزدیکی شهر توس کرده‌اند، و چه زمانی که آن را با صفاتی همانند رضوی و مقدس آورده‌ند. 


برای روشن شدن مطلب، و با این هدف که میزان درستی و نادرستی برداشت‌های امروزین آشکار شود، لازم است به کاربرد این واژه در زبان اصلی آن، یعنی عربی، نگاهی بیندازیم و دریابیم که کاربران قدیم و جدید آن، از واژه‌ی مشهد در چه فضایی بهره می‌گرفته و می‌گیرند.
این جمله‌ی تکراری را یک بار دیگر هم بازمی‌گوییم که وقتی می‌گوییم برداشت‌های امروزین، از این رو است که بیشتر و شاید همه‌ی تاریخ‌نویسان معاصر، و به‌ویژه مشهدپژوهانی که در این زمینه اثری از خود به جا گذاشته‌اند، در آغاز نگارش خود، با اشاره به وجه تسمیه‌ی مشهد، تنها چیزی را که به عنوان برابرنهاده‌ی آن آورده‌اند: محل شهادت امام رضا(ع) است. اما روشن نیست که این معادل و معنی برای نام شهر مشهد، از نوشته‌های همین کسان به ذهن و زبان مردم نیز راه یافته، یا از برداشت‌ها و افکار مردم به نگارش‌های محققان کشیده شده است؟
به هر حال، با توجه به شهادت امام رضا(ع) و به خاک‌سپاری آن حضرت در این خطه، و چون از همان تاریخ بوده است که باغ حمید بن قحطبه به عنوان مزار و بارگاه امام، همه‌ی آوازه‌ی توس و سناباد و نوغان و تابران و چه و چه را فرو نشانده و خود یک‌تنه به ابرشهری بدل شده که قبله‌ی آمال و آرزوها گشته است، به نظر می‌رسد که این برداشت در حد عادی چندان دور از ذهن نباشد و نامیده شدن این شهر به مشهد به عنوان محل شهادت آن امام غریب، چندان غریب ننماید؛ زیرا مشهد از ریشه‌ی فعل شهـِد است، چنان‌که شهادت از همین ریشه برمی‌خیزد؛ بنابراین در ابتدای امر، به‌خصوص برای کسانی که تنها آشنایی اندکی با زبان عربی و معانی و ساختار آن دارند، تردیدی پدید نمی‌آید که مشهد با شهادت هم‌خانواده و در نتیجه، هم‌معنی است. اما یکی از نکته‌های باریک‌تر از مو در این‌جا این است که نخستین بار این نام را برای شهر امام رضا(ع) در کتاب‌های عربی و از زبان کسانی شنیده و خوانده‌ایم که در گزینش واژگان خود برای یک منطقه ریزبینی داشته‌اند و با دقت تمام آن را بر قلم می‌آورده‌اند، بنابراین، ناگزیریم که برای یافتن و رسیدن به مفهوم آن، فرهنگ واژگانی آنان را در نظر داشته باشیم.
همه می‌دانیم که برای درک معنا و مفهوم یک واژه‌ی عربی ناگزیر از کاویدن ریشه‌ی آن هستیم؛ از این رو، باید به فرهنگ‌های لغت مراجعه کنیم و پس از بررسی بگوییم:
مشهد از ریشه‌ی «شهـــِد یشهــَـد» است.
وقتی گفته می‌شود شهِد فلان علی کذا یعنی فلانی در باره‌ی آن چیز گواهی داد.
و زمانی که گفته می‌شود: شهد فلان هذا الامر یعنی فلان کس ناظر این کار بود.
در آیات قرآن نیز همین معنی آمده است: مَا شَهِدنا مَهلکَ أهلِه ؛ یعنی قتل خانواده‌ی او را ندیدیم.
در این میان، هر گاه این ناظر بودن، به امری زمانی تعلق گیرد، معادل فارسی آن درک کردن و وارد شدن است، یعنی وقتی گفته می‌شود: شهـِد یومَ الجمعة، به این معنی است که روز جمعه را درک کرده است، اما اگر گفته شود شهد صلاة الجمعة یعنی در نماز جمعه حاضر شده است. هم‌چنین است وقتی این آیه را می‌خوانیم: فمَن شهـِد مِنکم الشهر فلیصُمه ؛ یعنی هر کس از شما که ماه رمضان را درک کرد و داخل ماه رمضان شد، باید روزه بگیرد.
بدین ترتیب، شهادت به عنوان مصدر این فعل، یک معنی بیشتر ندارد و آن «گواه بودن و حاضر و ناظر بودن» است، خواه این گواهی بر زمانی باشد، خواه برای کسی (به سود یا زیان او)؛ از همین رو است که وقتی گفته می‌شود فلان کس در دادگاه شهادت داد، یعنی بر ناظر بودن و آگاه بودن خود از ماجرا صحه گذاشت.
شهادت در زبان عربی امروز کاربرد دیگری هم دارد و آن به عنوان مدرک است؛ یعنی وقتی گفته می‌شود الشهادة الجامعیة؛ یعنی مدرک دانشگاهی، و الشهادة الطبیة یعنی مدرک پزشکی و شهادة السیاقة یعنی مدرک و گواهی‌نامه‌ی رانندگی، که این کاربرد نیز با معنای اصلی شهادت هیچ منافاتی ندارد.
کاربرد دیگر این واژه این است که گاه گفته می‌شود: عالم الغیب و الشهادة؛ یعنی «شهادت» در برابر «غیب» قرار می‌گیرد، به‌راستی که این کاربرد نیز به‌جا و درست است؛ یعنی هستی و جهان محسوسی که به چشم می‌آید و دیده می‌شود.
یکی دیگر از معانی شهادت به عنوان مصدر این واژه، همان معنای رایج آن در زبان فارسی، یعنی کشته شدن در راه خدا است که البته برای رسانیدن این معنی، به‌ویژه در شکل مصدری یا فعلی (بر خلاف شکل اسمی)، در عربی امروز کمتر از این واژه استفاده می‌شود و به جای آن مصدر باب دیگری از همین واژه، یعنی استشهاد به کار می‌رود و فعل آن هم به صیغه‌ی مجهول مورد استفاده است؛ یعنی گفته می‌شود: استـُشهد المناضلون، یعنی رزمندگان به شهادت رسیدند، اما هر گاه به صیغه‌ی معلوم بیاید، بدان معنا است که کسی را به گواهی بخواهند؛ مانند این آیه‌ی قرآن کریم: استشهـِـدوا شهیدین من رجالکم (بقره 282)؛ یعنی و دو شاهد از مردان خود را به شهادت بطلبید.
واژه‌ی شاهد، یعنی اسم فاعل این ریشه، نیز بر اساس معنای اصلی این کلمه، چیزی جز همان گواه و حاضر و ناظر و آگاه را افاده نمی‌کند و اگر از معنای عرفانی آن، که در اشعار فارسی فراوان یافت می‌شود، بگذریم، تنها بر همین معنای گواه و حاضر و ناظر دلالت دارد. حال اگر خواسته باشیم در این معنا تأکید بیشتری صورت دهیم و به اصطلاح در آن مبالغه کنیم، شهید را می‌آوریم، که واژه‌شناسان گفته‌اند، به معنای کسی است که به همه چیز آگاهی دارد، اما این آگاهی در امور ظاهری است، ولی اگر منظور، امور باطنی باشد، به جای این واژه کلمه‌ی خبیر به کار می‌‌رود.
واژه شهید در قرآن فراوان به کار رفته است، اما همواره به معنای گواه و شاهد است:
قُلِ اللّهِ شَهِیدٌ بِیْنِی وَبَیْنَکُمْ
ثُمَّ اللّهُ شَهِیدٌ عَلَى مَا یَفْعَلُون َ
إِنَّ فِی ذَلِکَ لَذِکْرَى لِمَن کَانَ لَهُ قَلْبٌ أَوْ أَلْقَى السَّمْعَ وَهُوَ شَهِیدٌ
وَأَنتَ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ شَهِیدٌ
یکی دیگر از معانی پربسامد واژه‌ی شهید که البته در قرآن هرگز به آن معنا نیامده، همان کشته‌ی راه خدا است، که هم در زبان عربی و هم در زبان فارسی گسترشی فراوان دارد، و از آن‌جا که واژه‌ای در حوزه‌ی دینی و دارای معنایی فرامادی است، مانند بسیاری دیگر از لغاتی همچون نماز و حج و چیزهایی از این دست، قابل ترجمه‌ی دقیق نیست و در زبان‌های دیگر نیز به جای کاربرد واژه‌‌ی Martyr که بارِ مفهومی آن بیشتر در محدوده‌ی غیراسلامی است، از کلمه‌ی Shahid استفاده می‌شود که مخصوص این حوزه و اکنون در اکثر زبان‌ها واژه‌ای شناخته شده است.
اما کلمه‌ی مشهود، به معنای چیزی است که دیده می‌شود، یا در مورد آن گواهی می‌دهند. در این چند آیه دقت کنید:
و شاهد و مشهود (بروج 3)؛ یعنی «و گواه و مورد گواهی»؛ شاهد: پیامبر و مشهود: اعمال امت است.
ان قرآن الفجر کان مشهوداً (اسراء 78)؛ یعنی «قرآن (یا نماز) صبح، همواره (مقارن) با حضور ( یا مورد مشاهده‌ی) فرشتگان است».
ذلک یوم مجموع له الناس و ذلک یوم مشهود (هود 103)؛ یعنی «و آن روزی است که جملگی در آن گرد می‌آیند و همه آن را مشاهده و نظارت می‌کنند».
حال به کلمه‌ی مشهد می‌رسیم که بدون هیچ تردیدی، اسم مکان از همین خانواده است، یعنی جایی برای شهادت. همه‌ی سخن‌هایی که تا این‌جا گفتیم و شواهدی که ذکر کردیم، برای این است که بگوییم، گرچه مشهد به هیچ معنایی جز «محل شهادت» نیست، اما این شهادت تنها و تنها به معنای کشته شدن در راه خدا نیست، می‌تواند برابرنهاده‌ای همچون «محل حضور» و «محل شهود» و «محل گواهی» هم داشته باشد؛ بلکه کاربرد آن در میان عرب‌زبان‌ها همین است. اندکی درنگ کنید!
مـَـشهـَـد، و جمع آن مـَـشاهـِـد در زبان عربی به این معانی می‌آید:
ـ منظر، منظره، چشم‌انداز؛ مانند «له مشهد رائع؛ یعنی آن را منظره‌ای شکوهمند بود». یا «مشهد وداع أسَر الشهداء فی مدینة مشهد؛ یعنی منظره‌ی خداحافظی خانواده‌ی شهیدان در شهر مشهد.»
ـ جایگاه گواهی شهود؛ مانند «جاء فلان إلی المشهد؛ یعنی فلانی به سوی جایگاه شهود آمد.»
ـ صحنه، پرده (در حوزه‌ی هنرهای نمایشی)؛ مانند «مسرحیة ذات ثلاثة مشاهد؛ یعنی نمایشنامه‌ای در سه پرده».
ـ اجتماع، انجمن، گردهمایی، جای حاضر آمدن مردمان، محضر مردم؛ مانند «اجتمع الطلاب فی مشهد لا مثیل له؛ یعنی دانشجویان در یک اجتماع بی‌نظیر گرد هم آمدند.»
ـ حضور، پیش، مقابل، پیشگاه، پیش رو، پیش چشم؛ که این معنا در زبان فارسی هم کاربرد دارد؛ مانند: «این جواب به مشهد من که عبدالغفارم داد/ تاریخ بیهقی» یا «مأمون را گفت: نذر کرده بودی به مشهد من ... ولیعهد از علویان کنی/ تاریخ بیهقی».
ـ شهادت‌گاه، شهادت‌جای، گورگاه، تربت؛ که این معنا بیشتر در زبان فارسی رواج دارد.
ـ مشاهده؛ مانند این آیه‌ی قرآن کریم: فاختلف الاحزاب من بینهم فویل للذین کفروا من مشهد یوم عظیم (مریم 37)؛ یعنی دسته‌های مختلف از میان آنها به اختلاف پرداختند، پس وای بر کسانی که کافر شدند از مشاهده‌ی روزی دهشتناک. 
در کنار همه‌ی اینها، یکی از گسترده‌ترین جاهایی که این واژه به کار می‌رود، در مقابر و بارگاه‌های بزرگان دین و اصولاً جاهای مقدس و متبرک است. عنوان نمونه؛ همه می‌دانیم که امام علی(ع) در مسجد کوفه و در جایی نزدیک نجف اشرف کنونی به شهادت رسیده‌اند و سال‌ها قبر مطهر آن حضرت از چشم مردم پنهان بوده است و هنگامی که در زمان امام جعفر صادق(ع)، بارگاه حضرت نمایان شد، آن جا را مشهد الامام علی(ع) نامیدند، که این نام، پیشتر در کتاب‌های فارسی و اینک در میان عرب‌زبان‌ها، و برای اشاره به حرم مطهر امام در نجف رایج است؛ یعنی در حالی که امام در کوفه به شهادت رسیده‌اند، محل خاک‌سپاری آن حضرت در نجف را «مشهد» می‌خوانند. «عضدالدوله در بغداد ... درگذشت و به مشهد امیرالمؤمنین علی رضی الله عنه مدفون شد/ تاریخ گزیده».
به همین اعتبار، بارگاه امام حسین علیه‌السلام در کربلا را نیز مشهد حائری خوانده‌اند، که وجه تسمیه‌ی آن به حائری از بحث ما بیرون است.
نمونه‌ی دیگر مجموعه‌ای متبرک از بارگاه‌هایی است که سر مطهر شهدای واقعه‌‌ی جانسوز کربلا را در آن به خاک سپرده‌اند و اینک در بخشی از شهر دمشق مورد توجه و رویکرد شیعیان است. این مزار با عنوان مشهد رؤوس شهداء کربلاء خوانده می‌شود؛ یعنی در حالی که این شهیدان در سرزمین کربلا به شهادت رسیده‌اند، چون سرهای متبرک آنان در این‌جا مدفون است، این مقابر را با عنوان مشهد می‌خوانند؛ که شاید برابرنهاده‌ی فارسی آن «آستانه‌‌ی سر شهیدان» باشد.
در ارتفاعات غربی شهر حلب، و در منطقه‌ای به نام «جبل جوشن»، یا «جبل نحاس»، جایی است که گفته‌اند به هنگام گذر کاروان اسیران کربلا، سر مطهر سالار شهیدان امام حسین(ع) را بر سنگی نهاده‌اند و اثر قطرات خون پاک آن پیکر عزیز، هنوز بر آن سنگ نمایان است. نام این بارگاه مشهد النقطة یا مشهد رأس الحسین(ع) است؛ چون نقطه یا قطره‌ای از خون حضرت در آن‌جا است. در همان بلندی‌ها جایی نیز به نام مشهد السقط یا مشهد المحسن یا مشهد الدکة است که به گفته‌ی تاریخ‌نگاران یکی از همسران امام حسین(ع) که با کاروان اسیران کربلا به شام آورده شده بود، در آن منطقه، فرزند خود را سقط کرده است. این بنا در روزگار سیف‌الدوله‌ی حمدانی آباد شده و از آن پس نیز ویرانی‌ها و آبادانی‌های چندی را شاهد بوده است.
شاید به اعتبار همین مشاهد و مزارات باشد که جلال‌الدین مولوی گفته است:

روز عاشــورا همه اهل حلبباب انــطاکیه اندر تا به شـب
گرد آید مرد و زن جمعی عظیمماتم آن خــاندان دارد مقـیـم
نـاله و نوحه کـنند انـدر بکاشیـعه عـاشورا برای کربـلا
بشنوند آن ظـلم‌ها و امتـحانکز یزید و شمر دید آن خاندان

در شهرهای حمص و حماة (هر دو در سوریه) نیز بناهایی با نام مشهد الحسین(ع) وجود داشته که اینک نشانی از آن به چشم نمی‌خورد.
در جای دیگری از خاک سوریه، یعنی در میان جامع اموی، نیز ضریحی است که مورد توجه شیعیان است و معروف است که سر مبارک امام حسین(ع) در آن‌جا مدفون است. آن را نیز «مشهد الحسین(ع) می‌خوانند.
به این نمونه‌ی دیگر هم توجه کنید: در سرزمین فلسطین و در منطقه‌ای به نام عسقلان واقع در شمال غزه نیز مسجدی به نام مشهد رأس الحسین(ع) وجود داشته که به گفته‌ی مورّخان، در اطراف آن شماری از صحابه و تابعین نیز مدفون هستند. تاریخ‌نگاران بر این باورند که به انگیزه‌ای مبهم و تاریک، در روزگار حاکمیت فاطمیان بر مصر، سر امام حسین(ع) از دمشق، ابتدا به عسقلان و از آن‌جا به قاهره برده شده است.
در کنار همه‌ی اینها، در شهر قاهره نیز مسجد بزرگ و نامداری به نام مشهد رأس الحسین(ع) وجود دارد که به باور مردم، سر مبارک امام(ع) در آن‌جا دفن شده است. در مصر جاهای دیگری هم هست که نام مشهد دارد: مشهد مالک اشتر (درمنطقه‌ی عین شمس قدیم)، مشهد محمد بن ابی بکر (درشهر میت دمسیس از توابع منصوره)، مشهد زین‌العابدین (که سر فرزند امام زین العابدین، یعنی زید بن علی در آن مدفون است)، مشهد السیدة زینب (در محله‌ی سیده زینب در قاهره)، و مشهد نفیسه و مشهد رقیه و مشهد سکینه و مشهد کلثوم(در قبرستان قریش در کنار مسجد شافعی).
البته تا این‌جا هر چه آوردیم، به گونه‌ای به مزار و بارگاه شهیدان مربوط بود، با این ترتیب، می‌توان گفت هاله‌ای که بر گرد واژه‌ی مشهد خیمه زده است، هاله‌ای خونرگ و شهیدفام است، و باید این اماکن را بدون توجه به آن که فردی در آن‌جا شهید شده یا نشده باشد، متعلق به شهیدان خواند و در این فضا، معنای آن یادمان شهیدان خواهد بود. برای توضیح بیشتر، یادآور می‌شود که کاروان بازماندگان شهدای کربلا، پس از رخداد سوزناک روز عاشورا، از مسیری که در آن اختلاف است، به شام و از آن‌جا به مدینه برده شد. توقف این کاروان و وقایع مربوط به آن، سبب شده است که مردم هر دیاری با توجه به باورهای دینی و مذهبی خود، بنایی را به یادبود آن سفر پر سوز و گداز برپا سازند و در طول قرن‌ها آن را محترم و عزیز شمارند و بر گرد آن حلقه زنند و به یاد شهیدان مظلوم کربلا، آن را «مشهد» بنامند، هر چند کسی در آن مکان به شهادت نرسیده باشد.. به تعبیردیگر می‌توان گفت که کاربرد این واژه در مسیر کاروان بازماندگان شهدای کربلا، همچون کاربرد واژه‌ی «قدمگاه» در زبان فارسی و در مسیر کاروان کوچ امام رضا(ع) از مدینه تا مرو است.
اما هنگامی که به لغت بازمی‌گردیم چنین نیست؛ بدین معنی که هر گاه آن کس شهید هم نشده باشد، اما مورد احترام همگان باشد، مزار و بارگاه او را مشهد می‌خوانند؛ مثلاً گفته می‌شود: مشهد سیدتنا معصومة بقم؛ یعنی بارگاه حضرت معصومه در قم، یا مشهد مولانا جلال الدین فی قونیة؛ آستان حضرت مولانا در قونیه و از این قبیل. مرحوم سید محسن امین، در کتاب خطط جبل عامل به هنگام برشماری مزارات پیامبران و دانشمندان خطه‌ی جبل عامل، به 36 نقطه اشاره می‌کند و همه‌ی آنها را با عنوان «مشهد» نام می‌برد.
علامه‌ی دهخدا نیز در لغت‌نامه، علاوه بر مشهد امام رضا علیه‌السلام و مشهد امام حسین علیه‌السلام، 15 منطقه‌ی دیگر را در نقاط مختلف سرزمین ایران برمی‌شمارد.
بنابراین، واژه‌ی مشهد، به صورت عموم برای اطلاق بر مزار و مقبره و بارگاه یا جایی که به نحوی مربوط و متعلق به بزرگان باشد، به کار می‌‌رود. از همین رو است که مثلاً گفته می‌شود: مشاهد مشرفه در مکه؛ یعنی مشهدهای شریف و مقدس در شهر مکه، خواه مزار و مقبره باشد، و خواه مسجد و خانه‌ای متبرک و شریف.
ناصرخسرو در سفرنامه‌ی خود در جایی با عنوان «مشاهد علی در بصره» می‌نویسد:
«در بصره، به نام امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب صلوات الله علیه سیزده مشهد است. یکی از آن، مشهد بنی‌مازن گویند و آن، آن است که در ربیع‌الاول سنه‌ی خمس و ثلاثین از هجرت نبی علیه الصلوة‌ والسلام امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه به بصره آمد و عایشه رضی الله عنها به حرب آمده بوده، و امیرالمؤمنین علیه‌السلام دختر مسعود نهشلی، لیلی را به زنی کرده بود و این مشهد برای آن زن است و امیرالمؤمنین علیه‌السلام هفتاد و دو روز در آن خانه مقام کرد، و بعد از آن به جانب کوفه بازگشت.
و دیگر مشهدی است در پهلوی مسجد جامع که آن را مشهد باب‌الطیب گویند. و در جامع بصره چوبی دیدم که .... و باقی این یازده مشهد دیگر، هر یک به موضعی دیگر بود و همه را زیارت کردم».
جالب این‌جا است که در برخی از کتاب‌های شهرپژوهی، واژه‌ی مشهد را بیشتر متعلق به بناهای منسوب به علویان و فاطمیان دانسته‌اند و در پی آن بر این باور رفته‌اند که به دلیل فراوانی بناهای ایشان در عراق و مصر، این کلمه در آن سرزمین‌ها رواج و گسترش بیشتری دارد و جالب‌تر آن که حتی در باره‌ی تفاوت میان مشهد و ضریح (البته به معنای حرم) بحث کرده‌اند و یادآور شده‌اند که مشهد جای چهارگوشی است که با گنبد پوشیده شده باشد، ولی سرانجام مسجد و مشهد و زاویه و روضه را به یک معنا دانسته‌اند که در گذر روزگاران و با اختلاف سبک‌های معماری، گونه‌های مختلفی پیدا کرده است؛ گو این که همه‌ی این‌ها به معنای جایی مقدس است که برای عبادت و برکت جستن بدان روی می‌آورند.
با این تفاصیل می‌توان نتیجه گرفت که برابرنهاده‌ی مشهد، به‌ویژه آن گاه که به نام فردی افزوده می‌شود، کلمات محضر و آستان و بارگاه است و مشهد امام رضا(ع) یا مشهد مقدس یا مشهد رضوی، یا نفس کلمه‌ی مشهد که اینک به‌تنهایی بر شهر مشهد دلالت دارد، به معنی آستان مقدس امام رضا(ع) است و جایی که امام در آن‌جا حاضر است و ما در پیشگاه او و در برابر دیدگان بیدار او ایستاده‌ایم و برای وارد شدن به آستانش اجازه می‌طلبیم:
اشهد انک تشهد مقامی و ترد سلامی
... و این است معنی مشهد، نامی زنده و پویا،
نمادی از زیستن و شهود و حضور،
و سرشار از زندگی و حیات و بالندگی.
حتی اگر آن را به معنای شهادت نیز بگیریم، هیچ‌گاه نباید از شور و نشاط آن کاسته شود؛ چه شهادت در همان معنای رایج فارسی آن نیز، چیزی جز زندگی و حضور و نظارت نیست. 

بنمایه:شبکه ی امام رضا

دیدار بانویی سمرقندی از مشهد(نوروز88)

روح تهران را نه شرقی دیدم و نه اسلامی و نه اروپایی.اما مشهد، شخصیت روشن و درک دقیقی از خود دارد. آرامگاه امام شعیان است. آرامگاهی که مومنان را در روزهای تعطیل از تهران و از دیگر شهر‌های اطراف به سوی خود می‌خواند.

بار اول در عمر خود حجاب عربی پوشیدم. اول به خاطر این‌که کاری است جذاب برای هر مسافری که دوست دارد خود را به شکل و شمایل مردم محلی ببیند. اما وقتی با کمک دوستان دستانم را به آستین‌های گشاد و دراز آن فرو بردم روح و حالتم تغییر کرد.

دچار دوگانگی شده بودم. به آینه نگرستم. هیچ نشانی از شهزاده نظروای سابق نمی‌دیدم. به انسانی تبدیل شده بودم که نه از شادی‌هایم می‌توانستم چیزی به یاد بیاورم و نه از غم و غصه‌های کوچک و بزرگ خود. به کسی تبدیل شده بودم که می‌دانستم موقتی است و باید به زودی با آن خدا‌حافظی کنم. اما بعد از دیدار از حرم امام رضا.

هر چه نزدیک‌تر به حرم می‌شدیم قلبم تند‌تر می‌زد. بی‌قرار‌تر می‌‌شدم. دلم می‌خواست با شیوه مقبول و رایج عبادت کنم. سر راه زیارتنامه خریدم. اما انگار صدای مادربزرگ به یادم آمد با خدا با زبان دل خود حرف بزن. با خدا مستقیم حرف بزن.

با این‌که نگران دوربینی بودم که در آستین حجاب خود پنهان کرده بودم،چشم از گلیم‌های پر رنگ در و دیوار حرم نمی‌کندم. سه رنگ میدان حرم را زیبا کرده بود: زری‌های زرین گنبد‌ها، سرخی گلیم‌های ورودی و سایه‌ی حجاب زنان.

چیزی که به چشم نمی‌رسید، مسافر خارجی بود. چیزی که من عادت دارم در کشور خود در مسجد و مدرسه‌های اسلامی مسافران خارجی را ببینم که در حال عکاسی و فیلم‌برداری‌اند. در ازدحام شلوغ زنانی که در حال عبادت و نیایش بودند و در این راه باز کردن از ازدحام به هم چسبیده که حتا هوا راه به داخل نداشت، به آرامش و سکوتی رسیده بودم.

من به مقصد انگار رسیده بودم. خلوت در جمع را بار اول به طور واقعی تجربه کردم. دیگر مردم را هم مشاهده نمی‌کردم. خودم را در قالبی پیدا کرده بودم که باید برایش کلمه مناسبی پیدا کنم. هیچ نشانی از روزگار پیشین و آینده در ذهن نداشتم و به این مصرع فکر می‌کردم که نمی‌دانم چرا به یادم آمده بود «تو ز خود نرفته بیرون کی به خدا رسیده باشی». بار اول آن را در اجرای احمد ظاهر، خواننده افغانستانی شنیده بودم.

زنی به پهلویم زد. دقیقاً زمانی که با دهان باز به خانم‌هایی نگاه می‌کردم که با پر‌های رنگانگ برای زنان زایر باد می‌زدند. به خود گفتم چه محبتی می‌کنند و صورتم را نزدیک‌تر بردم تا باد بیش‌تری به من برسد. فکر کردم نیت خیر دارند. اما دیرتر فهمیدم که مأموران درگاه امام رضایند و ناظر نظم. آن اشاره‌ها با پر نه به خاطر باد دادن بلکه برای تذکر دادن است و داشتن فاصله از همدیگر!

آری همه مشاهده‌های مسافران درست و نزدیک به واقعیت نیست. اما تجربه‌ها مهم‌اند برای شکل‌گیری اندیشه فرد از مکانی و مردمی. مشهد شهر آرزوهای مادر بزرگم بود. بار اول از مادر بزرگ شنیده بودم که زعفران چیست. در یکی از دعاهای قبل از خوابی برای‌مان می‌آموخت،به زبان آورده بود:

یک درخت است در بهشت
نام آن مرجان، برگش زعفران
نوشتند نام آن پیغمبران‌...

می‌گفت دوران کودکی او تاجران مشهدی زعفران و تسبیح و گیاه‌های مشهدی می‌آوردند و مردم سمرقند چشم و روی آن‌ها را می‌بوسیدند که از درگاه امام رضا زیارت کرده‌اند. چیز‌هایی که با وارد شدن پای روس‌ها به پایان رسید. مگر این‌که در خاطرات پراکنده مردم کهنسال. از عطر مشهد می‌گفت و از کفش‌های نوک تیزی که دوست داشت و از چوب و پاشنه بلند بودند.

سر راه به عطر فروشی‌های کنار راه غرق تماشای شیشه‌های بزرگ عطر محلی بودم و انگار به دورانی برگشته بودم که مادربزرگ قصه می‌کرد. صدای اذان بلند می‌شد و من به دورانی فکر می‌کردم که از میدان ریگستان سمرقند اذان خوانده می‌شد و مردم را برای مدتی متوقف می‌کرد. زمانی که تنها از خاطرات مادربزرگ شنیده‌ام.

بار اول می‌دیدم که «در و دیوار گلپوش» آنی که مادر بزرگ می‌گفت واقعی است و بوده و وی از خود درنیاوده است. دست در آب حوض درگاه امام رضا می‌برم. دنبال نیت و درخواست مهمی می‌گردم، آنی که آمده‌ام از امام رضا درخواست کنم. چیزی به یادم نمی‌رسد.

مادربزرگ می‌گفت لازم نیست روزه و نماز و قران بخوانی فقط همین یک جمله را فراموش نکن: «خداوند یگانه، بخشاینده و مهربان، مردم عالم را در پناهت نگه‌دار!» مادربزرگ تقریباً هر روز نشانه‌های آخرالزمان را می‌دید و از زندگانی در حکومت بی‌خدایی سخت احساس گناه می‌کرد.

اما ایمان را برای ما کودکان عارفانه و صوفیانه بازگو می‌کرد تا احساس سنگینی بار آن را نداشته باشیم و از مسئولیت سخت و سنگینی به نام ایمان فراری نشویم. زن دوراندیشی بود و از همیشه از پایان حکومت شوراها پیام می‌داد. می‌گفت هیچ چیزی با زور و اجبار زنده و پاینده نمی‌ماند.

وطن یعنی مادر

وقتی بار اول مادر مهدی را دیدم، راحت شدم. هیجان‌هایم همه برطرف شد. راحت شدم. در نگاه او جوهری را دیدم که در مادر خود، در مادربزرگ خود دیده‌ام. انگار سال‌ها می‌شناختمش، انگار به خانه خود آمده‌ام. چیزی که پایان نداشت، محبت بود و توجه و خنده و شوخی.

شب‌ها مادر مثل مادر‌بزرگ من به گلخنی تبدل می‌شد که همه دوست داشتند در آن دستان خود را گرم کنند. کیفی داشت از نامه‌های فرزندان خود که از راه‌های دور برایش نوشته بودند. نامه‌های مهدی را می‌خواند و اشک در گونه‌هایش می‌شارید. نامه‌هایی که مهدی نوجوان برای مادر خود نوشته بود. نامه‌های دوران دانشجویی و یا سربازی.

دوربین را روشن می‌کردم و سخنان مادر را ثبت می‌کردم. همین احساس را داشتم وقتی عمه‌اش را دیدم که مرا یاد خاله خودم می‌انداخت. این دو زن در هنر قصه گفتن از گذشته مهارتی دارند که احساس می‌کردم تأثیر بسیاری بر مهدی گذاشته‌اند.آن‌چنان که مادر و مادربزرگ در من داشته‌اند.

فردوسی و فردوس پارسی

آرامگاه فردوسی سنگ‌پوش بود. سنگش را بوسیدم. آرامگاه اصلاً آرام نبود، پر از مردمانی بود که برای زیارت آرامگاه این مرد بزرگ، که توانست حافظه ملی ما فارسی زبانان را روی کاغذ بیاورد. مردی که باعث شد زبان فارسی در بیرون از خاک امروزی ایران زنده بماند.

مردی نقالی می‌کرد و داستان‌های «شاهنامه» را می‌گفت. مردم زیادی دور او جمع بودند، پیر و جوان. به خود گفتم کاش استادم، رزاق غفاروف نیز این سعادت را می‌داشت. از معروف‌ترین پروفسور‌های دانشگاه سمرقند بود که می‌گفت اگر به زیارت خاک فردوسی روم، بی‌حسرت از این دنیا خواهم رفت. اما برایش نصیب نشد و با آرمان و حسرت رفت.

در چشمانم اشک حلقه زد و صدای نقال از بلندگو می‌آمد که داستان زال زر را می‌گفت. یادم آمد از وقتی که مادر‌‌بزرگ یک شب تابستان همه را جمع کرد روی کت(=نیمکت) زیر درخت پر گل زردآلو و داستان «زال زر» را برای‌مان قصه کرد. این داستان پیش همسالانم که موی زرد مرا عیب می‌دیدند عیبم را به حسن تبدیل کرده بود.

فردوسی در روح ما تاجیکان نیز به مثل دیگر مردم فارسی زبان غرور ملی و فرهنگی دمیده است. داشتن «شاهنامه» در خانه خود برای ما تاجیکان مقیم ازبکستان یک گواهی‌نامه از فارسی زبان بودنمان بود. هر که نداشت، بی‌فرهنگ دانسته می‌شد. در جنگ فرهنگ بین تاجیکان و ازبکان، «شاهنامه» سلاح و متکای(=تکیه گاه) ما بود.

جوانی ایرانی سر به روی سنگ فردوسی گذاشته بود و انگار درد دل می‌کرد. اما درد دل من پارسی‌گو در کشور ایران ستیز ازبکستان،کهنه‌تر از این‌هاست.آن‌قدر کهنه که ریشه در «شاهنامه» دارد. 

قاصدک هان چه خبر آوردی؟

سر سنگ کوچک و خاکسارانه استاد اخوان ثالث نشستم. یکی از همراهان گفت ما ایرانیان این‌طور زیارت می‌کنیم و دو انگشت خود را روی سنگ گذاشت. دو انگشت به گونه سرد سنگ گذاشتم و گفتم: خبر خوشی ندارم. اوضاع همانی است که دیدید!

اشعار اخوان ثالث را با صدای خود او یکی از دوستان ایران برایم پنهانی به سمرقند آورده بود. یکی از دوستان تاجر که بین سمرقند و بخارا در رفت و آمد بود. سال ۱۹۹۹ بود که صدای استاد اخوان را شنیدم و هیچ‌گاه فراموش نخواهم کرد. صدایی که مرا به اتاق خود در سمرقند می‌برد. صدایی شبیه به شراب گرم در سرمای زمستان 

بنمایه

بارگاه رضوی آمیزه ی تاریخ و هنر

حرم مطهر امام رضا(ع) مهمترین بنای تاریخی و مذهبی ایران و سومین بنا از این نوع پس از بیت‌الله الحرام و حرم مطهر پیامبر اکرم (ص) در جهان اسلام است. خیل مشتاقانی که از گوشه و کنار ایران و جهان به خراسان و مشهدالرضا می‌آیند وسالانه بیش از 17 میلیون روایت شده اند نمی گذارد حتی لحظه ای بتوان به راحتی  در کنار ضریح مطهر امام با او درد دل کرد و برای تبرک به آن دست زد.

روضه منوره که پیکر مقدس حضرت رضا(ع) در آن مدفون است،زیر گنبدی زرین و باشکوه قرار دارد و هسته مرکزی بناهای آستان قدس رضوی به شمار می‌آید.

قدیمیترین بخش حرم همان بقعه مطهر ( بقعه هارونى ) است که ضریح حضرت را احاطه کرده است. این بقعه که اساس آن باید متعلق به اواخر قرن دوم هجرى باشد در طول زمان چندین بار مرمت شده است.براساس قول مورخین اصل بنای داخلی تالار دارالاماره معبد (آتشکده) بوده، که پس از دفن هارون به دستور مأمون تخریب و به سبک معماری خراسان، چهار دیوار ساده با ارتفاعی نسبتا کوتاه که با گنبدی با خیز کم پوشش یافته بود، ساخته شد. در سال‌‌های آغازین به خاک سپاری پیکر پاک امام، حرم مطهر به صورت بنایی ساده با مصالح ویژه آن دوران بنا شده بود و تنها یک در ورودی ساده در پیش روی مبارک داشت. صفه‌‌های اضلاع حرم به جز صفه پیش‌رو، به‌سوی خارج ازبنا بسته بود و بر فراز بقعه، تنها قبه‌ای وجود داشت. بنای حرم در طول تاریخ و به‌تدریج ساخته شد و گسترش یافت. نخستین اقدام برای ساخت مقبره ای باشکوه برای آن حضرت توسط علویان آل بویه صورت گرفت. از آن زمان تاکنون مردان و زنانی بلند همت بسیاری برای گسترش این مجموعه عظیم مذهبی تلاش کرده و نام خود را تا ابد زیر نام حضرت رضا (ع) جاودانه کردند. هر کاشی و سنگی که بر دیوارهای حرم جای گرفته، نشان از عشق و ارادت مردمانی از این سرزمین به مولا و آقایشان حضرت رضا (ع) دارد.تاریخ موجود در کتیبه‌‌های حرم، از دوره سامانیان تا دوره قاجاریه را نشان می‌دهد.

براساس آنچه تاریخ نویسانی چون ابن بابویه نوشته اند نخستین آبادگران حرم رضوی چند تن از بزرگان عهد سامانی بوده اند.بوبکر شهمرد، از پیشکاران نوح بن منصور سامانی، ساختمان بقعه را بازسازی کرد و   محمد بن عبد الرزاق طوسی صاحب شاهنامه منثور و امیر محمدیه تزییناتی در حرم به وجود آوردند. عضد الدوله دیلمی فردی بعدی بود که  در اوایل قرن چهارم قمری تعمیرات و تزیینات گسترده ای  در مرقد منور امام  ایجادکرد. سپس نوبت به  غزنویان رسید. سلطان محمود مرقد علی بن موسی الرضا (ع) را که پدرش سبکتکین تخریب کرده بود از نو ساخت وابوالحسن عراقی معروف به دبیر، اقدام به ساخت مسجد بالاسر در کنار حرم مطهر کرد. نخستین گنبد حرم را شرف الدین ابو طاهر قمی، وزیر سلطان سنجرسلجوقی را بر بالای بنا ساخت و امیر عماد الدوله در اوایل قرن ششم قمری حرم را مرمت کرد.

در دوره خوارزمشاهیان و در اوایل قرن هفتم قمری ازاره حرم مطهر با کاشی‌‌های ممتاز معروف به کاشی سنجری تزیین شد. به‌علاوه در این دوره، اطراف در پیش روی مبارک، در ضلع شمالی رواق دارالحفاظ، با کتیبه‌ای از کاشی چینی مانند ممتاز تزیین شد.

غازان‏خان و سپس سلطان محمد خدابنده پادشاه شیعی مذهب ایلخانی نیز در دوره خود ضمن مرمت خرابی های ایجاد شده در جریان حمله مغول  به بناهای اطراف آن افزودند.بنای کامل گنبد موجود را مربوط به این دوره دانسته‏اند زیرا همانند سایر گنبدهای دوره مغول دو پوششی است و رویه‏اش با الواح مسین با روپوشی از طلا ساخته شده است.

عهد تیموری، دوران پربار و باشکوهی از نظر معماری حرم به‌شمار می‌رود.از آثار مهم این دوره،بنای باشکوه مسجد گوهرشاد در جنوب حرم مطهر و دو رواق تاریخی دارالحفاظ و دارالسیاده است.مدرسه پریزاد، مدرسه دودر و مدرسه سابق بالاسر که متصل به ضلع غربی دارالسیاده بود و اکنون جزء رواق دارالولایه است،هم به این دوره مربوط می‌شود. از آثار دیگر عهد تیموری،ضلع جنوبی صحن انقلاب است که به همت امیرعلیشیر نوایی، وزیر سلطان حسین بایقرا، ساخته شد. دوران صفویه نیز دوران مهمی در تاریخ معماری حرم به شمار می‌رود.طلاکاری گنبد و گلدسته، ساخت اولین ضریح مرقد منور، رواق‌‌های توحیدخانه، گنبد الله وردی‌خان و گنبد حاتم خانی، همه مربوط به این دوره است. شاه طهماسب، شاه عباس و شاه سلیمان صفوی، از جمله شاهانی بودند که در این دوره با اقدام‌های اساسی خود، نامشان را در تاریخ معماری حرم ثبت کردند. مهمترین یادگار دوره افشاریه سقاخانه اسماعیل طلا است که در وسط صحن عتیق یا انقلاب قراردارد. بنای گلدسته ضلع شمالی صحن عتیق، طلاکاری مجدد ایوان امیر علیشیر و گلدسته بالای آن  نیز همه مربوط به این دوره هستند.

دوره قاجاریه هم از نظر معماری، دوران مهمی در تاریخ حرم به شمار می‌رود. بنای صحن آزادی مربوط به این دوره است. در این عهد، ایوان غربی صحن آزادی به طلا آراسته و به ایوان ناصری معروف شد. در همین دوران، کاشی‌کاری و تزیینات صحن آزادی انجام شد. علاوه بر این، درهمین دوره روضه منوره ،رواق‌‌های توحید خانه، دارالحفاظ و دارالسیاره آینه‌کاری شد.

ادامه مطلب ...