علیرضا حیدری؛روزنامه خراسان
از آن روز که فردوسی، این حکیم فرزانه توس کاخ بلند زبان پارسی را پی افکند و چه پیش از او که سرزمین بزرگ خراسان به شکوه ادب و شعر زیبنده شده بود، این بوم و بر هماره و همواره خاستگاه دانشی مردانی بوده است که نام و آوازه آن ها جغرافیای زمان و مکان را درنوردیده و در ستیغ فرهنگ و ادب و دانش جهان درخشیده اند.شمار کردن فهرست بلند بالای شاعران، دانشمندان، فیلسوفان و صاحبان خرد دیار تاریخی خراسان -اگر ممکن باشد- گواه روشن این ادعاست. شاید وجه بارز و درخشان این سابقه پرشکوه را بتوان در حوزه شعر و ادبیات جست وجو کرد. چنان که نام هایی چون فردوسی، مولانا، عطار و خیام تنها چند قله این سلسله سترگ ادبی اند. نگاهی به تاریخچه ادبیات و شعر در خراسان بزرگ از گذشته تا به امروز نشان می دهد اگرچه در دورانی کوتاه چراغ ادبیات در این خطه کم فروغ بوده است اما نه تنها هیچ گاه به خاموشی نگراییده که همواره روشنای جان و ضمیر دل آگاهانی بوده که دانش و اندیشه را گسترش داده اند. از این رو چه در روزگار پیشین و چه امروز هنوز هم نام ها و جریان ها و مکاتب ادبی فرصتی برای عرض اندام داشته و دارند. برای این که نیم نگاهی به شعر و ادبیات این سالیان داشته باشیم، می شد سراغ خیلی ها را گرفت اما بر آن شدیم تا ساعتی پای صحبت تنها دو شاعر خوب خراسان بنشینیم.استاد علی باقرزاده (بقا) که در هشتادمین سال زندگی خود، فقط مروری کرد زندگی ۶۰ ساله شاعری اش را و استاد محمدباقر کلاهی اهری که گرچه جوان نیست اما به دلیل علاقه ای که به شعر نو دارد و جوان ها را خوب می فهمد، جوان ترها نیز در محفلی که «کلاهی اهری» می نشیند احساس غریبگی نمی کنند...
... با استاد باقرزاده در عصر یک روز تعطیل قرار گذاشتم. مرا به منزلش دعوت کرد و طبق قرار کاملا آماده بود و گشاده رو. در اتاقی نسبتا متوسط نشستیم که پر از کتاب بود و قاب عکس هایی که هر کدام فصل هایی از تاریخ شعر خراسان را روایت می کرد. استاد به تازگی از سفر یزد بازگشته بود و ما را به «شیرینی وباقلوا» هم میهمان کرد که با چای خوشرنگی که احتمالا خودش دم کرده بود، نوش جان فرمودیم: ناگفته نماند که اجداد پدری استاد باقرزاده ریشه در اقلیم یزد دارند، ازاین رو به گفته خودش یزدی ها در تذکره های شاعران خود نام «علی باقرزاده (بقا)» را هم می آورند. در میان آن همه کتاب، در گوشه ای هم آثار خود استاد چیده شده بود. لطیفه ها، طراز یزدی، ده مقاله، چهل حدیث، نسیمی از دیار خراسان، یاد مادر، زلال بقا، سفری به مسکو و سنت پترزبورگ، سیر آفاق، بزم محبت، در سفرنامه هند، قطعه ها، بیست و یک مقاله و نامه فرزانگان آثاری بودند که نتیجه سال ها تلاش و کوشش ادبی استاد را نشان می داد.بی آن که پرگویی کرده باشم به ایشان گفتم. چه شد که شما در کنار تلاش های اقتصادی در خور توجه، هیچ گاه از شعر و ادبیات و پژوهش دست برنداشتید و اصلا از کجا و چگونه از وادی شعر سردرآوردید و استاد گفت:
به دلایل شخصی از دوران کودکی به شعر و شاعری علاقه داشتم. یادم می آید تقریبا ۱۰ ساله بودم که یکی از دوستان مرحوم پدرم به نام علی اکبر جعفرزاده متخلص به «طی» که شرح حال او را در کتاب «۱۰ مقاله» نوشته ام، به منزل ما می آمد و شعر می خواند و من که وظیفه پذیرایی از میهمان را برعهده داشتم گاهی پس از انجام پذیرایی در مجلس می نشستم و به اشعار گوش می دادم و لذت می بردم. پدرم مرا به بازی کردن تشویق می کرد ولی من می گفتم دوست دارم شعر بشنوم. این الفت از دوران کودکی در من ایجاد شده بود به قول صدارت نسیم: «زعمر طرف نبستیم جز در آن محفل/ که هم زبان قلمی و هم نشین کتابی بود/ بشستمی همه با آب دیده دفتر عمر/ در آن اگر نه زآیین عشق بابی بود.این الفت در ادامه با من همراه شد و در کنار مشاغل دیگری که داشتم، انس من به شعر و ادبیات هیچ گاه کم نشد و همواره با اهل علم و دانش و ادب هم نشین بوده ام، بنده بیش از ۳۰ سال با زنده یاد دکتر یوسفی الفت داشتم. سفرها و نامه نگاری هایی با هم داشتیم با مرحوم دکتر رجایی و نیز دکتر فیاض خیلی مانوس بودم و مهم تر از همه این که سال ها از محضر مرحوم ادیب نیشابوری ثانی بهره بردم. این عشق و علاقه باعث شد کم کم در کار شعر هم وارد شوم و احساس کردم زمینه و قریحه شعری هم دارم.
وقتی انسان این نام ها را می شنود و کنار هم می چیند به گذشته ادبی این دیار غبطه می خورد
بله، ولی الان هم خراسان مهد ادب است. من یک نکته مهم را در این جا یادآوری کنم و آن این که شاعرانی که در دیار خراسان بوده و هستند، فقط در کار شاعری فعالیت نداشتند و بخش مهمی از عمرشان را صرف مطالعه و تحقیق و پژوهش کرده اند. من سفرهای متعددی داشته ام و به خوبی به این نکته رسیده ام که اگرچه ما در شهرهای دیگر شاعران بزرگ و خوبی داریم ولی این ویژگی پژوهش و تحقیق و مطالعه را در کمتر جایی دیده ام. شما از جامی بگیرید و حتی برگردید قبل از او و به فردوسی نگاه کنید و ببینید چه شاعر بزرگی بوده است.امروز هم معتقدم شاعران خراسان بهترین شاعران کشورند. ملک الشعرای بهار را مگر می توان نادیده گرفت. شاعری، نویسندگی و سیاست، سه وجه شخصیتی اوست. جلوتر که بیاییم به امثال اخوان، دکتر شفیعی کدکنی و استاد قهرمان می رسیم که نه تنها شاعرند بلکه در کار پژوهش و تحقیق در شمار نام آوران کشور قرار دارند. استاد قهرمان شاید ۲۰ کتاب را تاکنون تصحیح کرده است. مرحوم صاحبکار هم این گونه بود. به همین دلایل و شواهد که هنوز هم می توان نام برد، شاعران خراسان در این ویژگی ممتازند که قبل از شاعری، یک پژوهشگر و محقق بوده اند و این خصلت باعث شده است که زمینه دانش و فرهنگ و ادب در خراسان همیشه فراهم باشد وگرنه بزرگانی چون فردوسی و مولانا و خیام و دیگران در این دیار زمینه شکوفایی پیدا نمی کردند. البته این بدان معنا نیست که در دیگر شهرها و استان ها ما انسان های بزرگ و دانشمند نداشته باشیم بلکه «هنر نزد ایرانیان است و بس» اما خراسان مستعدتر بوده و هست وگرنه زمینه ادبی و شاعری در تمام ایران وجود داشته و دارد و اصلا جهان، ایران را با شعر و ادب می شناسد چنان که یونان را به چند فیلسوف و حکیم و غرب را به دانش و فناوری.به هر حال من باز تاکید می کنم که خراسان مهد شعر و شاعری و ادبیات است تا جایی که وقتی شاعران بزرگی مثل شهریار و یا امیری فیروزکوهی به مشهد می آمدند و در جلسه های شاعری شرکت می کردند از عظمت شعر خراسان یاد می کردند.
با وجود افرادی مثل دکتر فیاض، دکتر رجایی و دکتر یوسفی که از فحول ادبی کشور بودند و در دانشگاه مشهد تدریس می کردند، سهم دانشگاه را در حوزه ادبی خراسان چه طور می بینید.
به نظر من این افرادی که نام بردید سهمی در دانشگاه مشهد داشتند. یادم می آید در سال ۳۸ یا ۳۹ که دانشکده ادبیات با همت دکتر فیاض افتتاح شد، ایشان از تعدادی از افراد برگزیده مثل دکتر یوسفی، دکتر رجایی، دکتر مجتهدزاده، آقایان خراسانی و نوید دعوت کرد تا به دانشکده ادبیات بروند. در واقع دانشکده ادبیات با وجود این بزرگان شکل گرفت. شما می دانید در گذشته دانشکده ادبیات بعد از دانشکده پزشکی مشهور بود و وقتی می گفتند دانشگاه مشهد منظور دو دانشکده ادبیات و پزشکی بود. ضمن این که مرحوم دکتر فیاض خودش از چهره های شاخص ادبی بود.
حتی دانشکده ادبیات تهران را هم کانون ادبی خراسان شکل داد و وجود افرادی مثل مرحوم فروزانفر نقش ممتازی در شکوفایی دانشگاه تهران داشت.
دقیقا همین طور است. افرادی مثل زنده یاد فروزانفر از شاگردان مرحوم ادیب نیشابوری اول بودند. ادیب نیشابوری در عربی و ادبیات استاد بودو تمام شاگردان او در زمره استادان قرار گرفتند. البته من در خدمت استاد ادیب ثانی بودم. به یاد سخن ایرج افتادم که می گوید: برادر جان خراسان است اینجا/ سخن گفتن نه آسان است اینجا/ خراسان جا چو نیشابور دارد/ که صد پیشی ز پیشاور دارد.در واقع دانشکده ادبیات مشهد و تهران را به خصوص در دوره اول استادان صاحب نام تشکیل دادند و به همین سیاق شاگردان دانشمندی هم تربیت شدند. مرحوم دکتر شریعتی، مرحوم خدیوجم و استاد شفیعی کدکنی هم فقط تعدادی از این بزرگان بودند.
و در کنار دانشکده ادبیات مادر خراسان انجمن های ادبی نام آوری داشته ایم که از آن زمره امروز در کنار جلسه های شعری دیگر هنوز محفل ادبی استاد قهرمان پابرجاست.
بله. من معتقدم اولین محفل شعر و ادبیات در خراسان بزرگ تشکیل شد. یعنی همان جلسه ای که در باغی نزدیک غزنین با حضور شاعرانی مثل عنصری، فرخی، مسجدی و فردوسی تشکیل شد و فردوسی به صورت ارتجالی مصرع آخر یک رباعی را کامل کرد. می دانید در آن جا می خواستند فردوسی را بیازمایند و سه شاعر دیگر ۳ بیت رباعی را گفتند و بیت پایانی را فردوسی سرود که:
چون عارض ماه نباشد روشن بهتر زرخت گل نبود در گلشن
مژگانت، همی گذر کند از جوشن مانند سنان گیو در جنگ پشن
ادامه مطلب ...بر اساس شاهنامه و روایتهای نزدیک به آن،جنگهای ایران و توران تا دوره پادشاهان سلسه بعدی ، به نام کیانیان ادامه مییابد ؛ اما در این رشته جنگها رویدادهای فرعی ولی مهم دیگری هم رخ دادهاند که در این قبیل آثار نیامده است و نوشتههای دیگر بدانها پرداختهاند.یکی از این روایتها حماسه مشهور آرش کمانگیر است که در زمان منوچهر – و به روایتی هم در روزگار پادشاهان پس از او یعنی نوذر پسر منوچهر یا زو پسر تهماسب – رخ داده است.
در رشته جنگهای ایرانیان و تورانیان ، افراسیاب ، شاه توران سپاه ایران را به عقب می راند و بخشهایی از سرزمین ایران را اشغال میکند.این وضعیت دیر زمانی ادامه مییابد و کار بر هر دو سپاه تنگ میشود. سرانجام پادشاهان دو کشور تصمیم به پایان جنگ میگیرند و برای تعیین مرز میان دو کشور ، ایرانیان پیشنهاد می کنند که از سپاه ایران کسی از فراز کوه البرز یا طبرستان تیری پرتاب کند و جای فرود آن مرز دو کشور شناخته شود . تورانیان با اطمینان از کوتاه بودن تیرپرتاب ایرانیان ، این پیشنهاد را می پذیرند.
به فرمان پادشاه ایران از چوب عود و پر عقابی و آهنی برگرفته از کوهی خاص ، تیری می سازند و به تیراندازی کهنسال اما ورزیده به نام آرش می سپارند . افراسیاب که بر تیر نشانی نهاده ، به نظاره می ایستد . آرش با تمام توان خود تیر را پرتاب می کند ، چندان که پیکرش بی جان بر زمین می فاتد ، اما حماسه ای می آفریند که نامش را جاودانه می سازد . در روایت ها آمده است که آرش به هنگام بر آمدن آفتاب تیر رها می کند و تیر تا فرو رفتن آفتاب در پرواز است و سر انجام در ناحیه بلخ ، در افغانستان امروز فرود می آید . افراسیاب شگفتزده از این رویداد ، ناچار سپاه خویش را به پشت مرز تعیین شده می برد و ایرانیان این پیروزی و رهایی از تنگنای چندین و چند ساله را جشن می گیرند.
بر پایه برخی روایت ها ، با مرگ زو دوران حکومت نخستین ساسله ایرانی ، موسوم به پیشدادیان ، به پایان می رسد . در این زمان افراسیاب با آگاه شدن از مرگ پاشاه ایران ، شرایط را برای یورشی دوباره به ایران زمین مناسب می بیند . پس لشکری مهیا می سازد و تا شهر ری پیش می آید.
شاهنامهها
قبل از تالیف شاهنامه فردوسی شاهنامه های متعددی اغلب به نثر نوشته شده بودند که از منابع فردوسی برای سرایش شاهنامه مشهور او بودند . این شاهنامه ها همگی از میان رفتند و امروزه چیزی از آن ها در دست نداریم ، اما مقدمه ی یکی از مشهور ترین آن ها معروف به شاهنامه ابو منصوری ، امروزه در دست است . این شاهنامه به دستور ابو منصور محمد بین عبدالرزاق ، یکی از بزرگان خراسان در اوایل قرن چهارم هجری ، چند نفر از نویسندگان زیر نظر ابو منصور محمدبن المعمری نوشته بودند . امروزه از این ماخذ فردوسی تنها مقدمه ی المعمری به جا مانده که محمد قزوینی آن را تصحیح کرده است . در این جا بخشی از نمونه نثر دری مقدمه را به نقل از بیست مقاله محمد قروینی می خوانید :
((…امیر ابو منصور غبدالرزاق مردی بود با فر و خویش کام بود … و با دستگاهی تمام از پادشاهی و ساز مهتران و اندیشه بلند همت داشت … پس دستور خویش ابو منصور المعمری را بفرموذ تا خداوندان کتب از دهقانان و فرزانگان و جهاندیدگان از شهر ها بیاوردند و … ابو منصور المعمری به فرمان او نامه کرد و کس فرستاد به شهر های خراسان و هشیاران از آن جا بیاورد … و بنشاند به فراز آوردن این نامه های شاهان و کارنامه هاشان و زندگانی هر یکی از داذ و بیداذ و آشوب و جنگ و آیین از کی نخستین که اندر جهان او بوذ که آیین مردمی آورد و مردمان از جانوران پدیذ آورد تا یزدگرد شهریار که آخر ملوک عجم بوذ … و این را نام شاهنامه نهاذند تا خداوندگان دانش ادرین نگاه کنند و فرهنگ شاهان و مهتران و فرزانگان و کار و ساز پادشاهی و نهاذ و رفتار ایشان و آیین های نیکو و داذ و داوری و رای و راندن کار و سپاه آراستن و … همه بذین نامه اند بیابند پس این نامه شاهان گرد آوردندو گزارش کردند و اندرین چیز هاست که به گقتار هواننده را بزرگ آیذ و هر کسی دارند تا ازو فایده گیرند و چیز ها اندرین نامه بیابند که سهمگین نمایذ و این نیکوست چون مغز بدانی و تو را در دست گردد و دلپذیر آید… .))
شخصیت ها و پدران و پسران پهلوانان و شاهان شاهنامه فردوسی و ارتباط و خویشاوندی آنان با یکدیگر به صورت نمودار درختی :
مهری بهفر ؛کتاب ماه ادبیات و فلسفه 78
«نقش فرهنگی شاهنامه در ایران قرن 21 چه خواهد بود؟»آیا همان چیزی خواهد بود که از 200 سال پیش تا کنون شاهدش هستیم؟ من اینجامیکوشم تصویری از نقش فرهنگی شاهنامه تا کنون ارائه کنم تا نقش فرهنگی شاهنامه در ایران قرن 21 قابل تصور باشد و در آخر راه حلی ارائه مى کنم برای برون شدن از آنچه معتقدم عملاً نقش که نه بىنقشی و خنثایی بوده است. تصور نمىکنم که نتیجه این نشستها مورد توجه مدیران فرهنگی و آموزشی در سطوح کلان باشد ولی به هر حال گفتنش این سود را دارد که ازکم گفته شده باشد. در آستانه روز بزرگداشت فردوسی هستیم, روز 25 اردیبهشت, روز فردوسی؛ نام گذاری روزها به نام بزرگانی چون فردوسی، سعدی، حافظ به چه علت است؟ آیا روزی به نام فردوسی نامگذاری مىشود و بزرگداشت فردوسی برگزار مىشود چون شاهنامه و سراینده فرزانهاش فردوسی دارای نقش فرهنگی بسزا و در خور در جامعه ایران بوده؟ یا اینکه ما روزی را به نام فردوسی نامگذاری مىکنیم و نشستهای بزرگداشت مىگیریم برای جبران غفلت و قصور فرهنگیمان؟ این آیین که همگی در حال اجرایش هستیم در واقع جبران تغافل فرهنگی است که نسبت به شاهنامه وجود داشته است؟ کدامیک از اینها واقعیت است؟ در جامعهای که انرژی و اطلاعات فرهنگی را از جوامع دیگر به طریق ترجمه یا از طرفی دیگر دریافت مىکند و به عناصر فرهنگی سنتی، بومی و قومی خودش امکان رشد و بازسازی را نمىدهد و این عناصر فرهنگی در حاشیه فرهنگ متوقف مىمانند، آن وقت است که نامگذاری روزی مثل فردوسی ضرورت پیدا میکند. نامگذاری روزی به نام بزرگانی مثل فردوسی ضرورتی آیینی است برای آنکه ارتباطی مداوم با منابع فرهنگی بومی را زمینه سازی کند.
در جامعهای مثل ایران که فراموش کرده چگونه از منابع فرهنگی گذشتهاش اطلاعات و توان بگیرد هرگونه حرکت آیینی برای پرداختن به عناصر فرهنگی خودی سودمند است.پس اجرای آیین نامگذاری روزی به نام بزرگان میخواهد آن تغافل و مغفول ماندگی را درباره عناصر فرهنگی سنتی جامعه جبران کند. که این نه تنها اشکالی ندارد که مفید است اما نباید در حد و سطح نامگذاری متوقف بماند. بلکه لازم است برای پویا شدن و نقش شایسته یافتن عناصر فرهنگی ایرانی که تا امروز مغفول ماندهاند و نقشی در بازتولید فرهنگ امروز، چنانکه باید و شاید نیافتهاند،زمینهسازی جدی و اساسی انجام گیرد، و نیز یادمان نرود که این زمینهسازی باید با فقدان روحیهی تبلیغی، پدرانه, تجلیل و تکریم و ستایشهای مبالغهآمیز در مورد آن چیزی که میخواهیم در درون فرهنگ مردم تعمیق بدهیم.انجام بگیرد چون اگر این کار را بکنیم, حداکثر اتفاقی که مىافتداین است که
این باورها را و این تجلیل و تکریمهای مبالغهآمیز را مىتوانیم اساساً و عیناً در مردم به وجود آوریم و آنها به همین شکل آن را به کار ببرند. ما از این مرشدسازی, مریدپروری و ایجاد تقدس در اطراف عناصر فرهنگی گذشتهمان سودی نمىبریم. پس حواسمان باشد که زمینهسازی کردن برای عناصر فرهنگی مغفول مانده با تجلیل مبالغهآمیز و ستایشهایی که در آن ید طولانی داریم, متفاوت است.
من در آموزگاههای دانشگاه وقتی از دانشجوی نیمسال دوم زبان و ادبیات پارسی در مورد شاهنامه پیش از ورود به سر فصل درس حماسه یک که درس رستم و سهراب است, مىپرسم در مورد شاهنامه چه مىدانید و آن را چگونه اثری مىبینید؟ در پاسخ همان چیزهایی را مىگویند که از رادیو و تلویزیون و از نشستهای متداولی شنیدهاند که تماماً به تکریم و تجلیلهای مبالغهآمیز مىپردازند. پرده بعدی این است که این دانشجویان فقط مىدانند که پهلوانی به نام رستم بوده و پسر خودش را ناخواسته کشته و حتی برخی این حماسه تراژیک را مضحک مسخره آمیز مىبینند. این یعنی فقر اطلاعات و نداشتن کمترین آگاهی از فرهنگ خودی, همین بچهها بسیاری از عناصر فرهنگی غربی را به خوبی مىشناسند ولی در آن سو وقتی مىپرسی که فردوسی و شاهنامه از نظر توی دانشجو چگونه است, چیزی که به تو مىگوید عیناً چیزهایی است که ما هم مثل آنها از کودکی و نوجوانی و جوانی و سالهای بعد از سخنگاهای مختلف در تجلیل و ستایش شاهنامه شنیدهایم.
نکته دیگر در مورد زمینهسازی و گسترش و نهادینه کردن فرهنگ بومی از طریق آثاری همچون شاهنامه این است که سیاستهای ارشادی دولتی یا خصوصی همان خطر مرشدسازی را ایجاد مىکند. مرشدسازی و مریدپروری فاقد آگاهی, و سطحی. روبر پیتر اسکات جامعهشناس فرانسوی در مورد خطری که ذکر کردم در نشریه اخبار اجتماعی مىگوید: اگر همان طور که واقعیتا به ما نشان مىدهد کوششهای ارشادی برای مطرح کردن یک عنصر فرهنگی با شکست مواجه شدهاند به این علت بوده که نسبت به مردم و خواست آنها بیگانه بودند. یک سویه مىخواستند یک زنجیره از اطلاعات و توان را بدهند. همه این کوششها بر پایه این اندیشه قرار داشته که باید چیزی مثل یک خوراک فکری با یک پیام را به مردم بدهند. ادبیات به راستی مردمی باید از بطن زندگی حقیقتاً مردمی بیرون بیاید. در سیاستهای ارشادگرانه چه دولتی و چه خصوصی مىبینیم که هر سازمان دهنده فرهنگی سخت پی این وسوسه است که انسانها را با نهادهای فرهنگیای که خودش مىخواهد هماهنگ کند و نه نهادها را با انسانهای درون آن جامعه.»
من اینجا مىخواهم مقایسهای داشته باشم با آنچه در کشورهای غربی در زمینه فرهنگی میگذرد و از این مقایسه نهایتاً به نتیجهای که منظور نظرم هست برسم. در آثار ادبی غربی یا بهتر است بگویم آثار هنری مغرب زمین یک گونه تداوم, پیوستگی و انسجام بین اندیشه, حس عاطفه از دورترین دوران تا کنون دیده مىشود. یک نوع بده و بستان در آثار کلاسیک جوامع غربی و آثار هنری امروزشان شاهد هستیم.گونهای تداوم در کاربرد الگوهای ادبی، در تکرار و تطبیق گونهها, شخصیتهای اساطیری, افسانهای, فضاها,موقعیتهایی که انسان غربی از دورترین دوران با آن درگیر بوده تا امروز دیده مىشود. انواع ادبی و شکلهای ادبی که امروز در آثار ادبی مغربزمین دیده مىشود در واقع چیزی جز سبکهای ادبی گذشته نیست که این شکلها با خواستهای تازه گروه اجتماعی تطبیق پیدا کردهاند. در واقع این شکلهای ادبی همان شکلهای ادبی گذشته غربی است که در آثار گذشتهشان تجلی یافتهاند و حالا با خواستههای تازه گروههای اجتماعی تطبیق پیدا کردهاند و عرضه مىشوند.
ایلیاد و ادیسه هومر چه اندازه در آثار ادبی غربی با شکلهای زمانه تطبیق یافتهاست؟ و چه میزان به شکل استعاره یا بنمایهای در انواع رمانهای غربی تکرار شده است، بسیار. مهمترین آن رمان چهار جلدی اولیس اثر جیمز جویس است که اتصال و پیوستگیاش با اولیس در عنوان آن تصریح شده است. در جهالت نوشته میلان کوندرا اولیس دوباره ظاهر و تکرار مىشود. شخصیت اصلی این رمان روشنفکری است که در دوره فشار حکومت توتالیتر در چک مجبور مىشود کشورش را ترک کند. وقتی که بساط حکومت کمونیستی برچیده مىشود باز با نوعی جبر به کشور خود برمىگردد؛ به کشورش که از حکومت توتالیتر کمونیستی رهایی یافته. این روشنفکر احساس اولیس را دارد که از سفرها, جنگها و از فراز و نشیبهایی که از سر گذارنده دوباره به وطنش بر مىگردد. ولی پرسش او این است که آیا وطن, ماهیتاً همان است که ترکش کرد؟ آیا پنه لوپه منتظر اوست؟ کوندرا این حس پیچیده غربت در غربت را تنها با اتکا به تجربه قبلی اولیس هومر در فرهنگ جامعه مىتواند به این عمق سامان هنری دهد و جهالت, تنها پشتوانه فرهنگ جامعه که اولیس هومر را به خود جذب کرده است, مىتوانست این «معرفت» را ارائه کند, یا مثلاً روزنامهنگار معروف اوریانا فالاچی در کتاب پنه لوپه به جنگ مىرود مىخواهد زنی روشنفکر از ایتالیا را به آمریکا بفرستد. این بار مىخواهد زن شخصیتش نه مثل پنه لوپه اولیس فقط در حال بافتن شالی بىپایان نشسته باشد. این بار مىخواهد پنه لوپه را به جنگ بفرستد. حتی وقتی اوریانا فالاچی مىخواهد به آن مردمداری در فرهنگ و جامعهاش اعتراض کند؛ برای انکار مرد سالاری و رد آن, پیوستگی و رابطهاش را با ادبیات گذشته از دست نمىدهد. اسم را عوض نمىکند، نام او را پنهلوپه نگه میدارد تابه جامعه هشدار دهد که همان که او را در حال شال بافتن از 4 سالگی در کتابهای ساده شدهی کودکان شناختهاید, همان تغییر یافته و دارد به جنگ میرود, خودش نه اولیس.
اختتامیه دومین دوره مسابقات بینالمللى ورزشهاى زورخانهاى،جام حکیم ابوالقاسم فردوسى در شهر دوشنبه در کشور تاجیکستان با اهدا جوایز به نفرات برگزیده توسط رحیم مشایى،رییس دفتر رییس جمهورى اسلامى ایران برگزار شد.
۲۰۱۰,Dushanbe,Tajikistan
هویت ایرانی در شاهنامه /ابوالفضل خطیبی
هویت ایرانی ریشه در اسطورههایی دارد که از هزاران سال پیش نیاکان ما آنها را خلق کردند و استمرار بخشیدند و داستانهای حماسی درباره شاهان و پهلوانان آرمانی ایرانیان چون کیخسرو و گرشاسپ و آرش و رستم، در تاریخ ایران پشتوانههای فکری و معنوی نیرومندی بود که همبستگی ملّی را سخت تقویت میکرد. از سپیدهدم تاریخ تاکنون بهرغم آنکه ایران بارها در معرض هجوم دشمنان خود بوده، و گاه شکستهای وحشتناکی متحمّل شده و سرتاسر کشور بهدست بیگانگان افتاده، ولی ایرانیان هیچگاه هویت خود را فراموش نکردند و در سختترین روزگاران که گمان میرفت همهچیز نابود شده، حلقههای مرئی و نامرئی هویت ملّی چنان آنان را با یکدیگر پیوند میداد که میتوانستند ققنوسوار ازمیان تلی از خاکستر دگربار سر برآورند.
شاهنامه منبعی بسیار غنی از میراث مشترک ایرانیان است که در آن میتوان استمرار هویت ایرانی را از دنیای اسطورهها و حماسهها تا واپسین فرمانروایان ساسانی آشکارا دید. فردوسی بیگمان در احیای زبان فارسی که از ارکان هویت ملّی است، نقش بیچونوچرایی داشتهاست و محتوای شاهنامه دارای ویژگیهایی است که سبب شدهاست تا هویت ملّی تا امروز استمرار یابد. برخی از این ویژگیها عبارتاند از:
1.یکپارچگی سیاسی: در سراسر شاهنامه هیچ دورهای نیست که ایران بدون فرمانروا باشد حتّی فرمانروای بیگانهای چون اسکندر را از تاریخ حذف نکرده، بلکه هویت ایرانی بدو دادهاند.
2. یکپارچگی جغرافیایی: از آغاز شاهنامه تا دوران فریدون، فرمانروایان ایرانی بر کلّ جهان فرمان میرانند و از ایرج به بعد بر ایرانشهر که تا پایان شاهنامه کانون رویدادهاست، هرچند در دورههای مختلف مرزهای ایرانشهر تغییر میکند. مثلاً زمانی ارمنستان بخشی از قلمرو ایران است و زمانی دیگر نیست.
3. یکپارچگی روایات: در شاهنامه برخلاف دیگر منابع فارسی و عربی دربارة تاریخ ایران روایات یکدست است. بدینمعنی که خواننده هیچگاه با روایات گوناگونی از یک رویداد واحد روبهرو نمیشود.
این ویژگیها به خود شاهنامه مربوط نمیشود، بلکه هرسه در کتابی به پهلوی به نام خودای نامگ (xwadāy-nāmag) ، تاریخ رسمی دورة ساسانی که در زمان خسرو انوشیروان مدوّن شده، جمع بودهاست . این کتاب از قرن دوم هجری به بعد به عربی و فارسی ترجمه شد و منظومههای گرانقدری براساس تحریرهای منثور فارسی شکل گرفت و فردوسی کاخ بلند نظم خود را بر پایة یکی از تحریرهای فارسی خداینامه، یعنی شاهنامه ابومنصوری تألیف یافته به سال 345 هجری پی افکند. بنابراین هنرِ اصلی فردوسی در انتخاب مهمترین منبع در زمینة تاریخ و حماسة ملّی است که حاکی از نبوغ اوست در درک شرایط اجتماعی و فرهنگی و سیاسی ایران در آن روزگاران.
در عصر تاریخی شاهنامه، ایده ایرانی یکپارچه بهلحاظ سیاسی و دینی در سه مقطع آشکارا قابل تشخیص است و در سرتاسر دورة ساسانی بهعنوان جریانی مستمر حضور دارد: مقطع نخست، زمانِ دارای دارایان، آخرین پادشاه کیانی در تاریخ ملّی است که داریوش سوم، آخرین پاده هخامنشی را فرایاد میآورد و برخی رویدادهای مربوط به پادشاهی اوست که در دوران این پادشاه کیانی بازتاب یافتهاست. دوران این پادشاه در خداینامه محلّ تلاقی دو ایده کلیدی در اندیشه ایرانیان باستان است: یکی ایده ایرانی یکپارچه بهلحاظ سیاسی با مرکزیت ایرانشهر و دیگری ایده دینی واحد در سراسر قلمرو پادشاهی. تدوینکنندگان خداینامه ایرانی یکپارچه بهلحاظ سیاسی و دینی در عصر هخامنشی را در دوره دارای دارایان تجسّم بخشیدند. به گـزارش دینـکرد و ارداویرافنامه ، دارای دارایان 2 نسخه از همة نسکهای اوستا را در اختیار داشت که یکی در خزانة شاهی نگهداری میشد و دیگری در دز نِبِشت، ولی اسکندر مقدونی آنها را برآورد و سوخت. بنابراین اسکندر هم یکپارچگی سیاسی ایرانشهر را درزمان دارای دارایان نابود کرد و هم یکپارچگی دینی را. همچنانکه از زمان اسکندر، قلمرو ایرانشهر مرکزیت خود را ازدست داد و به ایالتهایی با شاهان مختلف تقسیم شد، اوستا نیز که نماد یکپارچگی دینی آن دوران بود، پراکنده گشت و ازهمینرو فرمانروایان سراسر دوران اسکندر تا اردشیر یکم ساسانی را «ملوکالطّوایف» خواندهاند. مقطع دوم، پادشاهی اردشیر بابکان است که از یک سو به گزارش تاریخ طبری ، مدعی بود به کینخواهی پسرعم خود دارای دارایان برخاست و بنابر گزارش کارنامه اردشیر بابکان ، سراسر ایرانشهر را در نظام پادشاهی واحدی متمرکز ساخت و از دیگر سو به هیربدان عصر خود، تنسر یا توسر دستور داد تا متون پراکنده اوستای عهد اشکانی را گِرد آورد و سامان بخشد. متون پهلوی، شکلگیری دوباره یکپارچگی سیاسی و دینی در زمان ساسانیان را با عباراتی چون: abāzārāyīh ī Ērānšahr و Abāz ō ewxwadāyīh بیان کردهاند. ولی دراینباره مسئله بحثانگیز این است که در شاهنامه و خداینامه، گذشته از خاطره مبهمی از داریوش سوم هخامنشی که در دارایدارایان کیانی باقی مانده، سخنی از پادشاهان ماد و هخامنشی نیست و مسئلهای که ذهن پژوهشگران تاریخ ملّی را مشغول داشته این است که آیا ساسانیان از پادشاهان هخامنشی اطّلاعی نداشتهاند؟ در حالی که آنان از همان ایالتی برخاستند که سالیان سال موطن و تختگاه هخامنشیان بودهاست. نخست این فرضیه پیش کشیده شد که علّت خالی بودن تاریخ ملّی از ذکر پادشاهان ماد و پارس این است که داستانهای مربوط به نواحی جنوب و مغرب ایران در دورة اشکانیان بهتدریج جای خود را به داستانها و روایاتی سپرد که هستة اصلی آن از قوم اوستایی یا کیانی برخاسته بودند. تأثیر و نفوذ محافل دینی زردشتی در تدوین خداینامه سبب شد تا ساسانیان از هخامنشیان بیاطّلاع بمانند . بیگمان تأثیر محافل زردشتی را در حذف تاریخ هخامنشی از تاریخ ملّی نمیتوان نادیده گرفت ولی برخی ایرانشناسان شواهدی عرضه کردهاند که نشان میدهد برخلاف آنچه در تاریخ رسمی دوره ساسانی گزارش شده، ساسانیان از هخامنشیان بیاطّلاع نبودهاند ، برخی از این شواهد عبارتاند از:
1. در مجموعة مانوی کلن، قطعهای هست که در آن مانی اردشیر یکم را « دارا اردشیر» نامیدهاست و این نامِ ترکیبی گواه کوشش آگاهانة ساسانیان است که خود را با دودمان شاهی هخامنشی پیوند دهند.
2. ساسانیان سنگنبشتهها و پیکرهنگاریهای خود را نزیکِ سنگنبشتههای هخامنشیان در فارس برپا کردند و با همان عناوینی خود را معرّفی کردهاند که پادشاهان هخامنشی .
3. سکوت تاریخ ملّی دربارة هخامنشیان مدرک قانعکنندهای برای این نظر نمیتواند باشد که پادشاهان اوّلیة ساسانی از هخامنشیان بیاطّلاع بودهاند. همچنانکه از سکوت خداینامه و شاهنامه دربارة کرتیر موبدان موبد پرآوازة ساسانی یا کشمکشهای نرسه با بهرام سکانشاه نمیتوان نتیجه گرفت که ساسانیان از کرتیر یا این کشمکشها اطّلاعی نداشتهاند .
4. یهودیان، ارمنیان و مسیحیان نسطوری که در ایران دورة ساسانی میزیسته و گاه روابط نیکویی با دربار داشتهاند، بعید است که اطّلاعات موجود در کتاب مقدّس دربارة هخامنشیان بهویژه کورش را به ساسانیان انتقال ندادهباشند .
سرانجام مقطع سوم زمان خسرو انوشیروان در قرن ششم میلادی است که این معمار واقعی شاهنشاهی ساسانی از یک سو پساز کشته شدن پدربزرگش پیروز در جنگ با هپتالیان و تاختوتاز اقوام وحشی در مرزهای شمالی یکپارچگی سیاسی غرور ملّی از دست رفتة ایرانیان را بازسازی کرد و از دیگر سو به دنبال تشتّّت دینی در زمان پدرش قباد یکم که پیامد ظهور مزدک و رواج آموزههای او بود، دستور داد تا روایات پراکندة دینی و ملّی در قالب خداینامه مدوّن گردد. گذشته از این به روایتی، در همین زمان مجمعی از موبدان زردشتی به ریاست وهشاپور موبدان موبد خسرو انوشیروان، 21 نسک اوستا را تعیین کرد و به اتّفاق نظر بر رأی خود مهر نهاد .
خداینامه تاریخی بود مشتمل بر زنجیرهای پیوسته از دودمانها و شاهانی که از قدیمترین ایام تا زمان تدوین آن یکی پس از دیگری بر ملّت و کشوری واحد فرمان میراندند این امر بهعلاوة شرح دلاوریها و پهلوانیهای پهلوانان در هر دوره میتوانست غرور ملّی ایرانیان را در جنگ با دشمنان شمالی بیدار و تقویت کند. شرح پُرآبوتاب جنگهای مداوم ایران و توران در دورة کیانی و تطبیق تورانی و ترک، ابزار مناسبی بود برای ترویج روحیة فداکاری و جانفشانی در دفاع از مرز و بوم ایرانشهر دربرابر دشمنان شمالی.
پساز فتح ایران بهدست اعراب مسلمان، یکپارچگی سیاسی و دینی از ایران رخت بربست. ولی ایده ایرانی یکپارچه با ترجمة خداینامه به زبان عربی و فارسی دری باقی ماند و در قرن چهارم هجری با سرایش شاهنامه شکل نهایی یافت. بهتازگی تابوتی در استانبول کشف شده که به یک ایرانی مسیحی به نام خرداد پسر هرمَزدآفرید که در قرن نهم میلادی به بیزانس سفر کردهبود، تعلّق دارد. در کتیبهای که به پهلوی برروی این تابوت نوشته شده، خرداد موطن خود را که در آن زمان بخش شرقی سرزمین خلافت اسلامی بوده، و آن را دارالسلام میگفتند، چنین معرّفی میکند :
az mān ī Ērānšahr, az rōstā ī čālagān, az deh ī xīšt
نکته جالب کتیبه این است که در زمانی که ایرانشهر وجود خارجی نداشته یک ایرانی مسیحی موطن خود را همچنان ایرانشهر دانستهاست.
فردوسی جامه فاخری بر تحریر ویژهای از خداینامه پوشاند و در زمانهای که هویت ایرانی جدّاً در معرض تهدید بود و بیم آن میرفت که فرهنگ ایرانی نیز مانند فرهنگهای ملل دیگر در فرهنگ قوم غالب حل شود با نمایش گذشته شکوهمند ایران، احساس ایرانی بودن را در دلها نشاند. گفتیم که فردوسی تحریر ویژهای از خداینامه را مبنای کار خود قرار داد. این تحریر ویژه چه بودهاست که چنین تأثیر شگرفی را برجای نهادهاست؟ این تحریر نه تماماً ساخته و پرداختة دستگاه شاهی و دبیران دربار بودهاست و نه ساخته و پرداختة دستگاه دینی ساسانی. به احتمال زیاد طبقة متوسّط اجتماعی و عمدتاً طبقة دهقان در شکلگیری و استمرار این تحریر که بیگمان اساس آن همان خداینامة رسمی بوده، نقش اساسی داشته و ازقضا شاهنامه را نیز دهقان فرزانهای سرودهاست. ویژگی اصلی این تحریر این است که در بخش مفصّلی از آن که بر آن بخش پهلوانی نام نهادهاند، بهجای شاهان بیشتر با پهلوانان همدلی شده و دربرابر، پادشاهی چون گشتاسپ که در تحریر رسمی خداینامه سخت محبوب است، جاهطلب و نیرنگباز معرّفی شدهاست.
پساز فروپاشی شاهنشاهی ساسانی، هویت دینی ایرانی رنگ باخت، ولی ملیتگرایی موجود در خداینامه در شاهنامه تبلور و تکامل یافت. با اینکه در دورة ظهور شاهنامه برخلاف دوران شکلگیری کهن الگوی آن، خداینامه، یکپارچگی سیاسی بر ایران حاکم نبود، ولی تا اندازهای میتوان این دو دوران را با یکدیگر سنجید. در قرن چهارم هجری دشمنان شمالی همان ترکانی بودند که این بار جذب فرهنگ ایرانی شده و خود حکومت را بهدست گرفتهبودند. بهجای امپراتوری روم، اعراب مسلمانی بودند که هویت خود را در تحقیر ملّتهای دیگر بهویژه ایرانیان مسلمان میجستند و از دین جدید چون ابزاری برای فزونخواهی و باجخواهی هرچه بیشتر نیک بهره میبردند و از همین رو در شاهنامه تازیان در هیئت اژیدهاکة آزمند دشمن قدیمی ایرانیان تجسّم یافتهاست.
پساز فردوسی هویت ایرانی نه در بستر حکومتی یکپارچه بهلحاظ سیاسی و دینی، بلکه در بستری فرهنگی، ادبی و هنری استمرار یافت. ایرانیان، شاهنامه را چون شناسنامة ملّی خود حفظ کردند و منتظر فرصتی بودند تا یکپارچگی سیاسی و جغرافیایی روزگار کهن را زنده کنند که کردند. پساز خلق شاهنامه تا 500 سال بعد که صفویان یکپارچگی سیاسی را به ایران بازگرداندند، بهرغم وجود حکومتهای محلّی، ایدة ایرانشهر همچنان به حیات خود ادامه داد. گواه این معنی در مدیحههای شاعرانی چون خاقانی و نظامی، سنایی، خواجوی کرمانی و عبید زاکانی نهفتهاست که پادشاهان ممدوح خود را ولو آنکه بر شهر کوچکی چون مراغه حکم میراندند، «شاه ایران» یا «خسرو ایران» خطاب میکردند.
هویت ایرانی در شاهنامه در تحقیر ملّتهای دیگر نیست که رنگ و جلا مییابد، که خود بر بنیادهای فکری، معنوی و اخلاقی نیرومندی استوار است و از همین رو ملّیگرایی ایرانیان در طول تاریخ، هیچگاه به نژادپرستی منفوری چون نازیسم و فاشیسم در قرن بیستم مبدّل نشد. در قرن بیستویکم ایرانیان میتوانند با تعمیق این بنیادها، بهویژه بنیادهای اخلاقی که در سرتاسر شاهنامه موج میزند، در دنیایی که بهسبب پیشرفتهای برقآسای بشر در فنّاوری ارتباطات، بیم آن میرود که بسیاری از فرهنگهای بومی فراموش شوند، هویت ایرانی خود را حفظ کنند و آن را استمرار بخشند.
سخن آخر اینکه اگر دیوان حافظ ناخودآگاه جمعی ایرانیان را بازمیتاباند، شاهنامه خودآگاه جمعی ایرانیان است.
********
1ـ درباره خداینامه، تحریرها و منابع آن، بنگرید به:
Shahbazi, A. Shahpur, "On the Xwadāy – nāmag" , Papers in Honour of Prof. Ehsan Yarshater, Acta Iranica 30, Leiden, 1990, pp. 208-229.
2ـ دینکرد، کتاب 4، 316، 10ـ12.
3ـ ارداویرافنامه، حرفنویسی، آوانویسی، ترجمه متن پهلوی به فرانسه و واژهنامه از فیلیپ ژینو، ترجمه و تحقیق ژاله آموزگار، تهران، 1372، فصل 1، بند 1؛ نیز نک: نامة تنسر، به کوشش مجتبی مینوی، تهران، 1354، ص 56؛
Kellens, j., "AVESTA" , Encyclopaedia Iranica Π, ed. By E. Yarshater, London- New York.
4ـ طبری، محمّدبن جریر، تاریخ الرّسل والملوک، بهکوشش یان دخویه، لیدن، 1879ـ 1901م، ج 1، ص 814؛ ترجمة فارسی: تاریخ ایرانیان و عربها در زمان ساسانیان، تئودور نولدکه، ترجمة عبّاس زریاب خوئی، تهران، 1378، ص 34.
5ـ کارنامة اردشیر بابکان، بهکوشش بهرام فرهوشی، بخش 1؛ بند 1ـ20.
6ـ یارشاطر، احسان، «چرا در شاهنامه از پادشاهان ماد و هخامنشی ذکری نیست؟» ، شاهنامهشناسی (مجموعه گفتارهای نخستین مجمع علمی بحث دربارة شاهنامه)، تهران، 1357، ج 1، ص 269ـ301؛ بهویژه نک: ص 300ـ 301،
Yarshater, E., "Were the Sasanians Heirs to the Achaemenids?" La Persia nel Medioevo, Roma, 1971, pp.517-531;
کتنهوفن و روف نظر یارشاطر را پذیرفتهاند:
Kettenhofen, E., "Die Einforderung des Achämenidischerbes durch Ardašīr: Eine Interpretation Romana", orientalia Lovaniensia periodica, Vol. 15, 1984, pp. 177-190; M. Roaf, "Persepolitan Echoes in Sasanian Architecture: Did the Sasanian attempt to re-create the Achaemenid empire", The Art and Archaeology of Ancient Persia, New light on the Parthian and Sasanian Empires, V.S. Curtis, et all eds. , London and New York, 1998, pp. 1-7.
7ـ بهتازگی شهبازی و سپس دریایی شواهد متعدّدی در این خصوص عرضه کردهاند:
A.Sh.Shahbazi, "Early Sasanians, Claim to Achaemenid Heritage", Nāme- ye Irān- e Bāstān, Vol. 1, No. 1, Spring- Summer 2001, pp. 61-73; T. Daryaee, "memory and History: The Construction of the past in late Antique Persia", Nāme- ye Irān- e Bāstān, vol. 1. No. 2, Autumn- Winter 2001-2002, pp. 1-14;
برای برخی شواهد، بنگرید به:
Herodian, Herodian’s History, Cambridge, 1969, 4.2.2; Daryaee, op. cit., p.3;
طبری، ج 1، ص 814؛ تاریخ ایرانیان و عربها، ص 34: «اردشیر به گمان خود همیخواست تا مملکت را به اهل خود بازگرداند و آن را مانند زمان پدران خود، زمان پیشاز ملوکالطّوائف، زیر فرمان یک رئیس و یک پادشاه درآورد.» نامة تنسر، بهکوشش مجتبی مینوی، تهران، 1354، ص 48ـ49؛ حمزه اصفهانی، تاریخ سنّی ملوک الارض والانبیاء، برلین، مطبعة کاویانی، 1340 ق، ص 32ـ33.
8ـ این نام (Dariardaxar) در متنی به یونانی در «مجموعة مانوی کلن» به کار رفتهاست:
A. Heinrichs- L. Koenen, "Der Kolner Mani- kodex", Zeitschrift für Papyriologie und Epigraphik 19 (1975) 21, 121 n.53; Shabazi, op. cit. p. 66, 72, n. 42.
9- Shabazi, op. cit. pp. 66-67.
10- Ibid, p.68.
11- Daryaee, op. cit. , pp. 8-9.
12ـ نامههای منوچهر، اول، فصل 4، بندهای 14ـ17؛ برای این روایت، نک: تفضلی، احمد، تاریخ ادبیات ایران پیشاز اسلام، بهکوشش ژاله آموزگار، تهران، 1376، ص 66، پانوشت 4.
13ـ بنگرید به یارشاطر، همان، ص 283-286.
14ـ برای این کتیبه، نک: دریایی، تورج، «دیدگاههای موبدان و شاهنشاهان ساسانی درباره ایرانشهر»، نامة ایران باستان، س3، ش2، پاییز و زمستان 1382 (شمارة پیاپی: 6)، ص 26