اکنون این جوان ماجراجو به کشورهای ایران و افغانستان و تاجیکستان سفر کرده و با داستانی پرماجرا و حذاب برگشتهاست. او در نوشتهها و مصاحبههایی که پس از این سفر هیجانانگیز منتشر کرده، گویی وظیفۀ یک پیک را به دوش گرفته تا پیامی هزارساله را به مخاطبش برساند. پیامی را با این مطلع معروف که:
ایا شاه محمود کشورگشای / ز کس گر نترسی بترس از خدای
صرف نظر از اختلاف دیدگاههایی که در مورد این گلایۀ منظوم میان صاحبنظران جریان دارد، نیکولاس جابر با اعتقاد کامل به رنجیدگی فردوسی از قدرناشناسی سلطان محمود غزنوی، مأموریتی را انجام دادهاست که تا کنون احتمالاً کسی جرأت انجامش را نداشت. هرچند برخی به نسبت این شکوائیه به قلم ابوالقاسم فردوسی شک دارند، جابر به باور شایع در میان مردم سه سرزمین پارسیگو تکیه کردهاست که با چندین روایت، داستان این رنجیدگی را تعریف میکنند.برداشت های نیکولاس جابر از سفرهایش به ایران، افغانستان و آسیای میانه
نیکولاس جابر سالها پیش، زمانی که دانشجوی رشتۀ زبان و ادبیات انگلیسی دانشگاه اکسفورد بود، پارههایی از داستان رستم و سهراب فردوسی را خوانده بود. آن زمان از زندگی و شخصیت و کار سترگ فردوسی اطلاع اندکی داشت. طول هشت ماه اقامت در تهران جابر دریافت که هزار سال پس از پایان سرایش شاهنامه هم آثاری از این اثر بیزوال را میتوان در لابلای هویت ایرانی ردیابی کرد. وی که برای آموختن زبان فارسی به ایران رفته بود، هدف سفرش را تغییر داد و تصمیم گرفت شکوائیۀ فردوسی را روی نواری ضبط کند و در غزنی، کنار پیکر خاکشدۀ سلطان قدرتمند دوران فردوسی، آن را پخش کند و انتقام فردوسی را از قدرناشناسی محمود غزنوی پس از هزار سال بستاند.میزبان نیکولاس جابر در تهران، یک استاد فرهیختۀ دانشگاه و شیدای شاهنامه و فردوسی، نقشۀ این جوان انگیسی را نجیب، اما جنونآمیز میدانست. و همین طور دیگر دوستان و آشنایانش در ایران او را از سفر به غزنی برحذر میداشتند، با این توضیح که محمود غزنوی در پایتختش همچنان عزیز و ارجمند است و بعید نیست که دوستداران متعصب محمود یک شیدای فردوسی را "لت و پار کنند".
گوش نیکولاس بدهکار این هشدارها نبود. او راهبلدی افغان کرایه کرد، پکول (کلاه افغانی) به سر گذاشت و حتا نحوۀ راه رفتن یک مرد افغان را از "حسنگل" (راهبلد) آموخت و از مشهد به هرات و از آن جا به غزنی راه افتاد. هویت تازۀ او برای ناآشنایان، "عباس، یک تاجیک جنگزدۀ عاجز کر و گنگ" بود که به نیت شفا به پیشگاه محمود غزنوی میرفت. حسنگلِ زرنگ برای چشمان آبی "عباس" هم که نژاد فرنگیاش را لو میداد، توجیهی بافته بود: پدر عباس نورستانی بود و چشم آبی میان مردم نورستان نادر نیست.
کوتاهسخن، "عباس" هر چه ترفند بلد بود، به کار برد، تا گلایۀ هزارسالۀ فردوسی درست بر سر خاک محمود غزنوی از قول یک شاهنامهخوان از ایل بختیاری پخش شود.
اگر سفرگفتههای نیکولاس جابر تنها شرح همین ماجرا بود، باز هم جلب توجه میکرد. اما گریزهایی که نویسنده به پیشینۀ سرزمینهای پارسیگو زده، از یک داستان بامزه و طنزآلود، یک روایت آموزنده و جذاب تاریخی ساختهاست. با این که در کانون سفرنامه، فردوسی و شاهنامهاش قرار دارند، نویسنده کوشیدهاست خوانندۀ انگلیسی را با چهرههای برجستۀ دیگری – از رودکی و مولوی و خیام گرفته تا فروغ فرخزاد و سیمین دانشور و ایرج پزشکزاد و ولی صمد (تاجیکستان) – هم تا حدی آشنا کند. به هر دورهای از سرنوشت ایران که پرداخته، از شاهان دوران و سامانۀ فرمانرواییشان هم یاد کردهاست.
"ایران"ِ نیکولاس جابر، ایرانِ فردوسی است. به منظور ردیابی حضور فردوسی در جامعههای فارسیزبان، جابر به جز تهران و اصفهان و مشهد و هرات و غزنی، به مرو و سمرقند و بخارا و خجند و پنجکنت و دوشنبه هم سفر کردهاست و در همه جا شاهد زنده بودن فردوسی بودهاست: در تابلوهای نقاشان جوان تهران، در آثار نویسندگان هراتی، روی در و دیوار و در خیابانهای دوشنبه، در سرودهای آوازخوانهای دورهگرد بازارهای خجند. در جایی فردوسی نماد مقاومت خودجوش مردمی است و جایی دیگر، ابزار سیاسی ملتسازی، اما همه جا، از دید نویسنده، فردوسی جزء لاینفک هویت ملی کشورهایی است که زمانی یکپارچه بودهاند.
نویسنده در هر سه کشور دنبال شباهتهایی میان زندگی فردوسی و زندگی همزبانان کنونیاش میگردد و بارزترین مانندی را ادامۀ پیگرد نویسندگان دیگراندیش میداند که به باور وی، طی هزار سال گذشته تغییر نکردهاست.
واقعا وبت خیلی قشنگه حتما یه سری بما بزن اگه از وبلاگمون خوشت اومد بیا تا با هم تبادل لینک کنیم باتشکر محمد