پـــــــور تــــــوس

سال ۱۳۸۸،سال فردوسی بزرگ

پـــــــور تــــــوس

سال ۱۳۸۸،سال فردوسی بزرگ

کاوه یا اسکندر ؟(مهدی اخوان ثالث)

موج ها خوابیده‌‏اند, آرام و رام,
طبل توفان از نوا افتاده است.
چشمه های شعله ور خشکیده اند,
آب‌‏ها از آسیا افتاده است.
در مزارآباد شهر بی‌‏تپش
آوای جغدی هم نمی‌‏آید بگوش
دردمندان بی‌‏خروش و بی‌‏فغان
خشمناکان بی فغان و بی خروش
آه ها در سینه ها گم کرده راه,
مرغکان سرشان بزیر بال‌‏ها.
در سکوت جاودان مدفون شده ست
هر چه غوغا بود و قیل و قال‌‏ها.
آب ها از آسیا افتاده است,
دارها بر چیده, خون‌‏ها شسته‌‏اند.
جای رنج و خشم و عصیان بوته‌‏ها
پشکبن های پلیدی رسته‌‏اند.
مشت‌‏های آسمان کوب قوی
وا شده ست و گونه‌‏گون رسوا شده ست.
یا نهان سیلی زنان, یا آشکار
کاسة‌‏پست گدائی‌‏ها شده ست.
خانه خالی بود و خوان بی‌‏آب و نان,
و آنچه بود, آش‌‏دهن سوزی نبود.
این شب‌‏ست, آری, شبی بس هولناک؛
لیک پشت تپه هم روزی نبود.
باز ما ماندیم و شهر بی تپش
وآنچه کفتارست و گرگ و روبه ست.
گاه می گویم فغانی برکشم,
باز می بینم صدایم کوته ست.
باز می بینم که پشت میله ها
مادرم استاده, با چشمان تر.
ناله اش گم گشته در فریادها,
گویدم گوئی که: "من لالم, تو کر."
آخر انگشتی کند چون خامه‌‏ای,
دست دیگر را بسان نامه ای.
گویدم "بنویس و راحت شو ـ " برمز,
ـ تو عجب دیوانه و خودکامه ای."
من سری بالا زنم, چون ماکیان
از پس نوشیدن هر جرعه آب.
مادرم جنباند از افسوس سر,
هر چه از آن گوید, این بیند جواب.
گوید "آخر . . . پیرهاتان نیز . . . هم . . ."
گویمش "اما جوانان مانده‌‏اند."
گویدم "این‌‏ها دروغند و فریب."
گویم "آنها بس بگوشم خوانده‌‏اند."
گوید "اما خواهرت, طفلت, زنت . . .؟"
من نهم دندان غفلت بر جگر.
چشم هم اینجا دم از کوری زند,
گوش کز حرف نخستین بود کَر.
گاه رفتن گویدم ـ نومیدوار
و آخرین حرفش ـ که: "این جهل ست و لج,
قلعه‌‏ها شد فتح؛ سقف آمد فرود . . ."
و آخرین حرفم ستون ست و فرج.
می‌‏شود چشمش پر از اشک و بخویش
می‌‏دهد امید دیدار مرا.
من به اشکش خیره از این سوی و باز
دزد مسکین برده سیگار مرا.
آب‌‏ها از آسیا افتاده؛ لیک
باز ما ماندیم و خوان این و آن.
میهمان باده و افیون و بنگ
از عطای دشمنان و دوستان.
آب‌‏ها از آسیا افتاده؛ لیک
باز ما ماندیم و عدل ایزدی.
و آنچه گوئی گویدم هر شب زنم:
"باز هم مست و تهی دست آمدی؟"
آنکه در خونش طلا بود و شرف
شانه‌‏ای بالا تکاند و جام زد.
چتر پولادین ناپیدا بدست
رو به ساحل‌‏های دیگر گام زد.
در شگفت از این غبار بی سوار
خشمگین, ما ناشریفان مانده‌‏ایم.
آب‌‏ها از آسیا افتاده؛ لیک
باز ما با موج و توفان مانده‌‏ایم.
هر که آمد بار خود را بست و رفت.
ما همان بدبخت و خوار و بی نصیب.
ز آن چه حاصل, جز دروغ و جز دروغ؟
زین چه حاصل, جز فریب و جز فریب؟
باز می‌‏گویند: فردای دگر
صبر کن تا دیگری پیدا شود.
کاوه‌‏ای پیدا نخواهد شد, امید!
کاشکی اسکندری پیدا شود.
آخر شاهنامه،26-21،اردیبهشت 1335

نظرات 2 + ارسال نظر
قایق آبی شنبه 27 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 11:25 ب.ظ http://www.blueboat.blogsky.com

قدم بردار بگذار که احساس نفسی تازه کند
movafagh bashi

داریوش دوشنبه 29 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 11:54 ق.ظ

هوا بس ناجوانمردانه سرد است.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد