در تابستان سال ۱۸۹۳ (۱۳۱۰ هجری) در بخارا باز وبا پیدا شد (وبایِ یکم که عایلۀ ما هم فلاکتِ وی را کشیده بود، در سال ۱۸۸۹ (۱۳۰۶) بود که در قسم یکم "یادداشتها" تصویر یافت. در درونِ یک هفته در کوچهها آدمِ تندرست کم دیده میشد و در هفتۀ دوم از هر گذر، هر روز یک چند جنازه برآمدن گرفت. در وقت نماز پیشین خانقاهِ دیوانبیگی و بالایِ حوض که عادتاً مردم بخارا، مردههایِ خود را در وقتِ مذکور، همان جاها برده، جنازه میخواناندند، دو طرف صحن مسجدها از جنازه پر میشدگی شد، به حدی که امام نمیدانست به کدام مرده، جنازه خوانده ایستاده است. بنا بر این علمایِ بخارا فتوا دادند که مانندِ میدانِ جنگ، مردهها را قطار مانده، در هر گروه یک بار جنازه خوانده شود، رواست. چون این احوال مردم بخارا را در دهشت انداخت، از جمع شدنِ دهها مرده در یک جا، آدمانِ تندرست هم در خون افتاده، بیمار شدن گرفتند، حکومت فرمان برآورد که هر مرده را در پیشِ مسجدِ گذرِ همان مرده، جنازه خوانند و در خانقاه دیوانبیگی و بالای حوض نَبیاورند.
حکومتِ بخارا در مقابلِ وبا چارهای دید که خیلی خندهآور بود. حکومت به واسطة قاضی کلان فرمان برآورد که مؤذنهایِ گذرها و قاریهایِ خوشآواز، چارچار و پنج پنج به گروهها تقسیم شده، هر شب بعد از خفتن تا سحر، کوچه های شهر را گردش کرده، در هر سر گذرها و دوراههها با یک آواز اذانِ بیمحل گفته گردند، تا که "خداوند کریم به شرافتِ آن اذانهایِ بیمحل وبا را از سر مردم بردارد".
مأموران روسیه پادشاهی که در کاگان مینشستند، در این کار بیطرف نماندند، آنها در کاگان که بیواسطه در تحتِ تصرفِ خودهاشان بود، بیمارخانه وبایی تشکیل نمودند و در وَگزالِ[1] راهآهن قاعدۀ کَرنتینه[2] را جاری کردند. به حکومتِ بخارا هم تکلیف نمودند که بیمارخانۀ وبایی کُشاند و در راههایِ کاروانگذر کرنتینه برپا کند.
در بخارا ذاتاً یک بیمارخانه بود که در وی، یک دکتر روس، یک ترجمان از آدمانِ محلی و یک فیلدشیر کاشغری کار میکرد. این دکتر و فیلدشیر هم در بیمارخانه و هم در امبولاتوریه[3] که در درونِ بنایِ همان بیمارخانه بود، کار میکرد. این بیمارخانه در نزدیکِ دروازۀ شیخ جلال واقع شده بود که در افلاسی[4] از همۀ قطعههایِ شهر بخارا پیشی میکرد. آدمانِ حالدان میگفتند که آن دکتر چندان مهارت ندارد و معلومات از معلوماتِ یک فیلدشیر بیش نیست. بنا بر این بایهایِ کلان بخارا اگر بیمار شوند از چارجوی، یا از سمرقند دکتر جیغ میزدند و اگر بیماریشان به سفر مانع نباشد، به شهرهای مذکور رفته، معالجه میکناندند.
تقدیرِ وبازدگانِ بخارا به همین دکتر و فیلدشیر سپرده شد و بیمارخانۀ وبایی هم در زیرِ نظارتِ همینها تشکیل یافت. بیمارخانۀ وبایی را در بیرونِ دروازۀ شیخ جلال که به بیمارخانه شهر نزدیک بود، برپا کردند. امّا در آن جا نه بنا بود، نه درخت بود و نه آب جاری. در آن جا یک کولِ وسیع بود که در زمستان، پر آب گردیده، در تابستان، جاهای بلندش میخشکید، امّا در یک طرفِ آن کول که خندقِ لایخانه دیوار قلعۀ شهر بود؛ آبِ بد بویِ سبزِ سرخچهتاب جمع شده میخوابید و در طرفِ غربی این کول یک پُشته (تیپه پستک) بود که در وی مزارِ شاعرِ مشهور، خواجه عصمت بخارایی واقع شده بود و در آن پشته اهالی که به آن جا نزدیک بودند، مرده، خود را میگورانیدند.
بیمارخانۀ وبابی در همین کولِ خشکیده که طرفِ شمالش، خندقِ زهکشِ زیرِ دیوارِ قلعه، غربش مزارِ خواجه عصمت، شرقش راه کلان و جنوبش زمینِ چیمتالِ[5] ناکارم بود، تشکیل داده شد.
بنایِ بیمارخانه، عبارت بود از کَپّههایِ[6] بوریایی و چادرهایِ عادی جوگیگی[7] که این"بناها " نه آفتابِ مَینهگُداز[8] بخارا را نگاه میداشتند و نه تَفبادِ جگرسوزِ وی را.
در هفتۀ اوّلِ تشکیل داده شدنِ این بیمارخانه، مأمورانِ بخارا، ملّازمانِ قاضی کلان و رییس، شاگردپیشگانِ قوشبیکی و آدمانِ میرشب بیماران تصادفاً در کوچه دچار آمده را داشته، به این بیمارخانه که حقیقتاً کُششخانۀ آدمان بود، در دست دکتر و فیلدشیر مذکور سپردن گرفتند. اطرافِ بیمارخانه را سربازان امیر، پاسبانی میکردند که برایِ گریختن به بیماران راه نبود. امّا در هفتۀ اوّل دهها بیماران که در آن جا بودند، یکی هم سلامت یافته نَبَرآمد. هر کدامِ آنها در آن جا از یک شبانهروز تا سه روز زندگی میکردند و بعد از آن از مرده و زندۀ آنها کسی خبر نمییافت و میگفتند که مردگان را شبانه در همان مزارِ خواجه عصمت که در پهلویِ بیمارخانه بود، پنهانی میگورانند.
به مقابلِ این احوال، مردمِ بخارا غوغا برداشتند، کسی سرش را بسته به کوچه نمیبرآمد و رنگکَندگان هم که بیشترینِ مردمِ بخارا را تشکیل میکردند، خانهنشین شدند، بازارها بسته شد و از قطعه و گذرها آدمان بَجُرئتترِ تندرست، گروه گروه جمع شده به ارگ امیر رفته به قوشبیگی با فریاد و فغان از این احوال شکایت کردن گرفتند.
عاقبت، حکومتِ امیر به بیمارخانه بردنِ رعیههایِ بخارا را منع کرد. اکنون وظیفة بیمارخانۀ وبایی، فقط کشتنِ رعیههای روسیه شده مانده بود. دو مأمورِ حکومت بخارا، دو کَزاکِ[9] سواره از پاسبانانِ گماشتۀ سیاسیِ دولتِ روسیه و یک خادمۀ طبّی[10] بیمارخانه، کوچه به کوچه، شهر را گردش میکردند و هر بیماری که دچار شود، حجّتهایِ[11] شخصی وی را تفتیش نموده، و رعیۀ دولتِ روسیه بودنش را معین کرده، بعد از آن به بیمارخانه میبردند.
روزی من به واقعۀ زیرین راست آمدم:
دو مأمور بخارا با یک خادمۀ طبی، یک زن را که از قیافتش، ارمنیزن مینمود، در یک فایتونِ[12] دو اسپه زیر کرده، به طرفِ بیمارخانه میبردند. کزاکانِ سوار در دو طرفِ فایتون پاسبانی میکردند. زنک "من مسلمان شدهام من رعیۀ جنابعالی شدهام"، گویان، فریاد میکرد و او چنان پر زور بود که از تگِ دستِ سه نفر در درون فایتون راست خیسته خود را از فایتون پرتافتنی شده از میان، بالایش را به زمین خم کرده با دستانِ پُر زورش زمین را خَنجال میکرد و سوارانِ کزاک با قَمچین به دست و سر او میزدند، امّا، او هیج پروایی نداشت و فریاد میکشید که "من مسلمانم من رعیۀ جنابعالی میباشم، حق ندارید که مرا به کشتن برید..."
کَرَنتینِ خانههایِ حکومتِ بخارا یکی در راه قَرشی در موضعِ چیتاریغ، دیگری در راه کَرمینه، در موضع خام رباط (خان رباط) تشکیل شده بود. در آن جاها که در دامنِ دشت واقع شدهاند، در هرکدام یک طبیب محلی بخارایی و یک دسته نوکرانِ سوارۀ امیر میایستادند و در آن جاها هم کَپّهچههایِ بوریایی ساخته بودند و در پهلویِ آن کَپّهچهها در دو سه دیگِ کلانِ مس، آب جوشیده میایستاد، به دهانهایِ دیگ به جایِ سرپوش، بوریا پوشانده بودند.
نوکران، راهگذاران را از راه و بیراهه داشته میآوردند، طبیب، نبضِ آنها را دیده به تندرست بودنِ آنها حکم میکرد، بعد از آن راهگذرها، هر کدام لباسهاشان را کشیده به کَپّه درآمده، از سرشان یک سَتیل آب میریختند و لباسهاشان را مأموران بر رویِ بوریایِ سرِ دیگ، پهن کرده، بوغ[13] میدادند. امّا تنشوییِ راهگذران هم از آبِ همان دیگها بود. با همین مراسم، دیزینفیکسیه[14] (تطهیرات) تمام شده، راهگذر لباسِ با بوغ نم گرفتۀ خود را پوشیده به راه خود میرفت.
لهجه مشهدی تا یک قرن پیش
گویا این
روند پرشکوه ادامه پیدا میکند و تا دوره معاصر نیز پیش میآید. به گفته
سیدی، اگر بخواهیم به صورت آماری و درصدی حرف بزنیم، تا یک قرن پیش و حتی
کمتر از آن، ۹۰ درصد مردم در مشهد به لهجه مشهدی صحبت میکردهاند: «من
سالها پیش در کتابِ نفوس ارض اقدس ضمن دستهبندی محلات مشهد، جمعیت شهر را
هم بر اساس اسناد باقی مانده عنوان کردهام. در سال ۱۲۵۷ خورشیدی جمعیت
مشهد ۵۷ هزار نفر بوده است. این عدد در سال ۱۳۱۲ خورشیدی به ۱۵۰ هزار نفر
میرسد و همینطور به مرور افزایش مییابد. در این دوران ۹۰ درصد مردم شهر،
مشهدی اصیل بودهاند و به لهجه مشهدی حرف میزدند، اما این رویه بعدها با
توسعه شهر، مهاجرت روستاییان و مردم دیگر ولایات به آن و زائرپذیر شدن
مشهد روبه افول مینهد.»
مهدی سیدی در ادامه با یادآوری محلات قدیم مشهد در توضیح لهجه مشهدی میگوید: به خیابانهای امروز مشهد، نگاه کنید.
در اوّلهایِ تابستانِ سالِ ۱۳۰۶ هجری(ماههای ایون سال ۱۸۸۹) در شهر بخارا، بیماری وبا و مرامری پیدا شد. اکهام از شهر بیمار شده، به دیهه برگشته آمد. تغاییِ کلانم ملادهقان را در شهر، وبا زده، وفات کرده است که مرده او را از آن جا به خانه خودهاشان، به دیهۀ محلۀ بالا آوردند. احوالِ صحتیِ پدرم خوب نبود و او در خانه به اکهام و دادرهایم، سراوانی[1] کرده ماند، من، مادرم را به سرِ مردۀ تغاییام به خانه بابام بردم. نمیدانم در آن جا به مادرم، وبا رسید، یا به مرگ برادرش بسیار سوخت که در همانجا بیمار شد. من او را به خر سوار کرده، به زور به خانه آوردم و دیدم که در این جا، هم پدر و هم برادرانِ خردسال که یکی ۹ ساله و دیگری ۴ ساله بود، بیمار شده افتادهاند.
اکنون خانه ما رنگ یک بیمارخانه را گرفته بود که در وی هم دکتر، هم، فیلدشیر[2]، هم، همشیره طبی[3] و هم پرستار تنها من بودم. در یک خانۀ هفت بالار، پنج بیمار قطار، خوابیده بودند و من با نوبت به هر کدامِ آنها آب، آبجوش، یا این که شیر میدادم؛ مگسهاشان را میراندم؛ بیرون، بر آمدن خواهند، به قدرِ قوه یارمندی میکردم.
در بین یک هفته، همۀ خانههایِ دیهه، مانندِ خانۀ ما گردید. نه تنها در دیهه ما، حتی در تومن (ریان)هم، آدم تندرست، کم ماند و مرامری، سر شد. از دیهۀ ما که تخمیناً سه صد خانوار، آدم داشت، هر روز، یک یا دو جنازه را به مزار میبردند.
من آن وقتها نمیدانستم و حالا هم معین کرده نمیتوانم که بیماران من چه درد داشتند؟ آن وقتها در دیههها دکتر نبود. در دیهه ما باشد، همان، طبیبِ کهنۀ نادان هم نبود که با جوشانده دادنِ خس و خاشاک، بیماران و بیمارداران را تسلی دهد. در دیهۀ ما، تنها ایشانان و دعاخوانان بودند که بیسوادان دیهه هم به آنها اخلاص نداشتند و آنها هر وقت، دعاخوانی خود را در دیهههای دور دست کار می فرمودند.
یک روز من به قاری محمود که نام او در این دفتر پیشتر گذشت، گفتم: عمک ایشان، شما هر وقت دعاخوانی خود را در دهههای بیگانه کار میفرمایید و حال آن که در دیهه خودمان هم بیماران بسیار شدند، چرا اینها را نمیخوانید که شاید از دم نفس شما شفا یابند؟
او جواب داد: هیج دزد اهالی دیهه و محله خود را تاراج نمیکند. مگر من از دزد هم ناانصافترم که همسایگان خود را فریب دهم؟
قِسمِ به فریبگری خود اقرار کردنِ این گفتههای قاری محمود درست باشد، هم، قسم از باانصافی فریب ندادنِ همسایگان خودش دروغ بود. درستش این بود که همسایگان از بس که، چه بودن همسایه دعاخوان خود را میدانستند، فریب نمیخوردند.
از میانۀ بیماران من احوالِ پدرم بسیار سخت بود و او قریب همیشه، بیهوش میخوابید و تنها آب میپرسید و مینوشید، و روزی چشمش را کشاده از من پرسید: به جواری دوباره آب دادی؟ - نی.
- از آب اول چند روز گذشت؟ - ده روز.
- خوب، حالا به آب نیامده است. و باز چشمش را پوشیده، بیخود[4] شد.
بعد از آن، او روزی چند بار، با من، همین طریقه سؤال و جواب میکردگی شد. روزی که از آب اول ۲۰ روز گذشته بود، در سوال آخرین او "۲۰ روز گذشت" گفته، جواب دادم.
-این طور باشد به آب آمده است. اگر توانی رفته یک آب، دِه، کلوخ آفتاب خورده را بسیار انداختهام، اگر آب نخورد، نابود میشود، گفت.
من کلندچهام را گرفته، یابان برآمدن خواستم. در این وقت، به زیرکی سگ قایل شدم. هر وقت که من جایی میرفتم، او از دنبالم میرفت و از من هیج جدا نمیشد. از وقتی که من بیماردار شده در خانه ماندم، او هم از پیش در خانه نمیجنبید. امروز که من کلندچه را گرفته به یابان رفته ایستاده بودم، وی به من نگاه کرده، دمش را جنبانید و بعد به در خانه نزدیکتر رفته، تُمشُقش[5] را به روی آستانه مانده و چشمانش را به سوی بیماران دوخته خوابید. گویا، وی، دور رفتن مرا دانسته، خواست که به جای من بیمارداری کند.
آن سال، آب فراوان بود، به بالای این، بیشترینِ دهقانان بیمار بودند که کسی از پی آب نمیدوید. بنا بر این من به آسانی از جوی کلان، آب کشاده آورده، زمینِ جواری را آب دادم و زود به پیش بیماران برگشتم. بعد از یگان ساعت آمدنِ من، پدرم چشمانش را کشاده.
- آب دادی؟" گفته پرسید. - آب دادم.
- بارک الله. باز چشم پوشید.
در روز چهلم بیماریاش، او عرق کرده، تماماً هوشیار شد، شیر طلب کرد، دادم، خورد. در روز دوم، در جایش خیسته نشست، در روز سوم عصازنان به پای خود بیرون برآمد. ما تماماً، خرسند شدیم که خلاص شد. لیکن، در روز دهم سلامتی یافتنش، او دوباره بیمار شده، به بستر غلطید.
استاعمک که او هم بیمار بود و اهل خانوادهاش هم بیمار بودند، با وجود این در بیماری اولی پدرم روزی یک بار آمده، خبر میگرفت و ما را تسلی میداد که:"او صحت خواهد یافت. فقط، چاردانه عرقِ خنک، برای او لازم است".
در حقیقت هم پدرم بعد از عرق کردن صحت یافته بود. امّا وقتی که او دوم باره بیمار شد، استاعمک چیزی نمیگفت و ما را تسلی نمیداد. لیکن به گمان من، این بیماری او از اوله، سبکتر بود که این بار آرامتر میخوابید و از هوش نمیرفت.
در روز هفتم بیماری دوم، وقتی که استا عمک آمده بیمار را دید، به من تعیین کرد که اگر احوالش بدتر شود، زود او را خبر دهم.
- من چه میدانم که احوالش بدتر است، یا بهتر؟". گفتم من در حالتی که در چشمانم آب چرخ میزد.
- گریه نکن، مرد باش. پسرِ پدرت شو، احوال پدرت خیلی سخت است. لیکن برای پیش از وقت به مصیبت دچار نکردن، شمایان، خود را آرام نگاه میدارد. تو، هم، برایِ به تشویش دچار نکردن او، خود را آرام نگاهدار، علامت بد شدنِ احوالش این است که نفسهای سختسخت میکشد و گلویش خیششاس میزند. من روم که احوال ینگه ات[6]، بد بود.
شب شد. من چراغ سیاه را درگرانده، بر بالای چراغپایه ماندم. غیر از من همه در خواب بیماری بودند. هنوز اول شب بود که پدرم نفسهای سخت کشیدن گرفت و گلویش خیرخیر کرد. استا عمک را جیغ زده آوردم. او با پَخته به دهان پدرم، آب چکانیدن گرفت. بیمار چشمش را کشاد، اول به من و بعد به استاعمک نگاه کرده گفت.
- زیادهتر آب دهید، با قاشق ریزید. عمک به گلوی او، دو قاشق آب ریخت.
- بس، گفت پدرم و چشمانش را به طرف من، گردانده سخن خود را دوام داد.
- خوان، در چه گونه دشواری باشد، هم، خوان، لیکن قاضی نشو، رییس نشو، امام نشو، اگر مدرس شوی، میلت.
بیمار چشمانش را پوشید. بعد از یگان دقیقه با خرخر، نفس کشیدن گرفت. عمک، با پَخته، آب چکانی را سرکرد. در این میان بیمار در جایش قد راست کردن خواست و به طرف من چشم دوخت، دوباره غلطید و دستانش یک جنبش خوردند و بعد از آن آرام گرفت. این، آرامی ابدی او بود.
در این وقت، پدرم از رویِ حسابِ سالگردانی که حساب شمسی میباشد، ۵۷ سال را پر کرده بود.
استاعمک بعد از بستن منه[7] و سر انگشتان پای مرده و پوشاندن چشمان او، به من گفت: اگر من رفته بیماران خود را خبر گرفته، آیم، تو نمیترسی؟
- چرا ترسم؟ مگر از پدر خود میترسم؟"، گفتم در جواب.
یادداشتهای عینی- قسم سوم
در شرق عادتاً منجّم (ستاره شناس) را معین کنندۀ پیشامد و طالعِ آدمان و داننده رواج یا کسادِ نرخِ مالهای تجارتی می پنداشتند. احمد مخدوم که در ستاره شناسی نام برآورده بود، بعضی کسان در خصوصِ مسئله هایِ مذکور به وی مراجعت میکردند. در این گونه موردها او نه تنها آن کسِ به خودش مراجعت کرده را از حضورش میراند، حتی چنان دلگیر میشد که چند روز کسی را قبول نمیکرد. حامد بیگ در این خصوص، واقعۀ زیرین را حکایه کرد: "من روزی به خانۀ احمد مخدوم رفتم که، گفت او، خذمتگار مرا به درآمدنِ به پیشِ آن کس رخصت نداد و "هیچ کس را به پیش من نگذار گفتند"، گفت. اما من که به آن کس گستاخ بودم، به منعِ خذمتگار گوش نانداخته، به خانه درآمدم، آن کس در گوشۀ پیشگاهِ خانه، جامه را به سر پیچانده میخوابیدند، من سرفه کردم. اما از طرفِ آن کس حرکتی نشد و بعد از آن، "تقصیر"!، خیر است، به شما چه شد؟"، گویان صدا دادم.
- "یک افغان مرا به درجه دیوانگی رساند، برو پیِ کار خود و مرا به حال خودم آرام گذار"، گفتند.
اما من در پرسش سست نیامدم و گفتم: جوابِ افغان را من داده میتوانم، چون که من در همسایگی آنها زاییده شده ام و به آنها به خوبی حالدان میباشم و شما دلگیر نشده "جواب احمق سکوت"، گویان به آسایشِ خود مشغول باشید. اما به من گویید که او به شما چه کرد؟
احمد مخدوم، بی آن که جامه را از سر کشایند و از جا خیزند، به من گفتند: به گوشۀ پایین نگاه کن که در آن جا، چه میبینی؟
من به آن جا نگریستم، در آن جا، در یک خلتۀ سفید، یک مقدار چای کبود، یک سر قندِ یک پودی، یک پوستین پاچه و در یک کاغذپیچ ۵۰۰ تنگه (۷۵صوم) پول نقد بود.
من این چیزها را نامبر کرده، همینها هستند، گویان، صدا دادم. احمد مخدوم، وضعیتِ اولی خود را تغییر نداده ایضاح دادند: همین پگاه، یک افغانِ خوش لباس با دو خذمتگارش، همین چیزها را آورده، در گوشۀ خانه گذاشت و خود با احترامِ تمام به من سلام داده، دویده آمده به پیش من زانو زده نشسته با من واخوردی کرده و در وقتِ واخوردی، خواست که دستانم را ببوسد. من با نفرت از او دست کشیده به او "بابا مطلبت را گوی، از من چه میخواهی؟"، گفتم. او با صدایِ زاریکنانه گفت: "من در مهلکهای ماندهام، حیات و مماتم به مرحمتِ شما وابسته است. شما به من لطف کرده گویید که من به افغانستان روم، یا نروم؟". من به او جواب دادم: "بابا، تو، برادرِ من، یا فرزندِ من و یا این که، یگان کسِ به من دخلدار نیستی. من چه کار دارم که تو به افغانستان میروی، یا نی؟"، او سئوال خود را روشنتر کرده گفت: "شما مهربانی کرده به من فهمانید که به افغانستان رفتنم، برای من خیر است، یا نرفتنم؟". من به او گفتم: "من غیبدان نیستم، اگر مقصدت راست است یا دروغ، یگان فال کشایاندن باشد، برو به کوچهها، فالبینها بسیارند، فالت را به آنها کشایان"، افغان، "به غیر از فالِ شما، فالِ کسی راست نمیبرآید" گویان خود را به پای من پرتافت و "به من رحم کنید" گفته، خواست که پاهای مرا ببوسد. من او را پس تیله دادم و "این کارت، برایِ من حقارت است، دفع شو!"، گفتم. افغان، "اگر کُشید، هم، از پیشِ صاحب حضرت دور نمیشوم " گویان در زیرِ پای من میغیلید. خذمتگاران افغان و آشپز من با باغبان در پیش در ایستاده، این حال را تماشا میکردند. من به خذمتگاران خود فرمودم که افغان را کشاله کرده از پیش من برآورده، به کوچه پیش کنند. آنها آمده از گریبان افغان گرفتند. خذمتگارانِ افعان آمده، خواستند با خذمتگاران من در افتند. اما افغان به آنها خطاب کرده گفت: "زن غابهها (زن قحبهها) به نوکرانِ ایشانِ صاحب دست نرسانید که دستتان میخشکد، ما و شما سگِ این درگاه میباشیم". خذمتگاران او از خذمتگاران من دست کشیدند و او به خذمتگاران من گفت: "عزیزان، گریبان مرا رها کنید که من به امر حضرتِ صاحب، اطاعت کرده موقتاً به اختیار خود میروم " و به من نگاه کرده گفت: "من تا بیگاهی از پیش حضرت دور میشوم و در بین عصر و شام باز میآیم. در آن وقت یا به من یک جواب صریح میدهید و یا مرا کُشته، مردهام را از این درگاه دور میکنید".
حامد بیگ گفت: حکایت را به این جا، رسانده به من گفتند: اکنون تو فکر کن که من به این دردِ بیدوا چه کار کرده میتوانم؟ و به غیر از جامه را به سر گرفته خوابیدن چه چاره دارم؟ داد از دست نادانی!".
- چاره این کار را با آسانی من میکنم، گفتم، که بودن آن افغان و چه بودن درد او را من فهمیدم و جواب سئوالهایش را هم من میدهم. شما بیهوده خود را دلگیر کرده، غم نخورید و تشویش نکشید، و بعد از این من نمیگذارم که او به شما رو به رو بشود.
مخدوم قدری آسوده شده، جامه را از سر دور کرده، به بالشها پهلو داده، نشسته از من تفصیلات پرسیدند. من عرض کردم: آن افغان، وکیلِ تجارتیِ حکومت افغانستان است در بخارا و برادر بزرگ او در بلخ نایبالحکومت است. در روزهای آخر، در این جا آوازه شد که حکومت افغانستان آن نایبالحکومت را حبس کرده، به گردنش زولانه[1] انداخته، به کابل برده است. اما راست یا دروغ بودن این آوازه هنوز به این وکیل تجارت معلوم نیست. او میخواهد که به واسطۀ فال، راست یا دروغ بودن همین خبر را فهمد؛ اگر راست باشد دیگر به افغانستان نرفته به جای دیگر گریزد و اگر دروغ باشد، نگریخته به افغانستان رود، تا که به سببِ گریختنِ وی برادرش در تشویش نیفتد و به بازخواست حکومت گرفتار نشود.
- خوب، تو، به این احمق چه جواب میدهی؟ " گویان مخدوم از من پرسیدند و من جواب دادم: دیروز از تاشقورغان یکی از قدردانزاده هایِ پدرم به خانه من آمد. خبرِ نوی که او آورد، حبس شده رفتن نایبالحکومت بلخ بود. من به وکیلِ تجارت این خبر را رسانده میگویم که تا میتواند، هر چه زودتر به درون روسیه به یگان، جایِ دور دست گریزد.
- وقتی که آن جاهل آمد، این چیزهایش را به دست او سپر که این مرداریها در خانه من نمانند، گفتند مخدوم.
- این چیزها نه مال شما است و نه مالِ آن افغان دزد است، گفتم من، مادام که من به سئوال او جواب میدهم، اینها مالِ من میشوند.
- مگر تو این چیزها را برده با زن و بچگانت میخوری؟، گفتند مخدوم با آهنگِ ناراضیانه.
- نی، گفتم من، اما اینها را صرف کرده، در همین جا، ضیافت تشکیل میکنم و با دوستان میخوریم.
من البته اشتراک نمیکنم، گفتند مخدوم.
- اختیار دارید، گفتم، همان وقت چای و قند را به قاری نعمت سپردم که در ضیافتِ آیندۀ ما صرف کند، از قند مربا، نِشلا[2] و حلوایِ تر پزد. پول و پوستین را به دامادِ احمد مخدوم که وکیلخرج بود، سپردم تا که روغن، برنج، گوشت و دیگر درکاریهایِ ضیافت را مهیا کند و خودم، رویخطی ترتیب داده، خوانندگان، نوازندگان، رقاصان و دیگر دوستانی را که به اشتراک نمودن به این گونه بزم و ضیافت سزاوار بودند، خبر کناندم. ما یک هفته، هر شب بزم و ضیافت تشکیل کردیم.
احمد مخدوم در گوشهای نشسته به مطالعه و کتابتِ خود مشغول بودند و هرگاه که چشمشان افتد و بینند که ما طعامها را با ذوق تمام خورده ایستادهایم؛ خورید، خورید، آب گنده به خندق، آب گنده به خندق، میگفتند.