ایران، آرمان ملی- راز سرنوشت پهلوانان(شاهنامه و ایران)
منوچهر مرتضوی
دریغ است ایران که ویران شود/کنام پلنگان و شیران شود
همه جای جنگی سواران بدی/نشستنگه شهریاران بدی
کنون جای سختی و جای بلاست نشـــســتــنــگه تــیــزچــنگ اژدهـــاست
(شاهنامه،داستان گرفتار شدن کاووس در هاماوران)
این قبیل اشعار که از وجود آرمان و سنت تشکیل و تکوین قومیت و ملیت ایران البته با تفاوتهای مشخص و گاهی مبهم با مفهوم امروزین آن حکایت میکند بیهیچ ابهامی از عکسالعمل آرمان ملی در برابر سلطه عناصر بیگانه یا تهدید عناصر بیگانه نشات یافته است. سنتی که اشاره کردیم از روزگار هخامنشیان تا ساسانیان و طبعا نهضتهای محدود ولی دارای جوهر عمیق تاریخی در قرون اولیه دوره اسلامی تا عصر صفوی و قاجار را در بر میگیرد.
در شاهنامه، ایران، ایران است و توران و تازی نماینده هر عنصر و قدرت متجاوز بالفعل یا بالقوهای که آرمان ملی را تهدید بکند اعم از ترکان ترکستان و تازیان مهاجم و مسلط و حاکمیت خلفا و جباران بغداد. ظاهرا امید و آرزوی احیا و تجدید آزادی و آبادی و آسایش و استقلال ایران تاریخی آرمان فردوسی و بسیاری از ایرانیان آن روزگار بوده است و اهتمام عظیم در تالیف و تدوین و گردآوری شاهنامههای گوناگون خود دلیل وجود چنین آرمانی است.
اگرچه فرمانروایان و پهلوانان محبوب و دارای فر و تائید آسمانی سمبول آن ایران آزاد و آباد و مستقل و آن ایرانی آزاده محسوب میشوند ولی روح شاهنامه آشکارا نشان میدهد که این سمبول گذشته از نمایش سنت پذیرفته تاریخی (مقصود سنت فرمانروایی شهریاران است) که در منابع شاهنامه منعکس بوده در تحلیل اساسی و نهایی و فلسفی نماینده شاهان و فرمانروایان تاریخی نیست بلکه نماینده سرشت ژرف قوم ایرانی و ا نسان آزاده ایران زمین در چهارچوب نظام وحدت و قومیت و حاکمیت است از اولین انسان گرفته تا چهرهها و شخصیتهایی که هر یک نماینده یک سرشت و طبیعت اساسی بودهاند. از سوی دیگر جریان اساطیری و تاریخی مرموز و مه آلودی که تشخیص اجزا و هسته آن چندان آسان نیست. سیماهای بسیار درخشانی مثل رستم و اسفندیار و چهرههای قانونی و معقول و پذیرفتهای مثل آخرین اشک یعنی اردوان را البته با تفاوتهای اساسی و علل مختلف و احیانا مبهم به سرنوشت شوم و محرومیت از فر و تائید آسمانی و نیک سرانجامی محکوم میکند. علت ابهام این است که این سرنوشت شوم و محرومیت از تائید و تقدیر مساعد میتواند در بعضی موارد ناشی از سرشت و هسته پنهان انیران در برابر ایران یا پادافراه و نتیجه قهری اعمال و کردار شایسته و ناشایست و احیانا تصادف صرف و اتفاق محض باشد. نمیتوان به ضرس قاطع گفت منشا سیستانی رستم بزرگترین پهلوان و قهرمان محبوب شاهنامه (و چهره نامدار حماسه اقوام ایرانی، حتی غیر ایرانی) یا پادافراه اجتنابناپذیر بعضی اعمال رستم مثل کشتن سهراب و اسفندیار (اگرچه هر یک به نحوی توجیه پذیر باشند) و سرنوشت مبهم و اساطیری زال با موی سپید و تهمت جادوگری و همچنین تبار رودابه و تبار مادری سهراب و تاوان ناگزیر روئین تنی اسفندیار، و ابرام و عناد شوم او در بستن دست رستم، دستی که گیرنده گرز گران و نجات بخش ایران بوده یا سرنوشت شوم و بخت بد و گریزناپذیر اردوان در برابر پیروزمندی و فر مقدر اردشیر کدام یک یا هریک تا چه اندازه در تکوین سرنوشت این پهلوانان و چهرههای بزرگ شاهنامه موثر بوده است.
آنچه مسلم است و میتوان از آن به عنوان راهنما و کلید بسیاری از ابهامات و تجلیل اساطیری و تاریخی و معرفه النفسی و منطقی بعضی مسائل شاهنامه با احتیاط فراوان استفاده کرد این است که عناصر و شخصیتهای شاهنامه را کلا نه به دو دسته، بلکه باید به سه دسته تقسیم کرد: ایرانی، انیرانی، نیمه ایرانی و نیمه انیرانی. رستم و زال و سهراب و اسکندر و اردوان از دسته نیمه ایرانی و نیمه انیرانی و ضحاک و افراسیاب و خاقان چین و دیوان و ترکان و تازیان از دسته انیرانی به شمار میروند. احتمالا آمیزش عناصر ایرانی و انیرانی یا آمیزش خیر و شر و معمای ناگشودنی راز سرنوشت و تقدیر میتواند در توجیه و تبیین سرنوشت مرموز و ظاهرا توجیهناپذیر جمشید و رستم و سهراب و اسفندیار و زال و کیکاووس با احتیاط و وسواس فوقالعاده مورد توجه باشد. اگرچه از آنجا که این داستانها و سرنوشتها مولود و مخلوق ذهن فردوسی نیست و ریشه در تاریکی اساطیر و افسانههای باستانی و سینه به سینه دارد نباید جستجوی علل دقیق و مشخصی برای قضایا را به عنوان اصل و معیار علمی و منطقی پذیرفت و امکان جریان تصادفی و طبیعی وقایع و حوادث را از نظر دور داشت.
ایران در شاهنامه:
بحث درباره مفهوم ایران در شاهنامه فردوسی و تعیین ارزش و مفهوم دقیق آن و پاسخ دادن به سوالات متعددی که میتواند در این باره مطرح باشد بحثی دراز و مستلزم بررسی و سنجش آراء مستشرقان و محققان ایرانی است که البته از حوصله این یادداشت بیرون است. به هر حال اعم از اینکه متمایل به پذیرفتن نظریه حاکی از استعمال ایران در مفهوم مشخص ملی تقریبا نزدیک به معنا و مفهومی که امروز از این واژه در مییابیم با نظریه معکوس یعنی رد نظریه سابق و ادعای اینکه مفهوم امروزین ایران اصلا مفهومی جدید و تقریبا اروپایی است که از دو سه سده پیش معمول و متداول شده و در روزگاران قدیم ایران نمیتوانسته جز پهنه جغرافیایی یا عرصه تاریخی و اساطیری مبهم مفهوم دیگری داشته باشد باشیم، نمیتوانیم روح قومی و ملی آشکاری را که در این واژه باستانی در شاهنامه منعکس است انکار بکنیم. ظاهرا چنین انکارهایی با توجه به بیان پرشور فردوسی در جای جای شاهنامه درباره ایران از قبیل: "دریغ است ایران که ویران شود" یا "چو ایران نباشد تن من مباد" صرفا نوعی اجتهاد عنادآمیز در مقابل نص خواهد بود. انکار مفهوم قومی و ملی ایران در شاهنامه تا جایی که بنده متوجه شدهام، غالبا ناشی از وسواس علمی غیراصیل و متفاضلانه یا تظاهر به چنین وسواس و از سوی کسانی بوده که خواسته اند اصالت پژوهشی و اروپایی دانش خود را مطرح سازند. به هر حال ایران در نظر فردوسی کمابیش همان مفهومی را داشته که نصربن احمد سامانی و محمود و مسعود غزنوی ترک و شاهان طبرستان و شروانشاهان و نظامی و خاقانی و شاهان صفوی و بالاخره مردم عصر قاجار میفهمیدند و امروز نیز ما میفهمیم. واقعا همین یک بیت چه در روزگار آژدهاک تازی و چه در زمان حمله اسکندر و چه در جنگهای اساطیری ایران و توران و چه در جنگ قادسی خوانده بشود چه معنا و مفهومی جز ایران در برابر توران و یونان و تازیان و ترکان میتواند داشته باشد:
دریغ است ایران که ویران شود
کنام پلنگان و شیران شود
رستم و ایران و شاهان ایران:
برای درک و تجسم رابطه رستم با شهریاران ایران فعلا مثالی روشنتر از رابطه خوارزم و آلتونتاش خوارزمشاه با مسعود غزنوی به نظرم میرسد. آلتونتاش هم به جای پدر برای مسعود بود و هم جان بر سر شهریاری او و پیمان وفاداری به غزنویان گذاشت و هم مهربانی و هم بدگمانی و رنجش میان او و مسعود وجود داشت.
رستم با کیخسرو و کیکاووس رفتاری متفاوت داشت و در هر حال هم مطیع و فرمانبردار بود و هم مستقل و نجاتبخش و ریش سفید و مهتر و جای پدر و بالاخره آخرین امید. این تشبیه دقیق رستم و شهریاران ایران به خوارزمشاه و سلطان مسعود نوع و کیفیت صوری روابط را نشان میدهد نه منشاء و علل ماهوی و کیفیت تاریخی/ اساطیری را که در پرده قرون و اعصار پوشیده است و کشف و حل آن جز به صورت نظریه و احتمالات غیرممکن. جالبترین نکته کلاسیک شاهنامه شخصیت رستم در رابطه با میهنش ایران است. رستم یک جهان پهلوان نجاتبخش ایران به شمار میرود ولی ماهیت مستقل دارد و آزادهای است که در عین حال قرار داشتن در قله سلسله مراتب پاسداران ایران به نحوی بارز، مستقل و مستبد و در واقع تابع اصول و پرنسیب و ماهیت مردی و اخلاقی و پهلوانی است نه قراردادهای سلسله مراتب قانونی و صوری. در واقع رستم پهلوان ناسوتی و هم سرشت قهرمانان و کالبد پهلوانی نیست بلکه روح حماسه ملی ایران محسوب میشود. جز آنچه حق است انجام
نمی دهد و با قرارداد و دگم آشنایی ندارد. در ماجرای سهراب رعایت حرمت جایگاه کیکاووس با علم به حقارت و فساد شخصی کاووس در داستان سودابه به تهدید خشن و تحقیرآمیز کاووس و همچنین در ماجرای سیاوش رنجش از کاووس و کین ابدی خون سیاوش و در همان حال خطر کردن و جان خود را به خطر اندختن برای نجات کاووس به علت اینکه کاووس رمز و سمبول ایران بود (نه کیکاووس نادان و ابله و خودکامه) و جانفشانی برای پیدا کردن کیقباد ودر همان حال ماجرای غمانگیر ولی طبیعی کشتن سهراب که نماینده ضعف ناگزیر بشری رستم بود. همه و همه نماینده سرشت این پهلوان تهمتن است. در واقع رستم آخرین امید و نجاتبخش موعود ایرانیان بود که تنها هنگام پیشامدها و خطرها و آسیبهای بزرگ پدیدار میشد و پس از دفع خطر به جایگاه خود باز میگشت و هرگز و در هیچ موردی پهلوانی هم سرشت ودر ردیف دیگر پهلوانان بزرگ حتی گودرز و گیو و طوس نبود.
درباره رستم که ثلث شاهنامه را به خود اختصاص داده و بزرگترین و مشهورترین چهره شاهنامه به شمار میرود گفتنی فراوان است ولی در این مجال محدود باید به اشارهای بسنده کرد:
1- ظاهرا سرشت و شخصیت قوم ایرانی را بیش از نمونههای باستانی مستقیم و مشخص میتوان در سیما و صفات رستم با ماهیت تقریبا مبهم و شاید نیمه ایرانی منعکس دید. بخصوص از لحاظ آرمان و قدرت و استقامت و صراحت و صلابت و نرمی و درشتی و عدم اغماض در مواردی که با اصول مورد اعتقادش ناسازگار باشد. برای اینکه توصیفی که کردیم جنبه ادبی و شاعرانه نداشته باشد باید توضیح بدهیم با توجه به خلقیات و صفات نیک و بد ایرانیان ظاهرا نمونههای باستانی و شهریاران اساطیری نماینده واقعیت و شخصیت و صفات رستم مظهر ویژگیهای آرمانی محسوب میشود.
2- درباره هسته تاریخی و منشا شخصیت رستم بحث فراوان شده که امکان پرداختن به آنها نیست. در اینجا فقط میتوان اشاره کرد که چند نظریه مهم در این مورد وجود دارد:
نخست: این نظریه که نام رستم در اصل صفتی برای گرشاسب جهان پهلوان بوده («مارکوارت» چنین نظری داشته و «نلدکه» آن را مردود دانسته است)
دوم: نظریه حاکی از انطباق رستم با «گندفر» پادشاه سیستان که «هرتسفلد» مدافع اصلی این نظر بوده ولی «هنینگ» با تائید جاذبیت و مناسبت شخصیت «گندفر» نظر «هرتسفلد» را نپذیرفته و منشا رستم را قدیمتر از «گندفر» دانسته است.
سوم: این نظر وعقیده که رستم مستقل از گرشاسب و غیر مربوط به گندفر و به هر حال دارای ریشهای باستانی است.
3- شواهدی که درباره اشتهار و معروفیت داستان رستم در صدر اسلام در دست است ظاهرا اهمیت چندانی ندارد زیرا اشتهار داستان رستم در ادبیات اقوام دیگر گاهی از قدمتی بیش از اینها حکایت میکند. بخصوص وجود و اشتهار داستان رستم در ادبیات و داستانها و قصص ارمنی و گرجی قابل توجه مینماید. چنان که «موسی خورنی» از افسانههای متداعی رستم و دیگر چهرههای اساطیری و حماسی ایران یاد کرده و در داستانهای ارمنی از «آژداهاک» و« رستم ساگچیک» (سیستانی) نام برده شده است. این اشارات نشان میدهد که داستان رستم احتمالا پیش از «موسی خورنی» هم در ادبیات ارمنی وجود داشته. به هر حال انعکاس داستانهای رستم در ارمنی و همچنین گرجی هرچندبه قدمت رستم در ادبیات ارمنی نیست (یعنی دلایل چنین قدمتی را در دست نداریم) نشان دهنده این حقیقت میتواند باشد که رستم از سیستان و شبه قاره هند تا خراسان بزرگ و قفقاز و ماوراء قفقاز را در سیطره نام و اشتهار خود داشته و از عناصر معروف حماسی سرزمینهایی بوده که هیچ ارتباطی با منشاء سنتی رستم نداشتهاند. نفوذ داستانهای رستم در ادبیات و حماسههای اقوام مختلف گاهی وضع شگفتانگیزی را نشان میدهد. مثلا با توجه به شهرت و محبوبیت رستم و از سوی دیگر دشمنی با شهریاری ایران رستم به عنوان پهلوانی ضد ایرانی تلقی و افراسیاب پادشاه ایران تصور شده است که البته منشاء چنین تصرفات و تحریفاتی مجهول میباشد. داستانهای منظوم رستو میانی گرجی به صورت گسترده در گرجستان مشهور و شایع بوده است و چنان که اشاره کردیم به نظر میرسد داستان گرجی از ارمنی متاخرتر و برگرفته از شاهنامه (شامل سلسله حوادث تا مرگ رستم) باشد.
4- همه این قراین بخصوص با توجه به وجود داستانهای مستقل گرشاسب و سام این نظر و تصور را تقویت میکند که نمیتوان ریشه و منشاء داستان رستم را به سادگی در اساطیر سام و گرشاسب جستجو کرد. اگرچه مفهوم فقه اللغوی رستم و تهمتن که به هر حال حاکی از زورمندی و قوت و قدرت پهلوانی است. موید این نظریه است که شاید این نام در اصل صفت یکی از پهلوانان اساطیری بوده است.
جهان را بـــود تا فـــراز و فـــــــرود تــرا بـــاد از مـــــا هـــــزاران درود
تویی گوهر پاک و گوهرشنـــــاس سزد برتو هردم هزاران سپــــاس
هنـــرپــــروران را هنــــرپــــــروری سخن را خدیو سخن گستـــــری
کشیدی بسی رنج در سال سی دمیدن تـــــــوان بر تن پارســـــی
سرودی چنان سرگذشـــت مهان که به زان نیـــارد خـــــرد بر گمان
برافراشتـــی پــــرچــــم آریــــــــا بیاســـــــود از تــــو روان نیــــــــا
پیـــــام آور روزگــــــاران تـویــــــی سخن سنج یکتای ایران تویــــی
شناساگر کــــــاوه و رستمــــــی فرامـــرز و رویین تن و نیــرمـــــی
ز جمشید و هومان و سام و فرود اگر تو نبـــودی کس آگه نبـــــــود
گر ایران شود گنج پرخواستـــــــه سراسر به زر گردد آراستــــــــــه
برآنم کــه شهنامــــهی نامـــــــور ز ایران بهایـــش بـــود بیشتـــــــر
جهان تا بود زنــــده و استــــــــوار تویـــی زنـــده و در جهـــان پایـدار
نبودی گرت خامهی زرفشـــــــــان نبود از سیاووش و پیران نشــــان
فریــــدون فـرخ پــی نیکبــــــــخت رسید از تو بر تاج و اورنگ و تـخت
توگفتی ز پور پشنگ و شغـــــــاد ز ضحاک خونخــــوار ناپـــــــاک زاد
ز گفتار دهگان بسی داستـــــــان بیــــاراستـــی از گــهی باستـــان
تویی مایهی نام و نــــــــــام آوری بنــــازد به نامــــــــت زبــــان دری
«به غزنین ترا گرچه خون شدجگر زبیــــداد آن شـــاه بیــــــــدادگر»
مپنــــدار غزنیــــن و بلـــخ گـــزین هرات و بدخشان و کابل زمیــــن
ترا همدل و همنوا نیستنـــــــــــد به گفتار تـــو آشنــــا نیستنــــــد
در آن مرز، پاکان روشن گهــــــــر بنـــازنـــد برنامــــهی نـــامــــــور
هرآن کس که داند به ارج زبــــان به ارج تو آگه بود بی گمـــــــــان
سخن را بدان سان بیاراستــــی که هرگز نگنجد در آن کاستــــی
گهی گویی از دخت مهراب شاه گه از زال و سیمرغ و ایران سپاه
زخوبی و زشتی و شیرین و تلخ ز مازندران و سمنگان و بلـــــــخ
گه از توس و گودرز و آوردگــــــاه گه از بیژن و گیو و چاه سیــــــاه
ز گشتاسپ و کیخسرو و کیقباد ز مهر و مهی و ز آییــــــــن و داد
ز شیرین و خسرو ، ز بهرام گــور زاسکندر و ایرج و سلم و تـــــــور
ز فرهنگ و رای خــــردبـــــــاوری ز دانا ستـــــایـــی و دانشــــوری
ز سهراب و تهمینـــه و اشکبوس که گفتی ؟ نگفتی گراستادتوس
تویـــــی ســـرور سروران ســخن زبان تـــو باشــــد زبـــان ســــخن
چو کلک تو گردد سخن آفریـــــن جهان آفـــــرین را بــــود آفـــــرین
زبان تا بجنبد به کام جهــــــــــان بود در جهـــان نــــام تو جـــاودان
(عبدالکریم تمنا هروی )
فریدون جنیدی که قرار است در نشستی در سالروز هزاره پایان سرایش «شاهنامه» از فردوسی سخن گفت، از بیاعتنایی متولیان فرهنگ به فردوسی و «شاهنامه»، انتقاد کرد. به گزارش ایسنا، این مصحح سند هویت ملی ایرانیان ساعت ٧١ (٢٢ اسفندماه) در بنیاد نیشابور که تحت مدیریت او از 30 سال پیش فعالیتش را آغاز کرده است، از حکیم ابوالقاسم فردوسی سخن میگوید. جنیدی با بیان اینکه حکیم ابوالقاسم فردوسی و شاهنامهاش در هزاره پایان سرایش آن از سوی متولیان و مدیران فرهنگی مورد بیمهری و بیاعتنایی قرار گرفته است، از این موضوع انتقاد کرد و یادآور شد: دریغ! با اینکه علاقهمندان به هویت و فرهنگ ایرانی، در راه پاسداشت ارزشها و مفاخر فرهنگیشان گامهایی را برداشتند؛ مسئولان فرهنگی که امکانهای زیادی در اختیار داشتند، گامی هرچند کوچک در این زمینه برنداشتند.
او در ادامه تأکید کرد: من به عنوان خادم فرهنگ پارسی، به لطف خدا کار پالایش شاهنامه حکیم توس را به پایان رساندم. در بنیاد نیشابور هم نشستهای هفتگی شاهنامهخوانی را برگزار کردیم. آخرین نشست امسال نیز همزمان با روزهای پایانی سرایش «شاهنامه» است که بنا بر مستندات، در روزهای بیستودوم تا بیستوپنجم اسفند است که به همین مناسبت، درباره فردوسی سخن خواهم گفت. اواخر سال 1368، پیشنهاد نامگذاری سال 1388 به عنوان سال «فردوسی» به مناسبت هزاره سرایش «شاهنامه» از سوی فریدون جنیدی مطرح شد. این شاهنامهپژوه در اینباره گفته بود: شاهنامه با دو بیت «سرآمد کنون قصه یزدگرد / به ماه سپندارمذ، روز ارد/ ز هجرت شده پنج هشتادبار / که پیوستم این نامه نامدار» پایان میپذیرد. پیداست که پنج هشتادبار، برابر با ٠٠٤ هجری است و چون در ایران باستان، روزهای ماه را نمیشمردند و هر روز برای خود نامی داشت، روز ٥٢ هرماه \"روز ارد\" نامیده میشد. پس روز پایان یافتن شاهنامه، ٥٢ اسفند سال ٠٠٤ هجری است اکنون اگر سال ٠٠٤ هجری را به سال خورشیدی برگردانیم، برابر میشود با سال 1388 خورشیدی، از آفتاب روشنتر است که سال 1388 سال هزاره پایان یافتن سرایش شاهنامه است.
در سال هزاره پایان سرایش شاهنامه فردوسی، تصحیح فریدون جنیدی از شاهنامه پس از ۳۰ سال کار به انجام رسید و منتشر شد. تصحیح او از شاهنامه در مجموعهای پنججلدی بههمراه یک جلد پیشگفتار تدوین و از سوی بنیاد نیشابور عرضه شده است. از دیگر آثار این شاهنامهپژوه می توان به کتابهای زندگی و مهاجرت آریاییان بر پایه گفتارهای ایران، فرهنگ واژههای اوستایی، حقوق بشر جهان امروز و حقوق جهان در ایران باستان، زمینه شناخت موسیقی ایرانی، نامه فرهنگ ایران، داستانهای شاهنامه و «سرگذشت ایران» اشاره کرد.
در روزگاری دور،شماری از دهگانان ایرانینژاد در «توس» (مشهد امروزی) زندگی میکردند. (در نمای زیر گستره ی تاریخی-جغرافیایی توس کهن را می توانید ببینید. )
در آن زمان دهگانان دستهای ارجدار و توانگر بودند. آنها میتوانستند از راه درآمد بدست آمده از زمینهای کشاورزی خود زندگی خوبی توام با آسودگی داشته باشند. آنها دلبستهی فرهنگ و هنر هم بودند و به آیینها و فرهنگ ایرانیان باستان عشق میورزیدند. اینان ، روایتهای تاریخی و سرگذشت پیشینیان را سینه به سینه از پدر به پسر ،پشت اندر پشت پاس میداشتند و بیشتر از هر ایرانی دیگری، از افسانههای کهن ایران آگاهی داشتند. در سال 329 یا 330 هـ. ق، در میان این انسانهای نژاده و میهنپرست، کودکی زاده شد که پسترها یکی از بزرگترین شعرای ایران زمین شد. فردوسی در چنین محیطی پرورش یافت و عشق به نژاد ایرانی و آب و خاک میهن و علاقه به نیاگان خود را در خانواده آموخت.زمانی که هنوز بهار جوانیاش نگذشته بود، آوازهی شاعری درباری به نام «دقیقی»، در خراسان پیچید. در آن سالها دقیقی بخش کوچکی از افسانههای گذشته ایران را به نظم درآورده بود و میخواست، این کار را پی بگیرد؛ ولی پس از چندی از برای بدخویی و بدرفتاری با بندهی خویش، به دست وی کشته شد. پس از مرگ دقیقی، فردوسی- که در آن زمان چهل سال بیشتر نداشت- به پشتگرمی یکی از دوستانش و پشتیبانی کنارنگ فرهیخته و فرهنگدوست توس-امیر منصور عبدالرزاق توسی-بر آن شد کار نیمه کارهی دقیقی را سامان بخشد و از همان زمان آغاز به سرودن «شاهنامه» کرد.شاعر شاهنامه، چهل سال از عمر خود را برای به نظم درآوردن داستان پهلوانان و شاهان گذشته ایران هزینه نمود. همانگونه که در آغاز گفتیم، فردوسی از دهگانان و دارایان توس بود، ولی در پایان سرودن شاهنامه، بر اثر گذشت زمان و خشکسالیهای پیاپی و هزینهکرد داراییهایش در راه سرودن شاهنامه ، دارایی خود را از دست داد. در آن زمان، آوازهی شاهکار او حتی پیش از اینکه به دست سلطان محمود برسد، در همه ایران پیچیده بود و بسیاری از دانشمندان و بزرگان نسخههایی از شاهنامه را در دست داشتند، ولی هیچکس به یاری این شاعر دلسوز نشتافت و او در زمان پیری، درمانده و تهیدست شد.فردوسی برای اینکه از مستمندی و تنگدستی رها شود و از برای آنکه در پایان زندگانی خویش، دارایی برای گذران زندگیاش به دست آورد، بر آن شد، شاهنامه خود را به نام سلطان محمود کند، اما به دلیل رشک برخی از شاعران درباری، محمود، شاهنامه را با آن همه زیبایی و سترگی درنیافت و پاداشی که سزاوار رنج و کوشش چهل سالهی فردوسی باشد، به او داده نشد.در فرجام فردوسی، با دلی پر از درد و ناامیدی ، با روانی رنجیده و با دستانی تهی به توس- زادگاه خویش- بازگشت.او سالهای واپسی زندگانی خود را با بدبختی، بیماری وتهیدستی گذراند.خراسان و توس در زیر مورزهی سربازان و سم اسپان لشکر ترکان لگدمال میشد و شاعر رنجدیدهی ما سرانجام در 411 هـ. ق، در هشتادسالگی، جان به جان آفرین باز داد.آرامگاه فردوسی بزرگ
همینک در شهر مشهد، زیارتگاه ادب دوستان و شیفتگان زبان و ادبیات دری یا تاجیکی یا فارسی است. و همه روزه چه بسیار شیفتگانی که پس از شستن گرد و دولخ سفر از رخسار، سر بر آستان این بزرگمرد زندهگر فرهنگ ایران و ایرانی می سایند و با دلی سرشار از امید به آیندهی این سرزمین که در پس گذر سدههای دراز، توانسته است،سترگانی چونان فردوسی را در دامان خویش بپرورد. به شهر و دیار خویش باز میگردند.و چه بسیار بیگانی که پرسنگها راه را از آن سوی این کرهی خاکی درمینوردند.تا دمی را در کنار آرامگاه این ابرمرد جهانی -که اندیشههایش از باختر تا خاور و از اپاختر تا نیمروز گیتی گسترش یافته است- بیاسایند.