دربارهی موضوع توجه مستقیم و دسترسی قطران به شاهنامه فردوسی، پرسشها و موانعی ست که نخست باید بدانها پرداخت. از جمله این که قطران، احتمالاً در اوایل دههی نخست سال (400 هـ.ق.)به دنیا آمده و از بیست سالگی (حدود 420-430 هـ.ق.) شعر سرایی و به اصطلاح زندگی ادبی خویش را آغاز کرده است (¬ کسروی 494:1356)، از سوی دیگر تدوین دوم شاهنامه در سال (400) یا چند سال بعد به پایان رسیده است، لذا با توجه به این فاصله زمانی اندک میان پایان شاهنامه و آغاز شاعری قطران و نیز بعد مکانی خراسان و آذربایجان و شرایط و زمانگیربودن استنساخ متون- آن هم به حجم و تفصیل شاهنامه- و انتقال آنها در آن روزگار آیا میتوان پذیرفت که دستنویسی از شاهنامه به دست قطران رسیده باشد؟ این نکته هنگامی پیچیدهتر و تأمل برانگیزتر میشود که به دو موضوع دیگر نیز توجه شود،نخست این است که محققانی- شاید به همان دلایل پیش گفته- معتقدند که اثر فردوسی تا مدتها پس از نظم، معروف نبوده است. برای نمونه شادروان استاد مینوی نوشتهاند: «یقین نمیتوان داشت که تا حدود 430، شاهنامهی فردوسی آنقدر مشهور شده باشد که شعرای دیگر به وقایع آن و اشخاص آن اشاره نمایند.» (مینوی 135:1373 و 136) و دکتر محمود امید سالار هم بر این نظرند که: «شاهنامه تا اواخر قرن پنجم گویا تنها بر ادبای طوس یا کسانی که در حدود طوس زندگی میکردهاند شناخته بوده است. تازه آن هم شاید معروفیتی محدود و منحصر به اهل سخنی که به داستانهای حماسی ارادت داشتهاند مانند اسدی توسی» (امید سالار 1381 الف: 216 و نیز: امید سالار 1381 ب : 196) ثانیاً پس از مقبول نیفتادن اثر فردوسی در دربار محمود غزنوی، تا تقریباً دو قرن، ستیز با شاهنامه و سیاست خاموشی و تغافل عمدی- مصلحتی دربارهی آن در درگاه فرمانروایان زیر نفوذ خلافت بغداد و حتی بیشتر متون ادبی و تاریخی آن دو سده، رایج بوده (¬ ریاحی 65:1372-70، ریاحی 160:1375-168) و بدیهی ست که در این اوضاع، کتابت و توزیع شاهنامه- حداقل در دربارها و از سوی ارباب قدرت که بیشترین امکانات چنین کارهایی در آن روزگار در دست آن بوده است، طبعاً در اختیار داشتن نسخهای از آن دشوار بوده است، به ویژه در آن برههای که به احتمال بسیار قطران با شاهنامه آشنا شده است (حدوداً تا 430) سلطان محمود و سپس مسعود بر سر کار بودهاند و درنتیجه این مخالفت و سکوت با شدت بیشتری ادامه داشته است. بر این اساس، پژوهشگران، راه یافتن شاهنامه به آذربایجان و دسترسی قطران بدان را سزاوار توجه و تحقیق دانستهاند (¬ سجادی 64:1357 ، نوریان 132:1371) و حتی بعضی، امکان بسیار اندک توجه قطران به شاهنامه فردوسی و احتمال بهرهگیری او از منابع دیگر را مطرح کرده آند (¬ محجوب: 233 شمیسا 15:2378) اما با این همه در دیوان قطران قراین تقریباً انکارناپذیری وجود دارد که ثابت میکند وی با شاهنامه فردوسی آشنا بوده است، مهمترین دلیل، دو بیتی ست که در ستایش امیر ابوالحسن و امیر ابوالفضل آمده است:
همیشه همی گفت پور رستم آن سهراب
که من پسرم بوم و رستمم پدر باشد
چو سوی ایران آورد لشکر توران
دگر چه باشد دیهیمدار، در کیهان
(قطران 285:1362)
که بیت دوم دقیقاً برگرفته از این بیت فردوسی در داستان رستم و سهراب است:
چو رستم پدر باشد و من پسر
نباید به گیتی یکی تاجور
(فردوسی 127:1369/124)
ادامه مطلب ...
بی تردید ژرفای زبان فارسی، مدیون تلاش شگفت حکیم ابوالقاسم فردوسی، بزرگ ترین شاعر حماسه سرای ملی ایران است. معماری حکیمانه او در برپایی کاخی رفیع از نظم در زبان فارسی، چنان استوار قامت افراشته است که در قرون و اعصارْ مصون از باد و باران و فرسایش، سرفراز بر تارک فرهنگ ایرانی و اسلامی می درخشد و نام بلند آن شاعر گران مایه را برای همیشه زنده نگه داشته است.
نمیرم از این پس که من زنده ام | که تخم سخن را پراکنده ام |
برای بزرگداشت مقام این شاعر و سخن سرای نامی، روز 25 اردیبهشت ماه هر سال، به نام حکیم ابوالقاسم فردوسی نامگذاری شده است تا فرصتی فراهم آید که علاوه بر شناساندن این شخصیت بزرگ ادبی به اقشار مختلف مردم، زمینه حفظ این گنجینه و میراث غنی در همگان افزون گردد.
حکیم ابوالقاسم، حسن بن علی طوسی معروف به فردوسی، در سال 329 هجری قمری، در روستای پاژ که در پانزده کیلومتری شمال شهر مشهد قرار دارد، به دنیا آمد. فردوسی، دهقان و دهقان زاده بود و در آن زمان، دهقانان، مالک روستا یا رئیس شهر بودند و فرزندان ایشان، در پرتو رفاه نسبی ای که داشتند، با برخورداری از آموزگاران شایسته، با دانش و اخلاق و آشنا به تاریخ و فرهنگ و سنت های ایرانی به بار می آمدند. آزادگی، فضیلت اخلاقی و پاکیزگی زبان فردوسی، حاصل تربیت صحیح خانوادگی اش است. حکیم توس سال ها برای اثر گران سنگ شاهنامه زحمت کشید و دو بار آن را سراسر سرود و بررسی کرد به طوری که خود در عظمت کارش می گوید:
بناهای آباد گردد خراب | زِ باران و ازتابش آفتاب |
پی افکندم از نظمْ کاخی بلند | که از باد و باران نیابد گزند |
مرحوم دکتر مجتبی مینوی درباره بزرگی و عظمت شاهنامه فردوسی می گوید: «شاهنامه، بنایی بلند و یادگاری بزرگ است از عصر پهلوانی ایرانی، از عصر جمشید و فریدون و کیخسرو و رستم گرفته، تا ظهور شاهنشاهی ساسانیان و انقراض آن. در این کتاب از هر نوع فکر و موضوع، خواه پهلوانی و حماسی، خواه عاشقانه و غزلی، خواه اندرزی و تعلیمی، خواه رمزی و نغزی، خواه داستانی و اساطیری که بتوان آن را در حوزه مفهوم شعر درآورد، موجود است؛ به قول سعدی:
هر باب از این کتابِ نگارین که برکنی | هم چون بهشت گویی از آن باب خوش تر است |
مرحوم دکتر مجتبی مینوی، اهمیت شاهنامه حکیم توس را از سه نظر برمی شمارد: اول این که شاهنامه در قیاس با آثار ملی دیگر ملت ها، اثری سترگ، عظیم و در خور افتخار هر ایرانی است ؛ دوم این که شاهنامه، تاریخ داستانی ایران و حاوی قصه های ملی ایرانیان است؛ و سوم این که زبان فارسی، وسیله استحکام عُلقه اتحاد و ارتباط طوایف ایرانی است و شاهنامه فردوسی، چنان مایه و پایه زبان فارسی را غنی و محکم کرد که از آن پس، فراموش شدن و از بین رفتنش محال بود. از این رو، این کتابْ پایه و بنیاد اتحاد قومی ایرانیان به شمار می آید.
فضیلت های اخلاقی در شاهنامهشاهنامه حکیم توس، گنجینه خرد و دانایی است و سراسر آن، درس انسانیت و اخلاق و فضیلت است. آزادگی و گردن فرازی و تسلیم نشدن در برابر ناحق، اصول ثابت انسانی ـ اخلاقیِ تمامی پهلوانان شاهنامه است و در جای جای شاهنامه می خوانیم:
چنین گفت موبد که مردن به نام | به از زنده، دشمن بدو شاد کام |
به نام نکو گر بمیرم رواست | مرا نام باید که تن مرگ راست |
همان مرگ بهتر به نام بلند | از این زیستن، پر هراس و گزند |
تو را نام باید که ماند دراز | نمانی همی، کار چندین مساز |
شاهنامه حکیم ابوالقاسم فردوسی، سرشار از مصرع ها و بیت هایی است که اکنون به نام ضرب المثل، در بین مردمان به کار می رود. علامه دهخدا، 1919 مَثَل از شاهنامه استخراج کرده و در کتاب امثال و حِکَم خود آورده است. اکنون به اندکی از آن بسیار می پردازیم:
به دشت آهوی ناگرفته مبخش
تو کاری که داری نبُردی به سرچرا دست یازی به کار دگر
که ما را کنون جان به اسب اندر استچو سستی کند باد مانَد به دست
که در شهر خائن شد آهنگریبزد قهرمان گردن دیگری
چنان چون به یک شهر دو کدخدایبود بوم ایشان نماند به پای
سخن رفتشان یک به یک هم زبان | که از ماست بر ما بد آسمان |
این که شاهنامه را امروز و بعد از هزار سال، حتی ایرانیان درس ناخوانده هم می فهمند، دو سبب دارد: یکی این که فردوسی آن را به زبان ساده عصر خود سروده است و دوم این که در طی هزار سال، ایرانیان مدام آن را خوانده اند و تعبیرات شاهنامه، بر سر زبان ها مانده و از گزند نیستی رسته است. شاهنامه، شاهکاری مردمی و به زبان مردم روزگار سراینده آن است. رمز هوشیاری فردوسی هم در این است که آن را به نثر ننوشته که فقط با سوادان معدود آن عصر و قرن های بعد بتوانند آن را بخوانند و از آن بهره گیرند. آن را به نظم درآورده تا دست مایه کار شاهنامه خوان ها گردد و در خاطرها جای گیرد و در میان توده های مردم رواج یابد و تأثیر بخشد.
در میان شاعران ایران زمین، حکیم ابوالقاسم فردوسی جایگاهی ویژه دارد. او در جای جای شاهنامه یا نامه باستان، انسان را به خداپرستی دعوت کرده، آن را نشانه خردمندی و یگانه راه سعادت می داند. او خداپرستی توحید گراست و از شرک سخت گریزان:
خداوند کیوان و گردان سپهر | خداوند ناهید و رخشنده مهر |
سخن هیچ بهتر ز توحید نیست | به ناگفتن و گفتن، ایزد یکی است |
او یأس و ناامیدی از رحمت الاهی را سرآغاز بدبختی می شمرد:
چو نومید گردد زِ یزدان کسی | از او نیک بختی نیابد بسی |
و ناسپاسی به خدا را هراس انگیز می خواند:
به یزدان هر آن کس که شد ناسپاس | به دلش اندر آید زِ هر سو هراس |
از دیدگاه فردوسی، پرستش یزدان پاک، فلسفه حیات آدمی است. او دانشی را ارزشمند می داند که به پرستش یزدان و سپس به خدمت مردم بینجامد. از دیدگاه فردوسی، خردمندی و دانش، ابتدا انسان را به یزدان پرستی رهنمون می شود و پس از آن، انسان و منش انسان دوستی را پی می گیرد و این به راستی فرآیند یک اندیشه عرفانی است. گام اول، شناخت یزدان است:
زِ دانش نخستین به یزدان گرای | که او هست و باشد همیشه به جای |
بدو بگروی کام دل یافتی | رسیدی به جایی که بشناختی |
و گام دوم، شناخت خداست که به پرستش او می انجامد:
چو یزدان پرستی، پسندیده ای | جهان چون سرشک و تو چون دیده ای |
بسی از جهان آفرین یاد کن | پرستش برین یاد بنیاد کن |
اندیشه توحیدیِ حکیم توس، براساس آموزه های شیعی است. از دیدگاه تشیع، پروردگار جهانیانْ خدای توانایی است که اندیشه انسانی به درک ذات او توانا نیست؛ چنان که امام علی علیه السلام در این باره می فرماید: «اوست خدای توانایی که اگر اوهام را هوای آن در سرافتد که منتهای قدرتش را دریابد... یا دل ها شیفته آن گردند که به چگونگی صفاتش پی ببرند،... دست رد به سینه آن ها زند و باز پسشان گرداند».
خداوند در شاهنامه، قدرتی مطلق و فراگیر دارد و حکیم توس، این نگرش را از قرآن آموخته است: «به درستی که خداوند بر انجام هر چیز تواناست». فردوسی در اشعار بسیاری، این دانایی و توانایی را به زیباترین شکلی نشان داده است:
توانا و دانا و پاینده ای | خداوندِ خورشید تابنده ای |
نخست آفرین کرد بر کردگار | توانا و دانا و پروردگار |
توانا و دانا و دارنده اوست | سپهر و زمین را نگارنده اوست |
حکیم ابوالقاسم فردوسی، با الهام از این آیه مبارک که: «آفرین باد بر خداوند که بهترین آفرینندگان است»، به ستایش و آفرین گویی خدای تبارک و تعالی می پردازد:
بر آن آفرین، کآفرین آفرید | مکان و زمان و زمین آفرید |
هم آرام از اوی است و هم کام از اوی | هم انجام از اوی است و فرجام از اوی |
سپهر و زمین و زمان کرده است | کم و بیش گیتی برآورده است... |
جز او را مخوان کردگار جهان | شناسنده آشکار و نهان |
از روزی که شاهنامه حکیم ابوالقاسم فردوسی به زبان های اروپایی ترجمه شده، با این که دقایق و ظرایف فکری و هنریِ شاهنامه در ترجمه به زبان های دیگر انتقال پذیر نبوده، و با این که شاهنامه، آیینه فرهنگ ملتی بوده که با تمدن ملت های دیگر و آداب و رسوم آن ها فرق های اساسی داشته، عظمت شاهنامه و قدرت آفرینندگی فکری و هنری فردوسی کار خود را کرده است. ادب شناسان اروپایی، پیام های انسانی و لطایف اندیشه فردوسی را نیک دریافته اند و آن را از میراث های جاودانیِ فرهنگ بشری شناخته اند. کسانی، آن را هم پایه بزرگ ترین شاهکارهای ادبی و فکری جهان شمرده، و از آن میان، دانشمندانی که از بند تعصّب رسته بودند، آن را برتر از همه دانسته اند.
یان ریپکا، دانشمند بزرگ و ادب شناس کشور چک، در کتاب تاریخ ادبیات ایران خود، درباره فردوسی می نویسد: «فردوسی در سراسر عرصه ادبیات فارسی، چون تهمتن قد برافراشته است». همو در جایی دیگر از همان کتاب، درباره شاهنامه نوشته است: «حقیقت مسلم این است که در پهنه گیتی، هیچ ملت دیگری دارای یک چنین حماسه با عظمتی نیست که تمام سنت های تاریخی اش را، از دوران تاریک اساطیری تا اواسط سده هفتم در برداشته باشد».
برتلس، خاورشناس بزرگ روس، در مراسم هزاره فردوسی در کشورمان شرکت، و در آن جا سخنرانی کرد و از عظمت و بزرگی فردوسی و شاهنامه او سخن گفت. او سخنان خود را با این عبارت به پایان رسانید: «مادام که در جهان مفهوم ایرانی وجود خواهد داشت، نام پرافتخار شاعر بزرگ هم که تمام عشق سوزان قلب خود را به وطن خویش وقف کرده بود، جاوید خواهد ماند. فردوسی، شاهنامه را با خون دل نوشت، و به این قیمت، خریدار محبت و احترام ملت ایران به خود گردید».
کجا خفته ای، ای بلند آفتاب | برون آی و بر فرق گردون بتاب |
به یک گوشه از گیتی آرام توست | همه گیتی آکنده از نام توست |
چو آهنگ شعر تو آید به گوش | به تن خونِ افسرده آید به جوش |
زِ شهنامه گیتی پرآوازه است | جهان را کهن کرد و خود تازه است |
توگفتی: «جهان کرده ام چون بهشت | از این بیش تخم سخن کس نکشت» |
زِ جا خیز و بنگر کز آن تخم پاک | چه گل ها دمیده ست بر روی خاک |
تویی دودمان سخن را پدر | به تو باز گردد نژاد هنر |
1. حمیدیان، سعید؛ درآمدی بر اندیشه و هنر فردوسی، تهران: مرکز، 1372.
2. دبیرسیاقی،محمد؛زندگینامه فردوسی و سرگذشت شاهنامه،تهران:علمی، 1370.
3. رضا، فضل اللّه ؛ پژوهشی در اندیشه های فردوسی، تهران: وزارت فرهنگ و هنر، 1350.
4. ریاحی، محمدامین؛ فردوسی (زندگی، اندیشه و شعراو)، تهران: طرح نو، 1375.
5. سیدی، مهدی؛ سراینده کاخ نظم بلند، مشهد: 1371.
6. ماسه،هانری؛فردوسی و حماسه ملّی، ترجمه مهدی روشن ضمیر، تبریز: دانشگاه تبریز، 1350.
7. محجوب، محمدجعفر؛ آفرین فردوسی، تهران: مروارید، 1371.
8. مرتضوی، منوچهر؛ فردوسی و شاهنامه، تهران: مؤسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگی، 1369.
9. مینوی، مجتبی؛ فردوسی و شعر او، تهران: انجمن آثار ملی، 1346.
10. نولدکه، تئودور؛ حماسه ملی ایران، ترجمه بزرگ علوی، تهران: نگاه، چاپ پنجم، 1379
درین روزگار فردوسی و در اوسط قرن چهارم هجری قمری تلاشهایی جدی برای گردآوریداستانهای ملی و باستانی صورت گرفت و چند شاهنامه ناتمام نیز که این داستانها را در قالبی از اشعار تنظیم کرده بودند بوجود آمد. حکیم ابوالقاسم فردوسی در جوانی و در روزگار زندگی آسوده و فارغ البال خود در طابران طوس دل در سودای شعر و شاعری داشت. اما دیری نپایید که وی ظاهرا در ۳۵ سالگی و شاید هم در ۴۰ سالگی به حکم عشق و علاقهای که به زنده ساختن تاریخ کهن و پرافتخار ایران بزرگ و زبان فارسی داشت کار سترگ خود را آغاز کرد که تا پایان عمر پرافتخارش نیز تداوم یافت. استاد طوس در موقعیت بسیار خطیر و حساسی به سرودن شاهنامه و نظم داستانهای پهلوانان ایران بزرگ همت گماشت.
فردوسی که به رسالت بزرگ خود پی برده بود سعی کرد مجموعه عظیمی فراهم آورد که برای همیشه در خاطره مردمش باقی بماند و تاریخ، زبان، هویت و ملیت ایران بزرگ خراسان کهن را دوباره زنده کند. وی زمانی موفق به سرایش اکثر داستانهای شاهنامه گشت که چند سال از سقوط سلسله سامانیان بدست ترکان قراخانی آل افراسیاب و سلطان محمود غزنوی میگذشت. بنا بر این تاریخ؛ پایان رسانیدن فردوسی شاهنامه را سال ۴۰۰ ه.ق دانستهاند و براساس گفتههای حکیم که از لابهلای اشعار او مشهود است وی در طول این مدت دراز سختیهای فراوانی را متحمل گشت و ضربات فراوانی را هم از جنبه مادی و معیشتی وهم از لحاظ روحی پذیرا گردید که مهمترین آن درگذشت پسر جوان و برومندش بود که پیر طوس را سخت درهم شکست و غمگین و افسرده ساخت.
فردوسی و رستم در غزنین
فردوسی و قهرمان پسندیده اش رستم دستان در همه جای استان غزنین حضور زنده دارند. این حضور پیدا و پنهان را در نمود های پایینی به آشکار می توان دید:
حمام کهنی در غزنی
در شهر دیروز غزنی باستانی حمامی بود که نگارنده آن را دیده بود. که بس کهن و دیر پا بود. صاحب حمامی آن را همان حمامی می دانیست که فردوسی در آن شوخ از بدن سترده و صله سلطان محمود را به صاحب وی بخشیده بود. صاحب حمام با افتخار از داشتن چنین حمامی یاد می کرد. دریغا که این حمام در توسعه شهری و بی پروایی شهرداری غزنی دیگر وجود ندارد.
باغ فردوسی
در شهر غزنی باغی است که در سال ۱۳۸۴ خورشیدی وجود داشت و صاحب باغ آن را برای فروش در باز گذاشته بود. و بر در آن نبشته بود که این باغ به فروش می رود. مردم محل می گفتند که این همان باغی است که فردوسی در آن شاهنامه را به پایان برده است. کهن بودن باغ گواه بر این باور عامیانه بود. این باور را به شهردار گفتم و خواستم که در پی بازسازی باغ بر آید تا شهر در باور مردمی هویتی داشته باشد. قول داد که چنان کند. دیگر نمی دانم.
تپه های فردوسی
در گوشه ای از شهر غزنین تپه های زیبا و پر چمن است که روزی برای دیدن شهر کهن غزنین بر آنها بالا رفتم. این تپه ها نزدیک قبر دبیر و ادیب بزرگ عهد غزنویان حسین بیهقی بودند. در کنار تپه دهگانی در حال جوی کنی بود. از وی در باره گذشته شهر پرسیدم . گفت: این تپه ها روزی پر از درخت های بزرگ و چمن های نیکو بوده که فردوسی خسته از سرایش بر آن بالا می رفته و خستگی بدر می کرده. آنگاه با دست به پایین تپه اشاره کرد و گفت: آن فرو رفتگی ها را می بینی. به پایین تپه نگریستم چند فرو رفتگی در چمن زمین آشکار بود. پیر مرد دهگان ادامه داد: روزی فردوسی شاهنامه در دست این جا قدم می زده که چند دزد از طرف شاعران درباری به وی نزدیک می شوند که اثر گرانسنگ او را بربایند. درین هنگام رستم دستان به کمک فردوسی می آید و با سنگ آنان را دور می کند. این فرورفتگی ها یادگار آن سنگ هایند. درین زمان فرزند دهگان حرف پدر را برید و گفت: نه؛ علی(ع) به کمک فردوسی می آید. با خنده گفتم هردو درست است.
دشت ناوور زادگاه رخش
در شمال غزنین کمی دور تر، دشت های وسیع است که به آن ها دشت های ناوور می گویند. ناوور در گویش هزاره ای به آب استاده گفته می شود. در وسط یکی از دشت ها تپه خاکی و بزرگ است که ساختگی به نظر می آید. مردم محل باور دارند که روزی رستم دستان از این جا می گذشته که رخش را می بیند. هنوز این دشت ها چراگاه های اسب است و مردم محل به داشتن اسب عشق می ورزند. رستم که در خواب، دشت ناوور و رخش را دیده بود، کمند بر می دارد و به تعقیب رخش می پردازد. هنگامی که رخش در بند کمند می آید پا به زمین می ساید و رستم نیز پا سفت می کند. در پایان، رخش تسلیم می شود و یار دیرینه و وفادار رستم می گردد. اما این تپه خاکی به باور مردم محل که هزاره اند؛ در اثر فشار پای رخش و رستم انبوه شده و شکل تپه در می آمده اند.
میخ طویله رخش
در کناره دشت ناوور در سخره سخت و بزرگ میخ طویله آهنی فرورفته است. این میخ اسب به اندازه یک نیزه کوچک بزرگ است. این بزرگی باعث شده که هزاره های غزنین به این فکر به افتد که میخ مورد نظر از آن رخش رستم باشد. این میخ طوری تعبیه شده که قابل در آوردن نیست. اگر کسی هوس کند آن را در آورد، نمی تواند. زیرا میخ تا یک حدی بالا می آید ولی دوباره به جای اولش بر می گردد .سال هاست دست کسی به ربودن این میخ نرسیده است. تنها در آوردن آن، شکستن سخره سنگ با داینمینت است. مردم محل به این باورند که هر کسی هوس در آوردن میخ را در سر داشته باشد، با رستم طرف است. می گویند درگذشته مردی در پی این کار بر آمده بود و با دیدن خوابی از این کار منصرف شده بود. برخی به این باورند که این میخ متعلق به دلدل اسب امام علی (ع) است.
گهواره رستم
در شمال غزنین کوه بزرگ است که شکل گهواره دارد. این کوه بلند و هموار است. شکل گهواره بودن این کوه باعث شده مردم فکر کنند، این کوه گهواره رستم باشد. زیرا مردمان هزاره باور دارند که رستم آن قدر بزرگ بوده است که در گهواره ساخت بشر جا نمی گرفته است. لذا در طبیعت بکر به دنبال گهواره او می گشته اند. وقتی مادرش این کوه را می بیند، آن را برای گهواره رستم نیکو می یابد. رستم در این گهواره کوهی بزرگ می شود و می بالد. از قضا وسط این کوه گهواره مانند فرو رفتگی خاصی دارد که بر این باور صحه گذاشته است. راننده از هزاره های جاغوری غزنی به من گفت که رستم از این جا رخش را در دشت ناوور می بیند و در پی به کمند انداختن او می بر آید. گفتم چنین چیزی امکان ندارد. چون صد کیلومتر تا ناوور فاصله است و کوه های بلندی دشت ناوور را پنهان کرده است. نگاه عاقل اندر سفیه به من کرد و من خاموش شدم.
نخجیرگاه سلطان محمود
در شمال شهر غزنی چمن زار بسیار زیبای است که هزاره های غزنین آن را شکارگاه سلاطین غزنوی می دانند. در تاریخ بیهقی از این شکار گاه بسیار یاد شده است. مردی از دهگانان هزاره به من گفت که زن سلطان سبکتکین پدر سلطان محمود غزنوی، پسر نمی آورد. و چند بار دختر آورده بود. یک بار که سلطان هوای شکار کرد، زنش به او گفت: به زودی بار به زمین خواهد گذاشت. سلطان با تهدید جواب داد که اگر این بار دختر بیاورد او را خواهد کشت. و خود به شکارگاه رفت. وقتی سلطان در سفر عیش بود، دوباره در خانه او دختر شد. زن سلطان با ندیمه اش گفت که فوری به شهر برود و ببیند در خانه چه کسی پسر شده است. ندیمه به او خبر داد که در همسایگی او در خانه آهنگری پسری پیدا شده است. زن سلطان فوری دخترش را با پسر مرد آهنگر جا به جا کرد. و سپس به سلطان خبر دادند که در خانه او پسر شده است. سلطان فوری از شکارگاه باز گشت. وقتی پسرش را دید از خوشی گفت: حمد خدا را که نیکو پسری است. در پی این کلام نام اورا محمود گذاشتند. این تبدیل دختر سلطان به پسر آهنگر از همه پوشیده نگاه داشته شد. اما فردوسی این اتفاق را می دانیست. لذا وفتی سلطان محمود با او بد رفتاری کرد، فردوسی او را به یاد گذشته اش انداخت و این شعر را خواند.
اگر مادرت شهر بانو بودی
مرا سیم و زر تا به زانو بدی
هران کس رود نزد آهنگری
نیند از او جز سیه دیگری.
افسانه های مردمی در باره فردوسی
روایت نخست
بود، نبود: حکیمی بزرگی از اهالی طوس خراسان بود که تاریخ شاهان و پهلوانان را مینوشت. مردم به ایشان فردوسی و برخی هم حکیم فردوسی می گفتند. فردوسی سالهای سال در «باغ فردوسی» در شهر غزنی در گوشهای مینشست و کتابی را که وعده داده بود مینوشت. فردوسی نام کتابش را شاهنامه گذاشته بود. وی برای نوشتن شاهنامه از طوس به غزنی آمده بود. سلطان محمود غزنوی به او گفته بود که در قبال هر شعر، یک سکه طلا خواهد گرفت؛ اما فردوسی به وعدههای سلطان دل نبسته بود. او از گذشتۀ نیاکانانش می نوشت که آرام آرام فراموش میشد.
در روزهای اول که فردوسی به غزنی آمده بود؛ سلطان و وزیرش با حکیم به خوبی رفتار میکردند و احترام او را داشتند؛ اما در اثر شکایات عدهای از خدا بیخبر رابطه سلطان و وزیرش با فردوسی بد شد. از آن پس نه کسی از فردوسی خبر نمیگرفت و نه کسی به او سر نمیزد. فردوسی تنهای تنها مانده بود. کهولت سن، دوری از خانواده و دوستان و بیرحمیهای روزگار فردوسی را در تنگنا قرار داده بود. روزها میگذشت حکیم هر روز، پیر و پیرتر میشد و شاهنامه بزرگ و بزرگتر؛ تا اینکه کم کم به پایان شاهنامه نزدیک شد. خلاصه حکیم خیلی خسته شده بود و تصمیم گرفت سرایش شاهنامه را کنار بگذارد و به طوس برگردد. شبی که فردای آن عازم سفر بود. در خواب دید که در کنار رود هیرمند؛ بر تخته سنگی نشسته و مرغزاران را مینگرد. هیرمند آرام بود و دشتهای سرسبز اطراف رودخانه بی پایان. آهوان و گوره خران در چرا بودند و شکارچیان در پی شکار، ناگهان از گوشهای گرد و غباری پیدا شد. دشت کوتاه و کوتاه تر شد و از میان گرد و غبار، سواری پیل تن نمایان گشت. سوار دشت را چرخید و در کنار فردوسی از اسپ پیاده شد. فردوسی مردی را دید که یال و کوپال بی مانند داشت. سینهای ستبر، ریش دو شاخ و کاسهای سر دیو بر سر؛ نشانهای بود که فردوسی را به تفکر واداشت. “نکند او رستم باشد”. فردوسی رستم دستان را چنین تصویر کرده بود. اما رستم رشته تفکر او را برید و با صدای پهلوانانه گفت: سلام بر حکیم بزرگ طوس، سراینده شاهنامه و زنده کننده تاریخ نیاکان ما؛ منم رستم دستان، فرزند زال، فرزند سام و فرزند نریمان. خم شد و دست فردوسی را بوسید. فردوسی بر دو پا بلند شد و شانه مردانه رستم را بوسه داد. رستم دست فردوسی را گرفت و با هم شروع به قدم زدن در کنار رود هیرمند کردند. فردوسی از سختی کار و از بی مروتی سلطان محمود گفت؛ و از اینکه از خانوادهاش دور افتاده است؛ و او را از ناتمام گذاشتن شاهنامه آگاه کرد.
رستم با نگاه مهربانانۀ به فردوسی او را تشویق به پایان دادن شاهنامه کرد. القصه رستم و فردوسی ساعتها کنار رودخانه هیرمند قدم زدند و از تاریخ باستان گفتند. فردوسی بسیاری از قصههای ناتمام و گنگ شاهنامه را از رستم پرسید و یادداشت برداشت و پایان شاهنامه را به کمک رستم به خوبی بست. تا این که هنگام خداحافظی رسید. در وقت پدرود، رستم رو به فردوسی کرد و گفت: حکیم طوس! در اتاقی که شاهنامه را میسرایی، گوشهای است که بلندتر از گوشههای دیگر. آن را بکن تا به صندوقچهای برسی که کمربند من در آن است. کمربند را که طلاست، بفروش و از پول آن شاهنامه را پایان بده و با پول باقی مانده، به طوس برگرد.
داستان که به این جا رسید، فردوسی از خواب پرید؛ لحظۀ در فکر فرو رفت، سپس کلنگی برداشت و گوشۀ اتاق را تند، تند کند. پس از یک متر خاکبرداری به صندوقچهای رسید که در درون آن کمر طلایی بزرگی گذاشته شده بود. فردوسی خداوند را شکر گفت. فردا به سرای طلافروشان رفت، کمربند را فروخت و با پول آن، شاهنامه را پایان داد. حکیم از پول باقی مانده، خرج سفرش را برداشت و باقی را بین شاعران و نویسندگانی تقسیم کرد که مورد بی مروتی و بی رحمی سلطان محمود قرار گرفته بودند. وقتی کارها فرجام یافت. فردوسی یک نسخه از شاهنامه را به دربار فرستاد و نسخه اصلی را با خود برداشت و نهانی به طوس برگشت. وقتی سلطان محمود از رفتن فردوسی با خبر شد. سواران چندی فرستاد تا او را برگردانند، اما فردوسی از راه فرعی با کمک دوستانش به طوس برگشته بود.
خلاصه حکیم ما باقی عمر را به خوشی و شادمانی در طوس گذراند. اگر چند از مال دنیا چیزی زیادی برایش باقی نمانده بود. از طرف دیگر سلطان محمود و وزیرش از بی مروتی با حکیم طوس پشیمان شد، اما پشیمانی دیگر سودی نداشت.
روایت دوم
به باور هزاره های غزنین فردوسی بزرگ که در این سالها با عسرت و تنگدستی همراه بود پس از اتمام شاهکار بزرگ خود به ناچار و برای گذراندن زندگی رو به دربار سلطان محمود غزنوی آورد و با عرضه شاهنامه خویش نظر سلطان را به سوی آن جلب کرد. سلطان محمود پادشاهی ترک زبان و بیعلاقه به تاریخ و فرهنگ ایران بزرگ و افغانستان کنونی بود ولی در ابتدای حکیم را بنواخت و او را مورد نوازش خود قرار داد اما در پایان روی خوشی به فردوسی نشان نداد و البته بدگویی مخالفان و حاسدان به حکیم نیز بیتأثیر نبود و آنان پیر طوس را رافضی خواندند و از تعصب شاه سنی متعصب علیه فردوسی شیعی به نفع خود بهرهبرداری کردند. تلاش خواجه حسن میمندی وزیر بافرهنگ شاه نیز به ثمر ننشست. سلطان محمود پس از ملاحظه هفت مجلد بزرگ شاهنامه مشتمل بر شصت هزار بیت نغز و دلکش و حماسی دستور داد معادل همین مقدار معین در ازای هر یک بیت یک درهم به شاعر بدهند واین توهینی بزرگ بود برای سخنسرای بزرگ طوس چرا که او بخوبی به قدر و قیمت شاهکار بزرگ خود آگاه بود. فردوسی مأیوس و سرشکسته از دربار سلطان محمود به گرمابهای رفت و پس از آن که بیرون آمد فقاعی خورد وصله سلطان را در کمال بیاعتنایی به حمامی و مرد فقاع فروش بخشید و در کسوتی ناشناس از بیم خشم شاه از غزنه گریخت. جاسوسان خبر بخشش صله سلطان را به دو فرو مایه که نشان از بیاعتنایی شاعر بزرگ ما به جاه وجلال و مقام سلطان غزنه داشت به اطلاع محمود رساندند و در پی شاعر روانه شدند. فردوسی نیز که از خشم و غرور سلطان محمود آگاه بود به زاوول سپس به قندهار و فراه و سرانجام به هرات رسید. چندی در هرات اقامت گزید و سپس از آنجا به نزد شهریار بن شروین حاکم طبرستان که مرد پاک نژادی بود رفت و هجویهای صد بیتی نیز علیه شاه محمود سرود. شهریار حکیم را سخت گرامی داشت وهجویه صد بیتی او را نیز به یکصد هزار درم خرید و مانع از انتشار آن شد. استاد سخن فارسی سپس رهسپار دیار خود گشت و در گوشه عزلت و اندوه در سال ۴۱۱ ه.ق بدرود حیات گفت. گویند سالها پس از رانده شدن فردوسی از دربار سلطان محمود، شاه در یکی از لشکرکشیهای خود به هندوستان به یاد حکیم میافتد و پشیمان از کرده ناصوابخود دستور میدهد مبلغ شصت هزار دینار طلا را با احترام فراوان به منزل فردوسی در طوس روانه سازند ولی هدیه سلطان زمانی به دروازه طوس رسید که جنازه حکیم را از یکی دیگر از دروازههای آن شهر تشییع مینمودند. صله سلطانی را به تنها یادگار فردوسی دخترش که همچون پدر انسانی آزاده و بلند طبع بود سپردند ولی او آن را نپذیرفت و شصت هزار دینار وقف ساختن عمارت رباط چاهه که بر سر راه طوس به نیشابور و مرو بود گشت. جنازه حکیم نیز مورد جفای بدخواهانش قرار گرفت و یکی از عالمان قشری و متعصب به حکم اینکه فردوسی عمر خود را به ستایش پهلوانان مجوس گذرانیده است، اجازه دفن او را در قبرستان مسلمانان نداد و از این روی جسد شاعرگران مایه در باغ طبران که متعلق به خود فردوسی بود دفن گردید.
روایت سوم
می گویند که فردوسی ژولیده، با لباس کهنه و رنج سفر به غزنی فرود آمد و یکسره به باغی رفت که سه شاعر بزرگ دربار سلطان محمود: عنصری و عسجدی و فرخی دور هم گردآمده بودند. وقتی فردوسی خواست به در باغ نزدیگ شود، او را به تندی راندند. به ناچار از راه آبراهه وارد باغ شد. وقتی سه شاعر بزرگ دربار او را دیدند با خنده گفتند: زمین ترکید برون شد کله خر- فردوسی فوری جواب داد: بوی ماده شنیده آمده نر. ادامه افسانه همان است که در نوشته ها و اشاره های دولت شاه ثمرقندی آمده است. براساس این افسانه سه شاعر بزرگ دربار سلطان محمود عنصری و عسجدی و فرخی، روزی در غزنه گردهم نشسته و سرگرم گفتگو بودند. در این حال مردی بیگانه از نیشابور بدان جا رسید و چنان مینمود که آهنگ مجلس آنان دارد. عنصری که از ورود این روستایی بیگانه دلخوش نبود و او را مخل مجلس انس میدید، گفت: (ای برادر، ما شاعران دربار شاهیم و جز شاعران هیچکس را در این مجلس راه نیست. اینک هر یک از ما مصراعی بر قافیهای یکسان میسرائیم. اگر تو نیز مصراع چهارم آن رباعی را ساختی در جمع ما توانی بود.) فردوسی (که همان روستایی بیگانه بود) این امتحان را پذیرفت، و عنصری از روی عمد قافیهای برگزید که بگمان وی تنها سه مصراع بر آن میشد ساخت و آوردن مصراع چهارم ممکن نبود. مصراع اول که عنصری گفت این بود: چو عارض تو ما ه نباشد روشن / عسجدی مصراع دوم را چنین ساخت: مانند رخت گل نبود در گلشن / فرخی گفت: مژگانت همی گذر کند از جوشن/ و فردوسی با اشاره به یکی از افسانههای قدیم که چندان معروف نبود، مصراع چهارم را بدینسان آورد: مانند سنان گیو در جنگ پشن / هنگامی که حاضران مجلس در باره تلمیحی که فردوسی در این شعر آورده بود استفسار کردند، وی چنان وقوفی در باب داستانها و افسانههای قدیم ایران بزرگ از خود نشان داد که عنصری بنزد سلطان محمود رفت و گفت که عاقبت اکنون کسی پیدا شده است که میتواند داستانهای ملی را که بیست یا سی سال پیش دقیقی برای یکی از شاهان سامانی آغاز نهاده به پایان برد.
روایت چهارم
این روایت همان است که: از امیر معزی که او گفت از امیر عبدالرزاق شنیدم به طوس که گفت، وقتی محمود به هندوستان بود از آنجا بازگشته بود، و وی به غزنین نهاده مگر در راه او متمردی بود و حصاری استوار داشت و دیگر روز محمود را منزل بردر حصار او بود. پیش او رسولی بفرستاد که فردا باید که پیش آیی و خدمتی بیاری، و بارگاه ما را خدمت کنی، و تشریف بپوشی و بازگردی. دیگر روز محمود بر نشست و خواجه بزرگ بر دست راست او همی راند، که فرستاده بازگشته بود و پیش سلطان همی آمد. سلطان با خواجه گفت، چه جواب دادهباشد، خواجه این بیت فردوسی را بخواند: اگر جز به کام من آید جواب/ من و گرز و میدان وافراسیاب / محمود گفت: این بیت کراست که مردی از او همی زاید. گفت بیچاره ابوالقاسم فردوسی راست که بیست و پنج سال رنج برد و چنان کتابی تمام کرد و هیچ ثمر ندید. محمود گفت سره کردی که مرا از آن یادآوری. که من از آن پشیمان شدهام. آن آزادمرد از من محروم ماند. به غزنین مرا یاد ده تا او را چیزی فرستم. خواجه چون به غزنین آمد بر محمود یاد کرد. سلطان گفت شصت هزار دینار ابوالقاسم فردوسی را بفرمای تا به نیل دهند و با شتر سلطانی به طوس برند و از او عذر خواهند. خواجه سالها بود تا در این بند بود. آخر آن کار را چون زر بساخت و اشتر گسیل کرد و آن نیل به سلامت به شهر طبران رسید. از دروازه رودبار اشتر در میشد و جنازه فردوسی به دروازه رزان بیرون همی بردند. در آن حال مذکری بود در طبران، تعصب کرد و گفت: من رها نکنم تا جنازه او در گورستان مسلمانان برند، که او رافضی بود. و هرچه مردمان بگفتند با آن دانشمند در نگرفت. درون دروازه باغی بود از آن فردوسی. او را در آن باغ دفن کردند. گویند از فردوسی دختری ماند سخت بزرگوار. صلت سلطان خواستند بدو سپارند قبول نکرد و گفت: بدان محتاج نیستم…) و آنان پشیمان و سرشکسته به غزنین بازگشتند. سلطان محمود تا دم مرگ از این نا جوان مردی و پیش آمد یاد می کرد. وقتی هم مرد. در دم مرگ چشمانش به سقف دیوار خیره بود و می گفت: از طابران خبری نیست.
روایت پنجم
گویند پس از آنکه شیخ ابوالقاسم گرگانی از نماز خواندن بر جنازه حکیم امتناع ورزید در شب فردوسی را به خواب دید کهدر بهشت مقامی بلند یافته است. از او پرسید که چگونه بدین مقام رسیدی؟ گفت به سبب این بیت که در آن از یکتایی خدایتعالی سخن گفتهام: جهان را بلندی و پستی تویی/ ندانم چهای، هر چه هستی تویی / شیخ آشفته از خواب برخواست و روانه باغ فردوسی شد که خود در آن دفن بود. در راه به عارفی بر خورد و از او پر سید که در این ناوقت شب چه می کند.گفت: از زیارت قبر فردوسی می آید که خدایش او را بس بزرگ داشته است. وقتی کمی بیشتر رفت به صوفی برخورد که شعر های فردوسی از بر می خواند. گفت: صوفی ما چه می خواند گفت:پاره های از حکمت عجم. در ادامه به فقهی رسید که با خود زمزمه می کرد. شیخ گفت: فقیه ما چه زمزمه می کند. گفت: آیه های از قرآن که در حکمت نامه حکیم طوسی آمده اند. تا این که شیخ بر مزار فردوسی رسید و آن را معطر یافت. دعایی خواند و طلب بخشاییش کرد.
————————-
پانویس
۱)دکترحسن ذوالفقاری ، غلامرضا عمرانی و فریده کریمی راد ، زبان و ادبیات فارسی انتشارات چشمه ۱۳۷۸
۲)دکتر عبدالحمید پاپ زن ـ پرفسور فریبرز همزه ای ، سرآغازی برپژوهش های دانش بومی و فرهنگ شفاهی غرب ایران ـ انتشارات دانشگاه رازی ـ ۱۳۸۵
۳) چهار مقاله عروضی، تهران، چاب هجده هم
۴) سفر نگارنده به غزنین و اطراف آن در سال ۱۳۸۶ خورشیدی
۵) گفت و گو با پیر مردان هزاره های غزنین و جاغوری غزنی.