آقای خالقی مطلق، شما بیش از ۵۰ سال است که روی شاهنامه تحقیق کردید. حاصل این تحقیق نسخهای از شاهنامه است که ایرانشناسان آن را منزهترین نسخه شاهنامه میدانند. هرچند یکبار در ایران و در میان ایرانیان بحثی درمیگیرد. در یک سو عدهای با دست گذاشتن روی ابیاتی از شاهنامه فردوسی را در مقام یک میهنپرست ضد اجنبی و حتی برتریطلب ستایش میکنند و جمعی دیگر به همین دلایل شاهنامه و فردوسی را نکوهش میکنند. بسیاری هم فردوسی را نه میهنپرست که میهندوستی توصیف میکنند که در شاهنامه به همه اقوام ایرانی به طور یکسان علاقه نشان داده. نظر شما در این باره و دلایلتان؟
خالقی مطلق: ما برای اینکه بتوانیم به این جور بحثها یک سروصورتی بدهیم باید برخی فرضیات را رعایت کنیم. بعضی مفروضات را رعایت کنیم. اول اینکه ما هنگام بررسی تاریخ گذشته و متون کهن باید دچار نازمانی یعنی آن چیزی که غربیها به آن اناکرونیسم میگویند نشویم. این آناکرونیسم باعث میشود که ما مسایلی را که امروزی است ببریم به اعصار گذشته.
البته مواردی از تاریخ گذشته هست که میشود با معیارهای امروزی بررسی کرد. ولی برخی اندیشهها هست که باید در چارچوب زمان بررسی شوند. از این رو درست نیست که ما همیشه گذشتگان، فردوسی یا هر کس دیگر، را بیاوریم امروز در پشت میز محاکمه. بهخصوص، این موضوع را تاکید میکنم که ما در جهانی به سر میبریم که مجهز به سلاحهای قویتر از هر زمانی است برای اشاعه نژادپرستی، تعصب بسیار وحشیانهتر، خونریزتر و ویرانگرایانهتر عمل میکند تا زمانهای قدیم.
مسئله دیگر این است که ما دولت ساسانی را که بخش بزرگی از شاهنامه انعکاس تاریخ و فرهنگ ساسانی است، باید اول خوب بشناسیم و وضعیت همسایگان آن را بشناسیم. دولت ساسانی در کنار دولت بیزانس، دو قدرت بزرگ جهان آن روز بوده. همچنانکه پیش از آن هم دولت اشکانی و دولت رم دو قدرت بزرگ جهان آن روز بودند. و پیش از آنها هخامنشیان تنها قدرت جهانی آن روز بودند. و پیش از هخامنشیها باز مادها وارد شده بودند و داشتند به قدرت جهانی آن روز تبدیل میشدند. این ساسانیان به چنین گذشتهای تکیه دارند. با چنین فرهنگ و تاریخ و قدرتی برپا هستند.
از طرف دیگر همسایههای دولت ساسانی، یعنی اعراب و ترکها از سطح قبیلهای و فرهنگ قبیلهای بیرون نیامده بودند و آنها قاعدتاً دست نشانده دولت ساسانی بودند و از این رو دولت ساسانی آنها را «بندگان» خطاب میکرد. یعنی دستنشاندگان خودش. در حالیکه یک چنین اصطلاحی را درباره بیزانس به کار نمیبرد. بلکه دولت بیزانس را همشأن خودش میدانست.
بخش بزرگی از شاهنامه این دولت و قدرت ساسانی را منعکس میکند مضافاً بر اینکه در آن زمان دولتهای کوچک قبیلهای که دستنشانده ساسانیان بودند در زمان فردوسی بر کشور چیره شدند. بنابراین در واقع تجاوز کردند به کشور ایران. کشور ایران را به چنگ آوردند.
وظیفه شاعر ملی در برابر آنها اعتراض است، تکیه بر گذشته است. اگر غیر از این بود که ما فردوسی را شاعر ملی دیگر نمیگفتیم. در هیچ جای جهان به شاعری که این صفات را نداشته باشد شاعر ملی نمیگویند. بحثهایی درباره نژادپرستی فردوسی، عربستیزی، ترکستیزی، بحثهای امروزی است. اینها برخاسته از عقاید امروز مردم ما است. بهخصوص نه مردم ما بلکه گروهی که اینها خودشان بیشتر نژادپرستاند از آن چیزی که گذشتگان بودند. دوست ندارند کشوری به نام ایران با مرزهایی که دارد متحد باقی بماند. از این رو به نمادهای ملی، به سمبلهای ملی این کشور حمله میکنند و مهمترین سمبلهای ملی این کشور فردوسی و شاهنامه و زبان فارسی است.
بسیارخب. به باقی سئوالها میپردازیم. متمرکز بمانیم روی شاهنامه و فردوسی. من از آقای صدری بپرسم که آقای صدری واژه نژاد در شاهنامه به چه معنا به کار رفته و درک فارسیزبانان دوران میانه و کهن از این واژه و واژههای مشابه چه بوده؟ آیا معادل واژه race بوده که به زبان انگلیسی به کار برده میشود یا متمایز کردن مردمان گوناگون بر اساس ویژگیهایی مثل رنگ پوست، سیاه، سفید، زرد، گندمگون، جنس و شکل مو، صاف، مجعد، حالت و رنگ چشم، بادامی، آبی، قهوهای و کلاً ویژگیهای تنانه و فیزیکی است یا نه؟
احمد صدری: به هیچ وجه اینگونه نیست که فرمودید. نژاد به آن صورتی که در شاهنامه به کار میرود، به همراه گهر، فره و خرد، چهار مختصه یک شاه خوب است و در واقع به مفهوم وسیعتر یک انسان خوب است. اینجا نژاد به مفهوم آن چیزی است که در انگلیسی pedigree میگویند. یعنی پدران شما چه کسی بودند، از کجا آمدید، بیشتر خصوصیات فردی است.
آن چیزی که ما به عنوان نژاد در تئوریهای قرن نوزدهم و بیستم اروپایی سراغ داریم از ساختههای جدید است و البته متاسفانه...اینکه میگویم «متاسفانه» ارزشگذاری است که من با دقت کامل انجام میدهم، برای اینکه اثر خوب در فهم ما از فرهنگ خودمان نداشته... متاسفانه این قرائت و خوانش ما از فردوسی را هم تحت تاثیر قرار داده و آن مفهوم نژادی که ما میفهمیم به هیچ وجه مراد فردوسی نبوده و فردوسی یک ناسیونالیست به مفهوم کنونی که ما سراغ داریم نبوده، شاهنامه کتابی نیست که در آن مدح شاهان و پهلوانان ایران و قدح و بدگویی از دیگران باشد. اگر اینگونه بود شاهنامه اصلاً این عظمت را پیدا نمیکرد.
ما در شاهنامه شاهان بسیار خوب ایرانی، پهلوانان ستوده ایرانی داریم ولی پهلوانان و شاهانی هم داریم که صفات نکوهیدهای دارند. جمشید و کیکاوس و نوذر شاهان ایران هستند ولی دچار غرور و آز و خودکامگی میشوند و فره خودشان را از دست میدهند یا فره شان اینقدر کم میشود که مقام خودشان را درعمل از دست میدهند.
ما پهلوانی داریم به نام توس که در شاهنامه هم فردوسی و هم سایر پهلوانان و هم حتی شاه ایران از اینها بدگویی میکنند. و در آن سو یک شخصیت بسیار برجسته مانند پیران ویسه را داریم که وقتی در جنگ کشته میشود آن پهلوان ایرانی که او را از میان میبرد بر او گریه میکند و شاه ایران که در صحنه است بر او مرثیه میخواند. یک شخصیت برجسته است که حتی در شاهنامه در جایی فردوسی مناجات او را با خدا نقل میکند. یعنی قطعاً نیات واقعی این فرد در اینجا دارد بیان میشود. نیات او صلح و دوستی است. منتهی در شرایط بدی قرار گرفته و باید شاه خودش افراسیاب را حمایت کند. نمیخواهد بیاید به طرف ایران که این کار را خیانت میداند و کار درستی نمیداند. یک شخصیت تراژیک و در عین حال قابل احترام است.
این است که این تصوراتی که از شاهنامه در اذهان ما وجود دارد تصوراتی است تحت تاثیر آن تئوری غربی است. چه له و چه علیه. یک عده به این عنوان فردوسی را به اشتباه و دروغ مدح میکنند و یک عده دیگر هم افتادند به تقبیح او. در واقع اگر شاهنامه را بخوانیم و الان شاهنامهای که جناب خالقی مطلق تصحیح کردند و ما آن را مدیون ایشان هستیم میبینیم که بسیاری از این ابیات که نقل میشود یا اصلاً در شاهنامه نیست یا ابیاتی است که الحاقی است. اینها را که در افواه هست ما باید کم کم تصحیح کنیم. خوشبختانه با این شاهنامه جدیدی که در دست داریم ابزار تصحیح این تصورات غلط در دسترس ما هست.
آقای جلال خالقی مطلق خواهش میکنم در نوبت بعدی چندتا از این ابیات را به ما نشان بدهند. یک سئوال هم دارم در این مورد از ایشان. ولی الان از آقای رضاخانی میخواهم سئوالی بکنم. آقای رضاخانی، آقای خالقی مطلق گفتند که ما نباید دچار نازمانی شویم. نوع درست خوانش متون ادبی تاریخی و خود متون تاریخی نیست از نظر ایشان و بسیاری از پژوهشگران تاریخ و علوم اجتماعی و انسانی. به نظر شما پیشزمینه و زمینه تاریخی سرودن شاهنامه چیست که گاهی به برداشتهای گوناگون ازش منجر میشود؟
خداداد رضاخانی: البته صد در صد... و خیلی هم متشکر از پیشآوردن این مطلب آناکرونیسم یا نازمانی که دقیقاً همانطور که میفرمودند صد در صد بنده هم موافق هستم. ولی فکر میکنم یک مقدار میشود قضایای سرودن شاهنامه و نقش شاهنامه به عنوان متن ملی یا متنی که دارد سعی میکند یک جورهایی از یک ملیت دفاع کند را در زمینه زمان سنجید. به نظر من بد نیست که شاهنامه را در بستر زمانی خودش نگاه کنیم. اینکه در واقع یک متنی است که یک شاعر آنطور که امروزه میگویند «کامیشن» میشود که متنی را به شعر دربیاورد...
یعنی مقصودتان این است که سفارش گرفته...
خداداد رضاخانی: سفارش... دقیقاً. و دقیقاً اینکه این متن یک جورهایی دارد آماده بهش تحویل میشود، همانطور که در مقدمه شاهنامه ابومنصوری و حتی ابیات خود فردوسی هست که این متن را کس دیگری، پهلوان عبدالرزاق جمع کرده و تحویل داده. حالا هرچند که خود متن ابومنصور را در دست نداریم، ولی این متن قبل از فردوسی وجود دارد. آن چیزی که همیشه برایم جالب بوده نگاه کردن به اینکه پهلوان عبدالرزاق کیست، بستر زمانی سیاسی اجتماعی کسانی که دارند جمع میکنند چیست؟
چیزی که باید بهش توجه کنیم اینست که اواخر دوره طلایی پادشاهی سامانیان است در آسیای مرکزی، ماوراءالنهر وخراسان، در دورهای است که به دلایل سیاسی زبان فارسی تبدیل شده... موقعیت خودش را به عنوان زبان دوم اسلام به دست آورده. زبانی که در منطقه خراسان و آسیای میانه زبان محلی نبوده. طی ۱۵۰ تا ۲۰۰ سال گذشته زبانی بوده که از طریق مسلمانها به آسیای میانه رفته و در آنجا جای زبانهای محلی مثل بخاری و مثل سغدی و بلخی را گرفته و حالا زبانی شده که نشاندهنده یک طبقه خاص است. طبقهای که مسلماناند، از جنس اشراف و بزرگان و قدرتمندان منطقه محسوب میشوند و جدیداً از طرف پادشاهی سامانی به عنوان زبان درباری آنها در نظر گرفته شده.
به نظر من شاهنامه را باید در این بستر ببینیم و در اینکه در واقع نشاندهنده ملیت یا ملی به مفهوم مدرن نیست. همانطور که دکترخالقی فرمودند این نشاندهنده چیزی است که سامانیها میخواهند از خودشان به عنوان وامداران یا جایگزینان سلسله ساسانی نشان دهند. سامانیان خیلی جالب است که خودشان را به بهرام چوبینه میچسبانند. از نظر شجره خانوادگیشان. این یک چیزی است که سعی میکند این زبانی که در این دربار در دوران طلاییاش به سر میبرد. شاعران بزرگ دیگری قبل از آن آمدهاند و این زبان اصلاً در حال از بین رفتن نیست.
برعکس آن چیزی که اکثراً گفته میشود که فردوسی با سرودن شاهنامه زبان فارسی را حفظ کرده اتفاقاً نشاندهنده مرحله بلوغ زبان فارسی، قدرت زبان فارسی به عنوان زبان سیاسی دربار سامانی و یک مقداری نشاندهنده دید تاریخی و عمق تاریخی است که سامانیها دارند. فردوسی به عنوان شاعر، حالا کار شعرش که من صلاحیتش را ندارم که در مورد جنبه شعری قضیه نظر دهم، ولی در مورد محتویات شاهنامه و زبانی که دارد استفاده میکند بیشتر نشاندهنده دوره قدرت است. بیشتر دارد چیزی را نشان میدهد که این پادشاهی سامانی الان پایهگذاری شده. الان خودش هویت مستقلی دارد و این هویت از طریق این زبان و این کتاب به خصوص که نشان میدهد ارتباط سامانیها یا هر کس دیگر را که دارد این را جمعآوری میکند به آن سلسله. در نتیجه یک مقداری من تنها حرفی که دارم شاید این است که یک مقدار در استفاده از کلمه ملی یا حماسه ملی باید دقیقتر و با توجه به فرقش با مفهوم ملی مدرن استفاده کنیم.
آقای خالقی مطلق، اول نظرتان را بپرسم درباره آنچه آقای رضاخانی گفتند که شاهنامه لزوماً حماسه ملی نیست و اینکه هدف فردوسی هم شاید از سرودن شاهنامه این نبوده که کار ملی انجام دهد، یک مقدار فرق دارد با آن صحبتی که خودش میکند که عجم زنده کردم بدین پارسی، به این معنی که آن زمان عجمهای فارسیزبان، کسانی که در سراسر آن منطقه بودند و با این زبان گویش میکردند تضعیف شده بودند و حالا از این طریق از نظر خودش احیا میشوند. نظرتان درباره این گفتههای آقای رضاخانی چیست؟
خالقی مطلق: اجازه بدهید من یک نکتهای را درباره نژاد که آقای صدری گفتند اینجا اضافه کنم. ما اینجا وقتی صحبت از این میکنیم که فردوسی ایراندوست بوده و کشورش را دوست داشته و تاریخ و فرهنگش را دوست داشته به ما ایراد میگیرند که این افکار افکار غربی است که وارد ایران شده و نمیشود به دوران گذشته انتقالش داد. یعنی در واقع همان ایرادی را میگیرند که من خودم آناکرونیسم گفتم. آقای رضاخانی هم همین عقیده را دارند و اشاره کردند. منتها من در اینجا با ایشان همعقیده نیستم. بعداً عرض خواهم کرد.
در هر حال به ما ایراد میگیرند که ما از میهندوستی فردوسی صحبت میکنیم. در حالی که وقتی ما این صحبت را میکنیم از شاهنامه دهها مثال میآوریم. بعضیها حتی از خود فرنگیها معتقدند که شاهنامه از اول تا آخر میهندوستی ایرانی است و غیر از این چیزی نیست. ولی مثالهای کاملاً واضح است ایراندوستی شاهنامه. ایران، نه سامانیان. ایران، نه ساسانیان. ایران، فقط ایران. در شاهنامه دهها مورد است که میشود به صورت مستند نشان داد.
به ما ایراد میگیرند که این عقیده امروزی است که از غرب به ما آمده. ولی خود اینها در مورد نژاد، فردوسی را نژادپرست به معنی امروزی نژادپرستی درغرب قلمداد میکنند. یعنی همیشه میخواهند یک جوری از فردوسی... البته نظرم جناب آقای رضاخانی نیست یک وقت سوءتفاهم نشود... کسانی که بیرون از بحث ما در روزنامهها و مجلات بحث میکنند از یک بینش سیاسی امروز خارج میشوند برای سرکوب کردن ملیت ایرانی، تاریخ ایرانی، سمبلهای آن مثل فردوسی و زبان فردوسی. این را میخواستم دومرتبه اینجا تاکید کرده باشم.
از این جهت از نظر من اینگونه بحثها را نباید جدی گرفت. چون با بینش سیاسی امروزین ارتباط دارد. اما راجع به مطلبی که آقای رضاخانی فرمودند، اولاً فردوسی شاهنامه را سفارش نگرفت. به هیچ وجه. بلکه انتخاب کرد. خودش متنی را به نام شاهنامه ابومنصوری و ابومنصور عبدالرزاق سفارش آن را داده بود خودش این متن را انتخاب کرده برای سرودن. و ما در شاهنامه هیچ جایی نداریم که فردوسی گفته باشد این متن را به او تکلیف کردهاند.
منتها در آن زمان شاعران، هر شاعری، اثری را به نام یک پادشاه میکرد. نیاز به کمک مالی داشت و این است که فردوسی هم از کسی به نام منصور که پسر ابومنصور عبدالرزاق باشد و کشته شده بوده مدح میکند که او پشتیبان او بود. نه اینکه او شاهنامه را به او سفارش داده بود. کسی شاهنامه را به فردوسی سفارش نداده بود.
منتها حماسههای ملی اصیل بر اساس متوناند و نه بر اساس گفتارهای شفاهی. گفتارهای شفاهی که آنها هم اصلی نداشته باشند. این یک تعریفی است که ما از حماسه ملی داریم و همه غربیها کردند که شاهنامه حماسه ملی است. غیر از این هم نیست. این عنوان را نمیشود از شاهنامه گرفت. با هیچ تعریفی نمیشود از شاهنامه گرفت.
شاهنامه حماسه ملی است و در آن از یک ایران که دیگر در آن زمان فردوسی وجود نداشته یعنی ایران پیش از اسلام با حسرت یاد میشود. به یاد ملیتی که دیگر در آن زمان در دست نبوده و از همدیگر پاشیده شده بوده و این ملیت را فردوسی ازش یاد میکند. البته زبان پارسی را فردوسی زنده به این معنی نکرده. بلکه پیش از او کسان دیگری درباره زبان پارسی کوششهایی کردهاند، از یعقوب لیث شروع میشود تا به زمان فردوسی میرسد. ولی فردوسی در پابرجا ساختن زبان فارسی نقش مهمی دارد. این را میخواستم عرض کرده باشم.
اجازه بدهید واکنش آقای رضاخانی و آقای صدری را بعد از ایشان بگیرم که این را بگذاریم یک قسمت اول بحث. آقای رضاخانی، واکنش شما به ایرادی که آقای خالقی مطلق گرفتند؟
خداداد رضاخانی: عرض کردم بنده خودم را کسی نمیدانم که صلاحیت داشته باشم راجع به متن فعلی شاهنامه به اندازهای که دکتر خالقی میتوانند نظر بدهند نظر بدهم. بالنتیجه در مورد ارتباطی که ایشان در متن در مدح ملیگرایی میدانند بنده صحبتی ندارم.
منظورم از سفارش گرفتن این نبود که هیچ علاقه شخصی وجود ندارد. ولی نمیشود در نظر نگرفت که این متن را یک نفر به نام پهلوان ابومنصور عبدالرزاق قبل از اینکه شاهنامه را فردوسی بنویسد به قول خودش بزرگان و موبدان و دستوران را جمع کرده و این متن را که به صورتهای مختلف نوشتاری و شفاهی وجود داشته را تهیه کرده و این متن در اختیار فردوسی قرار گرفته.
این چیزی است که ما باید در نظر داشته باشیم. این یک دلیلی دارد. عبدالرزاق ادیب نیست. یک آدمی است که حاکم محل و منطقه است. یکی از حاکمان سامانیان است. یک دلیلی دارد این کار را میکند. غیر از فقط علاقهاش به ادب. وقتی این متن تهیه میشود این متن یک بستر زمانی سیاسی و اجتماعی و من حتی بحث میکنم اقتصادی دارد. یک ربطی هم دارد به اوضاع اقتصادی منطقه آسیای میانه. در آن زمان. من این را بیارتباط به این نمیدانم که مثلاً کسانی مثل سامانیها، چندین دهه قبل از این موضوع به طور کاملاً اتفاقی برداشتند زبان دربارشان را فارسی کردند و خودشان را به این دلیل جدا میدانند یا میخواهند که جدا باشند. از قدرت بزرگتری که در بغداد قرار دارد.
میتوانیم بحث کنیم و خیلی بحث گستردهای باید باشد که چقدر مفهوم ملیت و کشوردوستی در آن موقع دقیقاً آناکرونیسمی است که دکتر خالقی ازش انتقاد کردند. آیا ما مفهوم ملیت داریم و چقدر از این مفهوم ملیت از اواخر دوره ساسانی به دوره فردوسی اینجور که ایشان گفتند از هم پاشیده میشود. راستش قبول ندارم این ازهم پاشیدگی را و این چیزی هم که جدیداً نوشتهام که نمیدانم شاید شما دیده باشید یا نه، بحث همین است که این روایط فروپاشی ایران ساسانی به آن مفهوم را من راستش مخالفم ولی فکر میکنم این بحث به برنامههای دیگری احتیاج دارد.
آقای صدری، شما نظری درباره این بحث که آقای رضاخانی و آقای خالقی مطلق دارند و نکتهای که در مورد صحبتهای خودتان گفتند ایشان، دارید؟
احمد صدری: حرفی که آقای رضاخانی گفتند تا یک حدی درست است. در این شکی نیست که ابومنصور عبدالرزاق فردی بود که میخواسته با جمعآوری خداینامگها هم یک کار ماندنی از خودش به جا بگذارد و البته به عنوان فردی که در سیاست آن روز بود و فردی که فرمانروای منطقه بوده، قطعاً میخواسته از آن یک برداشت شخصی هم بکند و استفاده شخصی کند. برای خودش نژاد ایجاد کرد. خیلی از اینها نژادسازی میکردند و شجرهنامه درست کرده بودند و خودشان را به ایرانیان باستان ره میبردند از طریق این شجرهنامهها که درست کرده بودند.
مشخص هم هست یک جایی در اواخر شاهنامه از زبان رستم فرخزاد میگوید ۴۰۰ سال از این زمان خواهد گذشت و همه چیز عوض خواهد شد. ترک و تازی به هم خواهد پیوست و این ایران از بین خواهد رفت و سخنها به کردار بازی بود و از این حرفها. که خب مشخص است که این نفوذی است که خود ابومنصور روی این قضیه داشته و خودش را میگوید نه اینکه رستم فرخزاد پیشبینی میکند که چهار صد سال بعد در زمان ابومنصور این اتفاق خواهد افتاد. به نظر من معقول است که بگوییم این حرفی است که او زده. ولی در نهایت من موافقم با فرمایش آقای خالقی مطلق که این حماسه ایران است هرچند استفاده سیاسی از زمان سامانی تا زمان کنونی هر سلسله که آمده هر کس که آمده به قول آقای رضاخانی کامیشن کرده و شاهنامهای را پولش را داده اند نوشتهاند و نقاشی کردهاند. قطعاً یک نیت سیاسی هم در پشت این بوده.
ولی در اینکه شاهنامه در ورای آن استفاده و سوء استفادهها یک واقعیت حماسی برای مردم ایران دارد همانطور که ایلیاد و اودیسه حماسه مردم یونان است این هم جنبه حماسی این کتاب برای ما محفوظ است و این استفادهها و سوء استفادههای سیاسی نباید این جنبه حماسی را برای ما بپوشاند.
خالقی مطلق: اجازه بدهید یک اشاره کوتاه به موضوع عبدالرزاق بکنم. بیربط نیست. درست است ابومنصور عبدالرزاق برای تهیه شاهنامه ابومنصوری به نثر یک برنامه و یک هدف سیاسی دارد. البته ما در اینجا به طور حتم نمیتوانیم بگوییم که او هدف ملی نداشته. ولی این را نمیتوانیم ثابت کنیم. آنچه که میتوانیم ثابت کنیم و به یقین بیشتر نزدیک است این است که او یک برنامه سیاسی داشته. ولی فردوسی برنامه سیاسی نداشته به هیچ وجه و شاهنامه را هم به او سفارش نداده بودند. بلکه او برنامه (خیلی محتاطانه عرض میکنم) ادبی -ملی داشته. ادبی. ملی. هم میخواسته یک اثر ادبی از خودش به یادگار بگذارد و هم میخواسته به نظر خودش افتخارات تاریخ و فرهنگ گذشته کشورش را در زمانی که کشورش بعد از تسلط اعراب به تسلط ترکان افتاده به نظم بکشد و این را به نظم کشیده. این میشود هدف ملی فردوسی.
این را به هیچ وجه نمیشود انکار کرد. به ویژه از این جهت که در شاهنامه افکار ایراندوستی شاهنامه فراوان آمده. در آن زمانی که فردوسی زندگی میکرد، ایران به معنی ساسانیان وجود نداشت. فقط فردوسی سامانیان را میشناخت، حکومت خراسان را میشناخت. ولی در شاهنامه بیش از هزار بار از ایران صحبت میشود. درست است که این منابع منابع عهد ساسانی است ولی فردوسی آنها را اگر قبول نداشت و اگر اعتقاد نداشت نمیتوانست بسراید. آن را با تمام احساسات ملی سرود.
وقتی که میگوید دریغ است ایران که ویران شود/ کنام پلنگان و شیران شود، شما به زبان فارسی و هر زبان دنیا که این را ترجمه کنید اثر ملی خودش را میدهد و سخن شاعر و احساسات شاعر را نشان میدهد. آنجا که بهرام چوبین در ترکستان در دم مرگ به خواهرش سفارش میکند که وقتی من مردم «مرا دخمه درخاک ایران کنید». شما نمیتوانید این احساسات را از این ابیات بگیرید. اگر بگیرید اگر منکر شوید یا نخواندهاید یا تحت تاثیر افکار امروزی واقع شدید. بنابراین شاهنامه یک اثر ملی است و این موضوع ملی دوستی و ایراندوستی فردوسی را نمیشود به هیچ وجه از شاهنامه گرفت. هرچه در این زمینه گفته شود یا از سوءنیت است یا از عدم مطالعه دقیق در شاهنامه است.
سرگرد غلامحسین بقیعی در سال 1300 در مشهد، در یک خانواده مذهبی تولد یافت. تحصیلات اولیه او از مکتبخانه شروع شد، سپس با اصرار مادر به مدرسه ابتدایی رفت ولی چون پدرش کاسبیِ پسر را به مدرسه رفتن ترجیح میداد، او را به شاگردی در یک دکان »پالاندوزی« فرستاد. مدتی در کارگاههای قالیبافی و کفشدوزی کار کرد و شبها به کلاس اکابر رفت.
در سال 1318 در امتحانات متفرقه ششم ابتدایی در مشهد شرکت کرد و قبول شد. سپس به استخدام ارتش درآمد و در ستاد لشکر مشهد به کار پرداخت. در تابستان 1320 در امتحانات ورودی آموزشگاه ستوانی قبول شد و به دانشگاه افسری در تهران معرفی گردید.
بقیعی در جریان گذراندن دوره افسری به درس خواندن ادامه داد و موفق به اخذ دیپلم متوسطه گردید. در سال 1323 دوره دانشکده افسری را با درجه ستوان دومی پیاده به پایان رسانید و مأمور خدمت در لشکر خراسانشد. در سال 1330 به عضویت سازمان نظامی حزب توده درآمد.
پس از کشف شبکه نظامی در سال 1332 درحالیکه منتظر دریافت درجه سرگردی بود، در مشهد دستگیر و برای محاکمه به تهران برده شد. او در دادگاه نظامی ابتدا به مجازات اعدام و سپس به زندان ابد محکوم گردید و پس از گذراندن 13 سال در زندانهای مشهد، تهران و برازجان، آزاد شد و به کار نویسندگی پرداخت.
در سال 1330 به عضویت سازمان نظامی حزب توده درآمد. پس از کشف شبکه نظامی در سال 1332 درحالیکه منتظر دریافت درجه سرگردی بود، در مشهد دستگیر و برای محاکمه به تهران برده شد. او در دادگاه نظامی ابتدا به مجازات اعدام و سپس به زندان ابد محکوم گردید و پس از گذراندن 13 سال در زندانهای مشهد، تهران و برازجان، آزاد شد و به کار نویسندگی پرداخت. طی دو دهه پرآشوب پس از شهریور 1320 صدها جوان ایراندوست با »انگیزه« مبارزه برای آزادی ایران به عضویت سازمان نظامی حزب توده درآمدند. او در دهم مهرماه 1388 درگذشت.
شمارۀ 65 دو فصلنامۀ علمی ـ پژوهشی آینۀ میراث (دوفصلنامۀ ویژۀ پژوهشهای ادبی و متنشناختی؛ دوره 17، شماره 65، پاییز و زمستان 1398) به صاحبامتیازی مؤسسۀ پژوهشی میراث مکتوب منتشر شد. فهرست مقالات و مطالب این شمارۀ آینۀ میراث به شرح زیر است:
نقش حَجَر: سواد سنگ وقفنامۀ بقعۀ شاهچراغ (ع) / محمدصادق میرزاابوالقاسمی
دو دیوان در وصف طعام از شیرازِ قرن نهم هجری / سید محمدحسین حکیم
بعضی ویژگیهای آوایی در تفسیر حدادی / امیرحسین آقامحمدی
گزارشی نویافته از پیوند رستم با خاندان کیانیان / رضا غفوری
بررسی ترجمهای از مزامیر داود در کتابخانۀ نمازی خوی / حیدر عیوضی؛ احمد رنجبری حیدرباغی
واژههای گویشی و فنی در وقفنامههای آستان قدس رضوی / محسن رحیمی
پژوهشی در باب مقالت اول اخلاق ناصری و تهذیب الاخلاق مسکویه / زینب سادات ابطحی
سراجالدّین بلخی و ابیات نویافتۀ او در سه سفینۀ همتبار / سارا سلیمانی کشکولی
ارتباط منظومۀ کوشنامه با پادشاهان کوش در هزارۀ قبل از میلاد در آفریقا / علی اصغر بشیری
بررسی انتقادی منابع شرححال و سرودههای روحالامین شهرستانی / محمد شادرویمنش؛ کاوه اختریپور
صاحب امتیاز: مؤسسۀ پژوهشی میراث مکتوب/مدیرمسئول: اکبر ایرانی/سردبیر: مجدالدین کیوانی/مدیر داخلی: یونس تسلیمی پاک/
از پیشینه کتابفروشی در مشهد، دوره مشروطیت به بعد، که عصر رونق
چاپ و نشر در سراسر ایران بوده است، خبری در جایی ندیدهام. شاید
اگر کسانی روزنامههای محلّی مشهدِ سالهای واپسین قرن سیزدهم و
سالهای آغازین قرن چهاردهم را به دقّت ورق زنند، اطلاعاتی درین
باره به دست آید. همینقدر میدانم که یکی از قدیمترین کتابفروشان
مشهد در اواخر قرن سیزدهم شمسی، یعنی حدود عصر احمد شاه و آغاز
رضاشاه، یکی از نوادگان جودی مشهدی شاعر مشهور خراسانی بوده است
که مراثی این جودی درباره اهل بیت شهرت بسیار دارد و دیوانش یکی
از مشهورترین دیوانهای شعر مرثیه اهل بیت است. جودی خود در ۱۳۰۰ ه.
ق یعنی حدود یک صد و بیست و پنج سال پیش ازین در گذشته و این
نواده او، اگر چهل یا پنجاه سال بعد ازو هم به شغل کتابفروشی
پرداخته باشد عصر کتابفروشی او اوایل عصر رضاشاهی خواهد بود. این
نکته را من از کتاب صد سال شعر خراسان تألیف مرحوم گلشن آزادی (۱۲۸۰ ــ ۱۳۵۳) به یاد دارم که به کتابفروش بودن یکی از نوادگان جودی اشارت کرده است.
امّا در مشهد پنجاه سال پیش، کتابفروشیها، در دو نقطه اصلی شهر
متراکم بودند یکی بخش قدیمی و سنّتی شهر و دیگری در ناحیه «ارگ» و
محلاّت نوساخته آن سالها. من در سالهای کودکی و نوجوانی، بیشتر
با همان بخش سنتی سر و کار داشتم که در مسیر «درس و تکرار» من قرار
داشت یعنی خیابان طهران (که منزل ما در آنجا قرار داشت) به سوی
حرم مطهر حضرت رضا و صحنها و بستهای پیرامون آن و مدرسه خیراتخان
(درسگاهِ ادیب نیشابوری) و مدرسه نواب (درسگاه آیه الله حاج شیخ
هاشم قزوینی) و مسجد گوهرشاد (درسگاه مرحوم حاج میرزا احمد مدرس
یزدی معروف به «نهنگ» و درسگاه مرحوم آیهالله سیّدمحمد هادی
میلانی) امروز در ساختار حرم و بیوتات پیرامون آن چندان تغییرات
حاصل شده است که کمترین ارتباطی با آنچه در آن سالها وجود داشت،
ندارد. در آن سالها در پیرامون حرم و مسجد گوهرشاد ــ که عملاً جزء
ساختمانهای وابسته به حرم تلقّی میشد ــ در قیاس امروز نیمْ دایره
کوچکی وجود داشت که پیرامون صحن کهنه و صحن نو و بست بالا خیابان
و بستِ پایین خیابان را احاطه میکرد و از سمت جنوبی هم مسجد گوهر
شاد را. بازار قدیمی و کهن مشهد، از محله بسیار قدیمی «سر شور» کشیده
میشد به طرف شمال و تا نزدیکیهای مسجد گوهرشاد میرسید.
چهار خیابان اصلی در پیرامون حرم وجود داشت که جنوبی آن به نام
خیابان طهران خوانده میشد و شمالی آن بسیار کوتاه و قدری هم بسته
بود به نام خیابان طَبَرْسی به مناسبت مقبره شیخ طَبَرْسی
(امینالاسلام، فضلبن حسن، صاحب تفسیر مجمعالبیان) به تلفظ
عامَّه مردم یا طَبْرَسی آن چنان که اهل ادب و علمای رجال
میگویند. خیابان طهران با سیلی که در حدود سال ۱۳۲۶ آمد و بخشهایی
از آن را خراب کرد، به دلیل نوسازیی که به نام محله «سیل زدگان»
در بخشهای جنوبی آن روی داد گسترش بسیار یافت و بعدها به نام
خیابان ضدّ (خیابان ضّدِ هوایی) ادامه یافت به طرف جنوب که تا
موازات کوهسنگی را بعدها گرفت و هنوز هم این گسترش ادامه دارد امّا
نمیدانم به چه نامهایی.
خیابانهای شرقی و غربی پیرامون حرم عبارت بودند از پایین خیابان
(خیابان صفوی) و بالا خیابان که تا حدود مجسمه رضا شاه (میدان
مجسّمه) کشیده میشد و اطراف آن در سالهای کودکی من هنوز بیابان
بود. از میدان مجسمه که در انتهای بالا خیابانِ آن ایام قرار داشت
یک خیابان نسبتاً طولانی به سوی جنوب کشیده میشد که میرسید به
خیابانِ «ارگ» یعنی خیابان پهلوی آن روزگار که بخش مرکزی آن به
نام «ارگ» خوانده میشد، و نام سراسری آن پهلوی بود. این خیابان،
خیابانِ اصلی و مرکزی شهر بود در بخش نوساخته شهر که باغ ملّی مشهد
هم در آن قرار داشت. از مقبره نادر شاه نیز خیابانی به سمت جنوب
کشیده میشد که بخشی از آن به نام «شاهرضا» خوانده شد و بخشی به
نام «خاکی» یا خیابان «گنبد سبز» و تا گنبد سبز میآمد و در آنجا به
بُن بست میرسید. پایین خیابان که امتداد شرقیِ پیرامونِ حرم بود
میرفت تا کوچه نوغون (نوقان) و کوچه «سیاوون» و کمی بعد از آن
بیابان بود تا میرسید به مصلاّی قدیمی شهر که گویا بنیادش از عصر
صفوی بود یا تیموری.
نخستین کتابفروشیهایی که در روزگار خردسالی جلب توجه مرا میکرد،
پیش از آنکه خواندن و نوشتن یاد بگیرم (و من به درستی نمیدانم
که خواندن و نوشتن را کی یاد گرفتم زیرا هرگز به مدرسه نرفتم تا از
روزی معیّن خواندن و نوشتن بیاموزم) کتابفروشیهای بساطیی بود که
در پیرامون حرم حضرت رضا بساط میکردند و بعدها که در سن ۵ ــ ۶
سالگی خواندن و نوشتن را عملاً آموختم به یاد میآورم که در کنار قرآن و عمّ جُزو و مفاتیح و زیارتنامهها مقداری کتب مطلوب عامه مردم داشتند از قبیل رستمنامه و حسین کرد و بهرام و گلندام و سلیم جواهری و خزاینالاشعار و دیگر دیوانهای شاعران مذهبی از قبیل جودی و نخستین کتابی که در خریدن آن حضور داشتم دیوان وفائی شوشتری بود
که مرحومه مادرم ــ وقتی از حرم حضرت رضا برمیگشتیم ــ از یک
کتابفروشییی که در اول خیابان طهران و در حوالی کوچه «گندم آباد»
بود، خرید و من معنی کلمه «دیوان» را نمیدانستم و آن را با کلمه
«دیوانه» غالباً مرتبط میکردم و «دیوانه وفائی» میگفتم و مادرم
که این را توهینی به آن شاعر میدانست برنمیتافت و از سوی من
استغفار میکرد زیرا وفایی از مرثیهسرایان اهل بیت بود و در نظر
مادرم، در حدّ یک قِدّیس. آن دیوان وفایی هنوز هم در میان
کتابهای من باقی است. شادروان مادرم حافظه بسیار نیرومندی داشت و
شعرهای فارسی و عربی بسیار در حافظه داشت و شعر در مدایح و مراثی
ائمه میسرود، شعرهایی بسیار لطیف. چون خط نوشتن نیاموخته بود از
من میخواست که با خط کودکانه خود آنها را بنویسم مثل اینکه
نمیخواست از پدرم چنین کاری را بخواهد؛ شاید میخواست شاعریِ خود را،
حتی از شوهرش نیز پنهان کند. نمونههایی از شعر او را به خطّ
بچهگانه خودم دارم، دریغ که بخش اعظم آنها از میان رفت.
در مسیر منزل ما در خیابان طهران (کوچه اعتماد روبروی کوچه چهنو،
که این کوچه چهنو نامش در جغرافیای حافظ ابرو از قرن نهم به
گمانم باقی مانده است) به سوی حرم، کتابفروشییی که نام آن را
به یاد بیاورم متأسفانه در خاطرم نمانده است. همین قدر میدانم که
در حدودِ گل کاری (فلکه) آب، در مسیر حرم (همان جایی که حالا
بازار رضا را ساختهاند) یک کتابفروشی وجود داشت که شاید مرتبط با
چاپخانه فیروزیان بود. چاپخانه فیروزیان در آن سالها، یعنی سن حدود
۱۴ ـ ۱۳ سالگی من، کتاب هم ظاهراً چاپ میکرد. یکی از کتابهایی
که چاپ کرده بود و هرگز آن را از یاد نمیبرم مجموعه شعری بود از
مرحوم میرهادی ربّانی (کسی که بعد از انقلاب در تهران در یک
تصادف، اتومبیل به او زد، کشته شد رحمهالله علیه.) تصور میکنم اگر
روزی بخواهند نمایشگاهی از تحوّلات هنر گرافیک ایرانی و هنر روی جلد
سازی، فراهم آورند، حضور نسخهای از کتاب زبان دل مرحوم
ربّانی که به وسیله چاپخانه فیروزیان چاپ شده بود بسیار ضروری
است. عکس یک «دل گوسفند» که در کنارِ آن زبانی هم وجود دارد،
طرّاحی کرده بودند.
من هر روز که از منزلمان به درس میرفتم این کتاب زبان دل را
با آن پشت جلد عجیب و غریبش در میان ویترین آن کتابفروشی وابسته
به چاپخانه فیروزیان میدیدم و در عالم کودکی دلم میخواست این
کتاب را بخرم ولی نخریدم و نخریدم تا در سنین حدود ۱۸ ـ ۱۹ سالگی،
که با سرایندهاش مرحوم میرهادی ربّانی از نزدیک آشنا شدم، خودش
یک جلد از آن را برای من امضا کرد که گویا در میان کتابهای من
باقی است. در آن سالها دیگر من در روزنامه خراسان شعر
چاپ میکردم و مقاله مینوشتم و مرحوم ربّانی هم از اعضای هیئت
تحریریه آن روزنامه بود؛ مردی بسیار شریف و ساده و مهربان و متدیّن
و صمیمی. کار اصلی او در شرکت مخابرات مشهد بود و عملاً همکار بود با
نعمت آزرم.
در بخش سنّتی مشهد مرکز اصلی کتابفروشیها بست بالا خیابان بود که در
آنجا چند کتابفروشی وجود داشت و مهمترین آنها کتابفروشی میرزا
نصرالله بود به نام کتابفروشی «فردوسی.» مرحوم میرزا نصرالله از
دوستان پدرم بود و در آن سالها مهمترین کتابفروشی این بخش از مشهد
را اداره میکرد، مردی که در سالهای حدود ۳۲ ـ ۱۳۳۴ پنجاه و اند
ساله مینمود و بسیار کتابشناس بود و خوش برخورد و کتابفروشی او معرض
مجموعه قابل ملاحظهای از کتابهای فارسی و عربی و کتب درسی
طلبگی. بسیاری از کتابهایی که در آن سالها خودم خریدهام و بعضی
از آنها هنوز در میان کتابهای من باقی است از همین کتابفروشی بست
بالا خیابان است، یعنی کتابفروشی «فردوسی.» یکی از آن کتابها که
هم اکنون با اطمینان میتوانم از آن یاد کنم چون قیمتش در آن
سالها برای من طاقتفرسا بود یک دوره دو جلدی وفیات الاعیان ِ
ابن خلّکان، چاپ سنگی ایران بود که به توصیه مرحوم ادیب و به
مبلغ هفتاد تومان خریدم. هفتاد تومان برای دو جلد کتاب در آن سالها
بسیار زیاد بود.
کتابفروشی میرزا نصرالله به دلیل موقعیت مکانی و نیز به دلیل
تنوع کتابها و هم به دلیل خُبرَویَّتی که صاحب آن داشت همیشه
مرجع اول جویندگان کتاب بود. حتی کسانی که از راههای دور، مثلاً از
تهران، میآمدند کتاب مورد نظر خود را ازو جویا میشدند. زندهیاد احمد
کمالپور دوست شاعر من که یکی از پاکان و نیکان و جوانمردان این
عصر بود و کتابخانه دانشکده ادبیات مشهد، هسته اولیّهاش، از
کتابخانه شخصی او شکل گرفته است ــ که دانشگاه ازو خریداری کرد ــ
میگفت: یک روز از برابر کتابفروشی میرزا نصرالله ردّ میشدم، مرا صدا
زد. وقتی وارد دکان او شدم دیدم پیرمردی آنجا نشسته است که ظاهراً
مسافر است زیرا من تاکنون او را در محافل فرهنگی و کتابفروشیهای
مشهد ندیده بودم. بعد از سلام و احوالپرسی گفت: آقای کمال! شما دیوان خاکی خراسانی را
دارید؟» گفتم: «آری» و خاکی خراسانی از شاعران متمایل به مذهب
اسماعیلی بوده است. آن مرد، همانطور که روی صندلی نشسته بود با
لحن مهربان و خواهشگرانهای گفت من مسافرم و یکی دو روز بیشتر در
مشهد نخواهم بود آیا ممکن است آن را یک شب به من امانت دهید؟
گفتم: «آری، با کمال میل.» رفتم و دیوان خاکی را از
منزل آوردم و به آن مرد سپردم. دو روز بعد در همان حوالیِ زمانی، در
کتابفروشی میرزا نصرالله قرار ملاقات داشتیم. آمد و دیوان خاکی را
به من برگرداند. از اول تا آخر، بدون یک کلمه کاستن و افزودن، از
روی کتاب چاپی، نسخهای برای خودش کتابت کرده بود. و من از سرعت
کار و توانائی او ــ که کتابی حدود دویست صفحه را در بیست و چهار
ساعت، با آن دقت رونویس کرده است ــ در شگفت شدم. بعد که آن مرد
خودش را معرفی کرد دیدم استاد سعید نفیسی است.
در کنارِ همین کتابفروشی فردوسی، یک پدیده شگفتآوری در عالم
کتابفروشی وجود داشت به نام «شیخ هادی» (شیخهادی راثی متولّد ۱۲۷۹
و مُتَوَفّی’ در ۱۳۷۳) که کمتر کسی از اهالی فرهنگ و علم خراسان در
آن سالها وجود داشته که از او کتابی نخریده باشد و از او خاطرهای
نداشته باشد. اگر حافظه من خطا نکند تصور میکنم در آغاز مرحوم شیخ
هادی با مرحوم میرزا نصرالله شریک بود ولی بعدها فقط یک کُرْسیچه
(صندلی چوبی با پایه بلند) داشت که در بیرون دکان میرزا نصرالله
میگذاشت و بر آن جلوس میکرد و تمام اهالی کتاب مشهد، به او
مراجعه میکردند و بیعانهای میدادند و فردا، از منزل، کتاب مورد
نظرشان را برای ایشان میآورد. جایگاه مرحوم «شیخ هادی کتابفروش»
در فرهنگِ آن سالهای خراسان بسیار جایگاه شاخصی بود. مرحوم شیخ
هادی مردی بسیار فاضل و کتاب خوانده بود و با زبانی بیهقی وار و
فصیح سخن میگفت. اصلاً از اهالی منطقه قُهستانِ خراسان ــ حدود
قاین و بیرجند ــ بود. مردی طنّاز و ظریف و نکتهسنج و «کتابشناس»
بود به معنی «ابنُ النَّدیمیِ» کلمه. شما در هر زمینهای که نام
کتابی را میبُردید از چاپهای مختلف آن، قیمت هر کدام و مزایایی
که هر چاپ نسبت به چاپ دیگر دارد سخن میگفت و از عجایب این بود
که در منزلش نسخه یا نسخههایی از تمامی آن کتابها داشت و اگر
نداشت میدانست که چه کسی دارد و چه گونه میتوان آن را از مالکش
خریداری کرد.
مرحوم شیخ هادی مرجع تمام کسانی بود که میخواستند کتابهایی را
خریداری کنند یا کتابهایی را بفروشند. خوب به خاطر دارم که در
سالهای حدود ۲۸ ـ ۱۳۳۰ مرحوم پدرم به دلیل نیازی که داشت مجبور شد
مقداری از کتابهای خودش را سریعاً بفروشد. از همین مرحوم شیخ هادی
دعوت کرد و او آمد و یک یک کتابها را برمیداشت و قیمت آن را تعیین
میکرد. سرانجام هم حدود پنجاه تا هفتاد جلد از آنها را خرید و من در
آن ایام بسیار خردسال بودم و از عالم کتاب کم خبر. جز همان
کتابهای محدود درسی خودم از اهمیت هیچ کتابی آگاهی نداشتم اما در
یاد دارم که از جمله کتابهائی که از منزل ما خرید و بُرد دوره جواهر بود
و آن هم به علت نام «جواهر» است که امروز در خاطرم مانده است.
میدیدم که به آن کتاب رغبتی خاصّ از خود نشان میداد.
بعضی طلبهها با مرحوم شیخ هادی رابطه خوبی نداشتند، میگفتند او
وقتی کتابی را به طلبهای میفروشد یک ورق آن را جدا میکند تا اگر
روزی همان طلبه مجبور شد کتاب را مجدداً به شیخ هادی بفروشد، بگوید
اینکه ناقص است و فلان ورق را ندارد و به قیمت ارزان بخرد و با آن
ورقی که از قبل برداشته بود آن را تکمیل کند. من خود ازو هرگز
چنین رفتاری ندیدم، امّا این شایعه درباره او وجود داشت و تقریباً
یقین دارم که دروغ میگفتند.
مرحوم شیخ هادی تا همین سالهای بعد از انقلاب هم با همان کرسیچه
(صندلی چوبی) در سنین شاید حدودِ نودوچند سالگی با نیرو و نشاط به
کار کتابفروشی، به همان اسلوب، ادامه میداد اما نه در جای
اصلیاش. وقتی بیوتات آستان قدس رضوی را در بست بالا خیابان یکسره
خراب کردند تا طرحی نو در اندازند (جایی که اکنون کتابفروشی
انتشارات آستان قدس رضوی است) تمام آن دکانها از بین رفت از
جمله محل کتابفروشی «فردوسی» مرحوم میرزا نصرالله. مرحوم شیخ هادی
در همان مسیر بست بالا خیابان در قسمتهای بالاتر خیابان نزدیک
آرامگاه نادر شاه افشار، در کنار خیابان، کرسیچه خود را میگذاشت و
به کار خود ادامه میداد. نمیدانم سرانجام کتابهای منزل او چه شد؟
به علم اجمالی میتوانم بگویم که انبار کتاب او، در منزلش، باید
یکی از بهترین مجموعههای کتابهای چاپ سنگی فارسی و عربی باشد،
کتابهای چاپ ایران و هند و مصر. باید از خانوادهاش جستجو کرد. این
اصطلاحِ «فوت و فن» را من نخستین بار ازو شنیدم. وقتی که کتابی را
میخواست عرضه کند فوت میکرد تا گرد و غباری که روی بُرِشِ اوراق
جمع شده بود پاکیزه شود و کتاب را به هم میزد تا خوب غبارزدایی
شود میگفت: «این است فوت و فن کار.» این جمله بسیار معروف را که
میگویند: «کتابفروشی، گنج قارون و عمر نوح و صبر ایوّب لازم دارد»
نیز نخستین بار از او شنیدم.
امروز هر کتابی را که در بازار نیابیم فوراً «زیراکس» میکنیم ولی
در آن روزگار چنین کاری قابل تصوّر نبود. اگر شیخ هادی میگفت که
فلان کتاب را ندارم یا نمیدانم از کجا باید به دست آورد دیگر باید
قطع امید میکردیم. خوب به یاد دارم که من نزد مرحوم فلسفی
اصفهانی شرح منظومه منطق و الاهیات بالمعنی الاعّم آن را میخواندم و او پس از آن درس شرح نفیس تألیف ابن عوضِ کرمانی را شروع کرد و دو تن از دوستان من توانستند از محضر او درین فن بهرهیاب شوند و من چون کتاب شرح نفیس را در بازار نیافتم محروم شدم، یعنی به دوره بعد موکول کردم و آن دوره بعد عملاً تحقّق پیدا نکرد.
در همان بست بالا خیابان و بعد از کتابفروشی فردوسی یک کتابفروشی
دیگر هم بود که به نظرم نامش «دانش» بود و من از نام و نشان
صاحبش چیزی به یاد ندارم ولی در سالهای حدود ۱۳۳۶ ـ۱۳۳۷ استاد
محمدباقر بهبودی، که از طلاب فاضل آن روزگار بود، چند در بند بالاتر از کتابفروشی میرزا نصرالله، کتابفروشی جدیدی
باز کرد که پاتوق بسیاری از طلاب جوان و کتابخوان آن سالها بود و
از کسانی که میتوانم با اطمینان نامشان را یاد آور شوم استاد
محمدرضا حکیمی و استاد عبدالله نورانی نیشابوری و حجهالاسلام و
المسلمین سیدعبدالحسین رضائی نیشابوری (شاعر و سخنور و همْدرس من در
درس مکاسب و رسائل و کفایه) و عِدّه دیگری از طلاب فاضل را همواره
در آنجا میتوانستی ببینی و چندین بار هم یکی از اَعِزَّه این
ایّام را با مرحوم آقا جعفر قمی (طباطبائی) من در آنجا دیدم. این
مربوط میشود به حدود سالهای ۱۳۳۶ ـ ۱۳۳۷٫
در همین بخش مرکزی و سنتی کتابفروشان مشهد باید از کتابفروشی مرحوم
«میرزا حسین» یاد کنم که در بازارچهای قرار داشت که از بست بالا
خیابان به طرف شمال کشیده شده بود به طرف «باغ رضوان.» نام آن
بازارچه، به نظرم «بازارچه زیر ساعت» بود. کتابفروشی مرحوم «میرزا
حسین» هم یکی از پاتوقهای فرهنگی مشهد بود و من هفتهای یکی دو
بار به آنجا میرفتم بهویژه عصرهای پنجشنبه که شب جمعه بود و به
زیارت خاک مرحومه مادرم رحمهالله علیها در باغ رضوان میرفتم و
این کتابفروشی در مسیر من قرار داشت. در آنجا با بسیاری از اهل فضل
دیدار داشتم که یکی از آنها مرحوم استاد سید احمد خراسانی ادیب
نامدار و روشنفکر برجسته عصر بود که چون یک بار در جای دیگری از
برخورد خودم با او در آن کتابفروشی سخن گفتهام، اینک از تکرار آن
چشمپوشی میکنم.
کتابفروشی مرحوم «میرزا حسین» شاید به نامِ «دیانت» که بعدها توسط
پسرش اداره میشد سالها و سالها پاتوق اهل فضل بود. جز استاد
خراسانی از کسانی که به آنجا رفت و آمد داشتند مرحوم استاد کاظم
شانچی و مرحوم استاد جعفر جورابچی (زاهدی دوره بعد) و مرحوم حاج
سیدعلی اصغر اصغرزاده که خود کتابشناس و دارای مجموعه قابل
ملاحظهای نسخه خطی بود و با من در درس کفایه و خارج اصول مرحوم
حاج شیخ هاشم قزوینی همدرس بود. یک روز که دیوان منوچهری را
از منزل آورده بودم تا به یکی از دوستان امانت دهم، شاید به
سیدعبدالحسین رضائی نیشابوری، اصغر آقای اصغرزاده گفت: این قدر که
تو داری به طرف منوچهری میروی، میبینم که طلبگی را رها کنی و
بروی دکتر در ادبیات شوی و تز دکتریات را درباره منوچهری بنویسی، و
این از کرامات او بود. عملاً بخش قابل ملاحظهای از رساله دکتری
من در باب منوچهری بود. در آن زمان که او این سخن را به من گفت
هرگز از خاطرم خطور نمیکرد که طلبگی را رها کنم و به دانشگاه بروم و
دکتر در ادبیات شوم و منوچهری موضوع بخشی از رساله دکتری من باشد.
چنین اندیشهای، در آن روزگار، همان قدر دور از من بود که زُنّار
بستن برای شیخِ صنعان. بگذریم، با آن صفای خاطری که او داشت این
گونه کرامتها ازو بعید نبود.
اشارهای به زندگی و احوال این حاج سیدعلیاصغر اصغرزاده با مسأله
کتاب و کتابفروشی در مشهد آن سالها بسیار گره خوردگی دارد. باید در
همین جا من ادای دینی کنم به آن سید جلیل القدر بزرگوار که عاشق
کتاب و نسخه خطی بود. و خود کتابشناس و نسخهشناس قابلی بود. بخشی
از نسخههای خطی کتابخانه مسجد گوهرشاد را او فهرست نویسی کرد و خود
نیز سرانجام تمام یا بخشی از نسخههای خطی خود را به همان کتابخانه
یا به کتابخانه آستان قدس رضوی اهداکرد.
شادروان حاج سیدعلیاصغر اصغرزاده که پدرش در بست پایین خیابان
دکان علاقبندی داشت، هم در دکان پدرش به کار میپرداخت و هم درس
میخواند و در بسیاری از درسها با من هم درس بود اگر چه ده سالی از
من سنّاً بزرگتر بود. و چون مرا در کار کتابخواندن قدری فراتر از حدّ
طلبگی دیده بود ارتباط دوستی بیشتری با هم داشتیم. بسیاری از
اوقات ما، در کتابخانه مسجد گوهرشاد و کتابخانه آستان قدس با هم
میگذشت چه در بخش نسخههای خطی و چه در بخش مجلات و روزنامههای
روز که میخواندیم و با چه حرص و ولعی میخواندیم.
مرحوم اصغرزاده که مجموعه خوبی از نسخ خطی فراهم کرده بود در کار
خرید و فروش نسخههای خطی نیز بود. از مواردی که به دقّت میتوانم
به یاد بیاورم این بود که نسخهای داشت از دیوان رفیق اصفهانی و
میگفت آقای محمود فرُّخ خواستار این نسخه است و اگر درست به
یادم مانده باشد، میگفت آقای فرُّخ نسخه ناقصی ازین دیوان دارد و
میخواهد نسخه مرا خریداری کند تا دیوان رفیق او کامل شود. تقریباً
یقین دارم که فهرستی از کتب خطی کتابخانه حاجسیدعلی اصغر
اصغرزاده در مشهد، در زمان حیاتش به وسیله یکی از کتابشناسان
خراسان (شاید توسط خود او در حدود چهل سال قبل) فراهم آمده است و
چاپ شده است.
در راسته مقابل دکان مرحوم میرزا حسین، سالها بعد مرحوم حاجی
اعدادی واعظ و مسئلهگوی خوشنام و با فضیلت کتابفروشییی باز کرده
بود که به نام کتابفروشی اعدادی مشهور بود و بیشتر پاتوق فضلای
طلاب و اهل منبر بود. من از آن کتابفروشی کمتر کتابی به یاد دارم
که خریده باشم. شاید نام کتابفروشی او کتابفروشی جعفری بود. در اول
بازار قدیمی مشهد در جهت جنوبی دکان میرزاحسین.
در ایّامی که این یادداشت را مینوشتم، فیض دیدارِ دوستِ دیرینه
حضرت استاد محمدرضا حکیمی دامت برکاته حاصل شد و آن وجود عزیز،
همچون نعمتی غیر مُتَرَقَّب به منزل ما آمد، صحبت به کتابفروشیهای
آن سالها کشید و ایشان میگفت که در «بازارِ بزرگ» نزدیکِ دری که
مسجد گوهرشاد، از طرف بازار داشت، یک کتابفروشی مهمّی وجود داشته
است که نام صاحب آن را من (شفیعی کدکنی) اکنون به یاد نمیآورم و
ایشان به یاد داشت و بعد از سخن ایشان، من نیز شبحی از آن
کتابفروشی به یادم آمد. امّا هیچ خاطرهای خاصّ از آن کتابفروشی
ندارم.
استاد ما مرحوم ادیب نیشابوری رضوان الله علیه، ضمن اینکه معلم
دلسوز و محیط بر مسائل درس خود بود، نسخهشناس نیز بود. بسیاری موارد
میدیدم که دلالان نسخههای خطی کتاب یا کتابهایی را برای
ارزیابی علمی و حتی قیمتگذاری نزد او میآوردند و او با دقّت تمام
درباره ارزش آن نسخهها با ایشان سخن میگفت. رسم زندگی او بر این
بود که در طول سال تحصیلی بدون یک روز تعطیل پنج روز اول هفته
را در مدرسه خیرات خان، در همان اطاق سر در مدرسه، صبح اول وقت مطوّل درس میگفت و بعد، مغنی و بعد، سیوطی و گاه حاشیه، تابستانها مقامات حریری و شرح معلقات سبع و شرح باب حادی عشر و
عروض (براساس رساله کوچکی که خود فراهم آورده بود) و من از همه
این درسهای او بهرهمند بودم. روزهای پنجشنبه را در مدخل ورودی
مدرسه خیرات خان که دو طرف آن سکو مانند ساخته شده بود مینشست و
به پرسشهای مراجعین پاسخ میداد. حتی بسیاری از معتقدان به طب
قدیم برای معالجه بیماریهای خود نزد او میآمدند. او طبابت هم
میکرد؛ نوع داروهایی که تجویز میکرد و نوع پرهیزهایی که بیماران
را میداد، هم اکنون در خاطرم باقی است و اگر وارد آن بحث شوم از
موضوع کتاب و کتابفروشی خارج خواهم شد، بماند برای فرصتی دیگر. در
همین روزهای پنجشنبه، طرف صبح، البته، که در مدخل مدرسه خیرات
خان مینشست و به پرسشهای طلاب و غیر طلاب پاسخ میداد میدیدم
بسیاری از اهل فضل را که در باب بعضی از کتب خطی با او سخن
میگفتند. از جمله کسانی که به یاد دارم مرحوم استاد ولایی فهرست
نویس نامدار کتابخانه آستان قدس رضوی بود که در باب نسخههای خطی
با مرحوم استاد ما مفاوضات داشت. یکی دیگر از شیفتگان نسخههای خطی
که درین گونه مسائل نزد مرحوم ادیب میآمد مرحوم دبیر اعظم (برادر
دکتر علی شاملو) بود که خود نسخهشناس بود و برای کتابخانه برادرش
دکتر علی شاملو، نسخههای خطی میخرید. نمیدانم سرنوشت کتابخانه
مرحوم دکتر علی شاملو در مشهد چه شده است، ولی اطمینان دارم که
باید یکی از بهترین مجموعههای خطی مشهد باشد. این مرحوم دبیر اعظم
با تمام دلاّلان نسخههای خطی خراسان آشنا بود و چون امکانات مالی
خوبی در اختیار داشت بیدریغ نسخههای خطی را میخرید. مرحوم ادیب،
گاهی بر در دکان صرّافی کوچکی که صاحب آن شخصی به نام «صفر
علی» بود و دربست پایین خیابان تقریباً روبروی درِ مدرسه خیرات خان
قرار داشت، روی کرسیچهای مینشست و چپق میکشید. آنجا نیز مرجعی
بود برای مفاوضات علمی او و بسیاری از دلاّلان کتابهای خطی را در
آنجا میدیدم که نزد او میآمدند و از و در شناخت نسخهها و ارزیابی
قیمت آنها یاری میطلبیدند.
یک بار به یاد دارم که کسی نسخهای خطی آورده بود و ظاهراً
انجامه colophane آن در جلدسازی و صحافی (به دلیل عدم توجّه
صحاف) وارد جلد شده بود و مشکلی پیش آمده بود که چه گونه میتوان
جلد را جوری شکافت که آن ورق انجامه آسیب نبیند و قابل قرائت و
احیا باشد. صدای مرحوم ادیب هنوز در گوشم هست که میگفت: اگر کدخدا
(ظاهراً نام یکی از صحّافان قدیم یا کتابشناسان همان نسل است) بود
میتوانست این کار را به نیکی از عهده برآید. من نام این کدخدا را
از دیگر فضلای خراسان نشنیدم و هیچ اطلاعی در باب او ندارم.
چند بار هم در داخل مدرسه خیرات خان شاهد حرّاج کتابخانه افرادی
بودم که فوت شده بودند و وُرّاث ایشان کتابخانهشان را به حراج
گذاشته بودند. من در آنجا بود که با چیزی به نام «حرّاج» آشنا شدم.
یادم هست که شخصی (که به نظرم همان مرحوم میرزا حسین کتابفروش
بود) کتابی را (اعم از چاپی و یا خطی) برمیداشت سر دست میگرفت
میگفت «فلان کتاب است و فلان چاپ یا با فلان ویژگی.» هر کسی
قیمتی میگفت تا یکی از میان جمع برنده و کتاب را مالک میشد.
یک مورد ازین حرّاج کتابها را خوب به یاد دارم که در حدود سال
۱۳۲۹ ـ ۱۳۳۰ بود و من به درس سیوطی و شاید هم مغنی ادیب میرفتم.
مردی از علما و از متعینین کرمان پیرانه سر زهد پیشه کرده بود و در
مدرسه خیرات خان، در ضلع جنوب شرقی، اطاقی گرفته بود و در محیط
مدرسه با هیچ کسی سخن نمیگفت، یا من ندیدم. همه فضلا و طلاّب
دلشان میخواست که بدانند او کیست و چه میکند؟ غالب روزها میآمد در
طرفِ شمالِ مدرسه، در جلو یکی از غرفهها پشت به آفتاب مینشست و
چیزهایی روی کاغذهای آبی رنگ مینوشت. مرحوم پدرم میگفت یک روز
که من از آنجا رد میشدم، بیآنکه قصد تجسّس داشته باشم چشمم به
روی صفحهای افتاد که او در حال نوشتن بود. دیدم غزلی سروده است
که مطلع آن بسیار زیباست و به یادم مانده است:
طمع ز صید، بریدن نه کار هر شیری است نـگاه دار دلـم را که طرفـه نـخجیری ست
من این بیت زیبا را به روایت شادروان پدرم از همان کودکی به یاد
دارم. این مرد در همان سالها وفات یافت و کتابخانه او را که
کتابخانه معتبری بود و مقداری هم نسخه خطی داشت آوردند و در مسجد
مدرسه خیرات خان، همان ایوانی که روبروی در ورودی مدرسه، در سمت
شمالی قرار داشت، به حرّاج گذاشتند. و کتابفروشان و دلاّلان کتاب
آن کتابها را به مزایده میخریدند. نمیدانم دیوان شعر او هم جزء
همان کتابها بود یا نه؟
بنظرم یکی دیگر ازین حرّاجهای کتاب، در مورد کتابهای مرحوم
شیخاسماعیل تائب تبریزی بود. پیرمردی در حدود سن نود سالگی که در
طبقه دوم سمت شمال غربی اطاقی داشت و در زهد و تقوا مورد اعتقاد
تمام پارسایان شهر ما بود. بنظرم در حدود سال ۱۳۳۴ وفات کرد در سن
بالای نود سالگی. دیوان شعرش را یا بخشی از دیوانش را به نام
«هُدهُد سلیمان» چاپ کرده بود و میآورد شعرهایش را بر استاد ما ادیب
قرائت میکرد و ادیب درباره آنها نظر میداد. وی از دشمنان سیداحمد
کسروی و ایرج میرزا بود و از شعرهایی که در هجو ایرج میرزا گفته بود
... وقتی که او درگذشت، بنظرم کتابهای او را نیز حرّاج کردند.
پیش از آنکه به بخشی دیگر از کتابفروشیهای آن روزگار مشهد بپردازم
باید از سه کتابفروش برجسته، در راسته خیابان شاهرضا یاد کنم که هر
کدام در آن روزگار برای ما اهمیّت خاص خود را داشتند و قبل از آنکه
به آن سه کتابفروشی بپردازم باید یادی کنم از «مطبوعاتی خُرامانی»
در اوّل خیابان شاهرضا که نخست به صورتِ کیوسکی (کوشکی) بود و
بعدها به کتابفروشی معتبری بَدَل شد و در سالهای مقارنِ انقلاب به
فلکه «تقیآباد» از محلاّتِ بسیار نوسازِ مشهد انتقال یافت و تا همین
سالهای اخیر که به مشهد مشرّف میشدم، هنوز بر جا بود و بسیار فعّال و
در عرضه کتابهای خوب، توانا و ماهر. آنچه از کیوسک خرامانی به یاد
دارم این است که در حدود سال ۱۳۳۵ ـ ۱۳۳۶ یک روز که از آنجا
میگذشتم، پشت شیشه کیوسک خرامانی کتاب کوچکی دیدم به نام سبو که
برگزیدهای از شعر عمادِ خراسانی بود. خواستم آن را خریداری کنم،
دید طَلَبهای جوانم، گفت: «آقا! این به درد شما نمیخورد، این
کتاب، شعرهایی است که در رادیو با موسیقی و آواز خوانده میشود!» با
لحن خرامانی دیگر جایی برای اصرار من باقی نماند. راه خود را در
پیش گرفتم و آرزویِ خریدن آن کتاب همچنان در دلم باقی ماند. عجیب
است که بعدها هم آن کتاب را در هیچ جا، حتی در کتابخانه اخوان
ثالث دوستِ بسیار نزدیک عماد ندیدم.
از سمت بالا خیابان وقتی وارد خیابان شاهرضا میشدیم، در اول کوچه
مسجد مقبل یا سراب (کوچه روبروی آن به نام کوچه «تلفنخانه» مشهور
بود و کانون نشر حقایق اسلامی هم در آن جا بود) کتابفروشی «باستان»
قرار داشت که خوشبختانه هنوز هم باقی است و ازین نظر، بیگمان،
قدیمترین کتابفروشی مشهد است. کسانی که کتابفروشی باستان را اکنون
اداره میکنند باید نسل سوم مرحوم پاسبان رضوی باشند که مؤسس و
پایهگذار این کتابفروشی بود. من درباره کتابفروشی باستان یکی از
شیرینترین خاطرههای دوره کودکیام را دارم و چون در جای دیگری از
آن سخن گفتهام در اینجا به تکرار آن نخواهم پرداخت، هر که خواهد
به همانجا مراجعه کند. اما این کتابفروشی باستان در مشهد چهل ــ
پنجاه سال پیش، این امتیاز را بر تمام کتابفروشیهای مشهد داشت که
زیر بار خرج کتابهای سنگین و پرخرج و دیرفروش میرفت مثلاً کتاب مصادر زوزنی یا تاریخ اسلام دکتر فیاض یا بنظرم یکی از کتابهای پر حجم و نسبتاً سنگین استاد سیدجلالالدین آشتیانی ــ شاید شرح مقدمه قیصری بر فصوصالحکم ــ
را هم نخستین بار، باستان چاپ کرد. اصلاً در مشهدِ آن سالها، ناشری
که کتاب چاپ کند جز باستان وجود نداشت و هیچ کس از جوانان اهلِ
ادب جرأت و سرمایه کتاب چاپ کردن نداشت. چند کتابی هم که چاپ شد
بسیار استثنایی بود و غالباً به خرج مؤلف مانند: شوریده فریدون صلاحی و یا زبان دل میرهادی ربّانی و از همه شاخصتر کتاب بیتاب اسماعیل خویی که کتابفروشیِ نادری آن را نشر داد.
در کنار کتابفروشی باستان و در سمت جنوب، چند دکان آن طرفتر،
کتابفروشی «نادری» وجود داشت که از کتابفروشیهای معتبر و فعّال بود و
یکی از کارهای ماندنی او نشر کتاب بیتاب، نخستین مجموعه
شعر اسماعیل خویی بود، به هنگامی که شاعر جوان در کلاس یازدهم
(پنجم دبیرستان) درس میخواند با مقدمه استاد غلامرضا صدیق (لیسانسیه
حقوق.) این کتابفروشی هم در کنار باستان پاتوق اهل شعر و ادب بود.
تا چند سال قبل هنوز بر جای بود و مدیر آن فعّال. یک بار که با
دکتر مرتضای کاخی از آنجا رد میشدیم، گفتیم، بپرسیم: آیا نسخهای
از بیتاب دارد یا نه؟ وقتی وارد شدیم و مُتَنَکِّرْوار این
پرسش را مطرح کردیم شروع کرد به بیان سوابق کتابفروشیاش و اینکه
آنجا پاتوق چه کسانی بوده است، از جمله میگفت که در این
کتابفروشی، شفیعی کدکنی با عبا و عمّامه میآمده است و…
چند دکاّن آن طرفتر به سوی جنوب، کتابفروشی رحمانیان بود. مرحوم
رحمانیان که تا چند سال بعد از انقلاب هنوز زنده بود، یکی از
مهمترین کتابفروشان مشهد بود. به دلیل ابتکاری که در مسئله «کتاب
کرایهای» کرده بود و جمع بسیاری از جوانان را به کتاب خوانی
واداشته بود. من خودم بسیاری از رمانهای معروف را از طریق کرایه،
خواندم و باید اعتراف کنم که بخشی از سرعت مطالعه را، که فرنگیان
در باب آن برنامههای اساسی در تعلیم و تربیت خود دارند و آن را
reading comprehension میگویند، از همین طریق به دست آوردم. از آنجا
که در همین جلد از کتابفروشی درباره کتابفروشی
رحمانیان، خانم سوسن اصیلی قرار است به تفصیل بیشتری بحث کنند من
به همین اندازه اکتفا میکنم و یاد آور میشوم که کشف این
کتابفروشی برای من کشف بزرگی بود و آن را رهین دوست همدرس و هم
مباحثه بسیار فاضلم استاد محمدتقی عابدی نیشابوری هستم که او مرا از
وجود چنین کتابفروشییی خبردار کرد. در میان کتابهای کتابخانه من
چندین کتاب با مُهرِ کتابفروشی رحمانیان وجود دارد که من آنها را از
مرحوم رحمانیان خریدهام. از جمله آنها که به یاد دارم یکی
کتاب آهنگهای فراموش شده احمد شاملو است.
اگر از کتابفروشی رحمانیان به طرف جنوب و به طرف گنبد سبز حرکت
میکردیم، نزدیک گنبد سبز که پایان خیابان و عملاً در آن سالها بن
بست بود، کتابفروشی گوتمبرگ بود که آقای محمود کاشیچی آن را به
وجود آورده بود. البته شعبه دوم گوتمبرگ در آنجا بود. شعبه اصلی و
قدیمی آن ــ که بعدها تعطیل شد ــ در خیابان «ارگ» بود و در راسته
چند کتابفروشی بسیار مهم دیگر که باید آنها را مجموعه کتابفروشیهای
مهم بخش نوساخته شهر خواند. این کتابفروشیها از شمال به جنوب عبارت
بودند از کتابفروشی برومند، آزاد مهر (اشترنژاد) و بعد گوتمبرگ.
گوتمبرگ و برومند گرایشهای مترقی و چپ داشتند ولی آزاد مهر معتدل
بود و تا حدودی سنّتی.
وقتی گوتمبرگ شعبه ارگ خود را تعطیل کرد و به خیابان گنبد سبز
انتقال یافت دو کتابفروشی آزاد مهر و برومند پاتوق اصلی روشنفکران و
دانشگاهیان بودند. برومند با سلیقهای نوتر و مدرنتر و آزاد مهر سنتیتر
و عامه پسندتر. این دو کتابفروشی پاتوق تمام کسانی بود که اهل شعر
و ادب و داستاننویسی و تاریخ و اجتماعیّات بودند و هر کس هر کس را
نمیتوانست پیدا کند عصرها و سر شب میتوانست در یکی از این دو
کتابفروشی بیابد. در کنار این پاتوقهای ادبی دو سه تا «کافه» و
«قهوهخانه» هم وجود داشت که سعی میان صفا و مروه اهل ذوق بیرون
از آنها نبود: کافه «چمن» و تقریباً در کنار این دو کتابفروشی و کمی
دورتر، در طرف جنوب «اتحاد» اما از هر دوی اینها طبیعیتر و خودمانیتر
«قهوهخانه داش آقا» بود، روبروی این دو کتابفروشی، در داخل کوچه.
این داش آقا که فقط چایی میداد، پاتوق درجه اول ادبی شهر ما بود
و همه نوع ذوقها و سلیقهها در آن حضور مییافتند، از سنتیترین
شاعران غزلسرا مثل مرحوم محمد آگاهی تا نوترینها و مدرنترینها
(مثل زنده یاد فریدون مُژده.) کسانی که در کتابفروشیهای برومند و
آزاد مهر و یا کافه «چمن» و «اتحاد» و «قهوهخانه داشآقا» تقریباً
همیشه نوعی حضور داشتند: مرحوم احمد کمال پور (کمال)، شادروان دکتر
سعید هدایتی (استاد چشمپزشکی دانشگاه مشهد)، شادروان جعفر محدث که
کعب الاحبار (یا کعب الاخبار) فرهنگی خراسان بود و از نشر هر کتابی
که وارد مشهد شده بود خبر داشت و از قیمت آن و تخفیفی که میتوان
از کتابفروشی در قیمت آن به دست آورد و هم بر این سه تن باید
بیفزایم قاسم صُنْعَوی (مترجم نامدار و برجسته عصر ما) را و فریدون
صلاحی شاعر شهیر آن سالها و فریدون مُژده شاعر و نقاش با فرهنگ و
صاحب ذوق آن ایام را و نعمت آزرم شاعر برجسته خراسان را و محمّد
عظیمی شاعر غزلسرای و مؤلف کتاب از پنجرههای زندگانی و
مرحوم غلامرضای قدسی شاعر غزلسرای نامی شهر ما و مرحوم صاحبکار
«سهی» را و گاه استاد محمد قهرمان نیز درین کتابفروشیها و این
پاتوقها حضور داشت و نیز مرحوم میرهادی ربّانی که پیش ازین از
کتاب زبان دل او و آن پشت جلد عجیبش یادی کردم.
در کنار این کتابفروشیها و پاتوقهای ادبی، نباید از باغ ملی مشهد
که کتابخانه وزارت معارف در داخل آن قرار داشت غافل شد. باغ ملّی
مشهد کهنترین پاتوق ادبی و فرهنگی مشهد در اوایل قرن بیستم بوده
است و اهل ادب میدانند که وقتی قوامالسلطنه، والی خراسان شد
خیلی دلش میخواست که با مرحوم ادیبنیشابوری (ادیب اول، شیخ
عبدالجواد متوفّی’ ۱۳۰۴) دیداری داشته باشد. امّا مناعت طبع ادیب
اجازه نمیداد که او به دیدار والی خراسان (یعنی مرحوم
قوامالسلطنه) برود.
قوامالسلطنه هم برایش سخت بود که به اطاق کوچکی در مدرسه نواب
برود و در آنجا ادیب را زیارت کند. ناچار جمع ادیبان و شاعران آن
ایّام، امثال جلال الممالِک (ایرج میرزا) و دیگر ارادتمندان ادیب،
ترتیبی دادند که بدون خبر قبلی در باغ ملی این دو تن یکدیگر را
دیدار کنند و چنین کردند که داستانش بسیار شیرین و خواندنی است و نقد
تند و بی پروای ادیب از شعر قوام السلطنه نمودار صراحت و شجاعت
ادبی اوست.
این باغ ملی در سالهای مورد بحث ما نیز همچنان پاتوق شعرا و ادبا و
اهل هنر خراسان بود و قلب فرهنگی و هنری شهر مشهد، در حوالی آن
میتپید. کتابفروشان دوره گرد یا سیار هم در همین راستهای که
گوتمبرگ و آزاد مهر و برومند قرار داشتند گاه میآمدند و بساط میکردند و
من خودم دیوان منوچهری چاپ دبیرسیاقی را در سال ۱۳۳۳ ـ
۱۳۳۴ از هدایت ارشادی، که به مشهد آمده و کتابهایش را در کنار دیوار
قونسولگری انگلیس گسترده بود خریدم.
تجدید عهدی با کتابفروشی گوتمبرگ در محل جدید آن در خیابان گنبد
سبز، ضرورت دارد زیرا در آن مکان بیشتر فعّال شد و سیل کتابهای
ارزان چاپ شوروی سابق را میآورد از همه نوع و به همه زبانها. و
گاه کیلویی میفروخت. یک روز که وارد آنجا شدم دیدم مرحوم دکتر
علیاکبر فیاض غرق کتابی روسی است. پرسیدم که این چه کتابی است؟
فرمود: روسها چاپ جدیدی از آثار داستایوسکی تدوین کردهاند،
میخواهم بدانم که چه کردهاند. دکتر فیّاض یکی از ادیبان روسیدان
ایران بود و در کنار روسی، فرانسوی، آلمانی، انگلیسی، یونانی و
لاتینی نیز میدانست و در عربیّت استاد بیهمتایی بود.
در مسیری که از کتابفروشیهای باستان و نادری و رحمانیان داشتیم اگر
مستقیم به طرف جنوب و گنبد سبز میآمدیم میرسیدیم به همین
کتابفروشی گوتمبرگ. اما اگر وارد خیابان خسروی میشدیم، در مسیر
رسیدن بهکتابفروشیهای برومند و آزاد مهر (یعنی خیابان ارگ) در
خیابانِ «خسروی» یک کتابفروشی بسیار مهم وجود داشت و آن کتابفروشیی
بود که ناصر عاملی شاعرِ استاد و ادیب برجسته خراسان در آن سالها
(یکی دو سال بعد از وقایع ۲۸ مرداد ۳۲) در خیابان خسروی تأسیس کرده
بود به این معنی که یکی از دکانهای نزدیک به محکمه (یعنی مطّب)
پدرش مرحوم دکتر شیخ حسن خانِ عاملی را تبدیل کرده بود به
کتابفروشی. آنجا هم پاتوق شاعران و ادیبان سنتی شهر ما بود و احمد
کمال و قدسی و دیگران را در آنجا میتوانستی ببینی. ناصر از آزادگان و
فرزانگان نسل خودش بود و در راه عقاید انسانی خویش زندان و آزار
بسیار دیده بود. سالهاست ازو بیخبرم امیدوارم هر کجا هست به سلامت
باشد. من قضیه مراجعهام را به کتابفروشی او و آشنائیام را با آن
کتابفروشی جای دیگری به تفصیل نوشتهام و در اینجا به تکرار آن
نخواهم پرداخت.
یک بار که میخواستم شاهنامه ای بهتر از آنکه داشتم
(چاپ دبیرسیاقی یا کلاله خاور) بخرم، او شاهنامهای به من عرضه کرد
که چاپ سنگی بود و در حواشی آن مرحوم ملکالشعراء بهار به خط
خودش اصلاحاتی کرده بود و تعلیقاتی افزوده بود. چیزی شبیه نسخهای
که بعدها توسط آقای علی میرانصاری و انتشارات «اشتاد» در سال، ۱۳۸۰
در تهران، به صورت عکسی چاپ شد. البته یقین دارم که عین همان
نسخه نبود ولی هیچ گاه تأسف خود را ازین که آن نسخه را نخریدم
نمیتوانم فراموش کنم.
اگر مسیر ارگ را به سمت شمال حرکت میکردیم میرسیدیم به دو
کتابفروشی مهم دیگر: یکی کتابفروشی زوّار و دیگری کتابفروشی مروّج.
من ازین دو کتابفروشی چیز مهمی نخریدم و به آنجا رفت و آمد چندانی
نداشتم. تصور میکنم بیشتر فروشنده کتابهای درسی و دبیرستانی بودند
زیرا در نزدیکی دو تا از دبیرستانهای بسیار مشهور شهر ما بودند: فیوضات
و شاهرضا. اگر مسیرمان به طرف شمال ادامه پیدا میکرد و به «میدان
سراب» میرسید قبل از رسیدن به میدان، کتابفروشیِ «گلِ سرخ» بود که
من از آن هرگز کتابی نخریدم و اگر به سمتِ خیابان «فوزیّه»
میرفتیم در نزدیکیهای کوچه «باغ سنگی» کتابفروشیِ «فخر» بود که من
از آن نیز هرگز کتابی نخریدم ولی بعضی دوستانِ من از جمله قاسم
صُنْعَوی از آن هم کتاب میخریدند و هم کتاب به کرایه میگرفتند.
میگفتند در کرایه دادن کتاب از رحمانیان هم ارزانتر عمل میکند.
ما از رحمانیان به شبی یک قران کتاب کرایه میکردیم و برای
آنکه یک قران به دو قران (دو شب) کشیده نشود، میکوشیدیم
رُمانهای پانصد صفحهای را یکی دو روزه تمام کنیم. ولی این
کتابفروشی گویا شبی ده شاهی، کتاب به کرایه میداد.
امروز، مشهد، صد برابر و حتی هزار برابر سالهای کودکی و نوجوانی من
شده است و کتابفروشیهای بسیار خوب و پیشرفتهای در گوشه و کنار آن
وجود دارد و از این کتابفروشیهای مورد بحث ما چند تایی بیشتر باقی
نمانده است که احتمالاً رونق کتابفروشیهای جدید را هم ندارند اما
کسانی که بخواهند تاریخ فرهنگ و ادب مشهد را در پنجاه سال قبل
بنویسند از مراجعه به تاریخ آن کتابفروشیها گزیری نخواهند داشت.
تهران، اسفند ۱۳۸۳
منبع بخارا
نشاط عید نخواهد برد برون ز خاطر ما غم را که زنده در دل ما دارند همیشه داغ محرم را
غم و نشاط درین عالم به حکم عدل برابر بود نشاط را دگران بردند گذاشتند به ما غم را
اگر به جامۀ رنگارنگ چو طفل چشم سیه کردیم به رنگ سرمه به ما بستند سیاه پوشی ماتم را
چو گل به خنده اگر بودیم چو تندباد برآشفتند به زهرچشم کدر کردند صفای خاطر خرم را
به قهر و جنگ میان بستند به هیچ و پوچ و نمی دانند که مهر و صلح به پا دارد بنای کهنه عالم را
دلم گسست ز جمعیت که این هوای غبارانگیز جدا ز یکدگر اندازد چو کاه و دانه دوهمدم را
به گرد خاطر مخموران خیال باده نمی گردد ز جام باده نباشد دور اگر ز یاد برد جم را
بهشت و جوی شرابش را ندیده ایم به خواب اما کشیده ایم به هشیاری عذاب های جهنم را
تو سرنوشت مرا ای عشق به خط روشن خود بنویس به کاتبان قضا بگذار خطوط درهم و برهم را
محمد قهرمان - ۳۱ / ۱ / ۶۶