علیرضا اسماعیلی رودسری
کجا خفتهای، ای بلند آفتاب تو برخیز و بر اوج گردون بتاب
صرفنظر از تفاوتهای فردی در میان هنرمندان، ما در میان اقوام نیز تفاوتهای گروهی را حس میکنیم. تفاوتهای فردی و نژادی، تاثیرات شگرفی بر روی همه کنشهای آدمی، به ویژه زبانش میگذارد. این که فرد در چه گروه یا خانوادهای زندگی میکند یا این که چگونه فکر می کند یا اصلاً چه روحیهای دارد، برنحوه بیانش سخت موثر است.
این تفاوت در ادبیات، به صورت سبکها و مکتبهای ادبی، و در درون این سبکها و مکتبها به صورت سبکهای فردی مشخص میشود. مثلاً تفاوتی که دو سبک ادبی خراسانی و عراقی در ایران یا مکتبهای ادبی رئالیسم و سمبولیسم در باختر با هم دارند. همان گونه که در غرب بین <بودلر> و <مالارمه> در مکتب سمبولیسم تفاوتهای فردی وجود دارد، بین شاعران هم سبک در ایران هم این تفاوتها به آسانی قابل پیگیری است. مثلاً تفاوت عمیق در بیان مولوی وحافظ در سبک عراقی، و تفاوت بیان هر دو با شاعران سبک خراسانی سرکشیهای ذهنی و روحی حافظ اغلب در دایره تعادل زبانی به بند کشیده میشود. این بیپرواییها دست کم برای اغلب مردم با توجه به بیان نرم و جادویی و چند توی حافظ ملموس نیست، اما مولوی ذاتاً قادر به چنین کاری نیست. این تفاوت بیان اصلاً تفاوت روحیه و زندگی ایرانیان جنوبی و شرقی، پارسیان و پارتیان است. نگرش متفاوتی که در هخامنشیان سیاستمدار، نسبت به اشکانیان بیپروا، دیده میشود؛ این تفاوت را در اندیشه و نوع بیان فرزانگان شرقی و جنوبی میشود دید. به صورتی که جرات میتوان گفت همه دانشمندان و عارفان و شاعران شرق ایران، حماسی هستند. در عرفان، نظریههای تند و بیپروای ابوسعید و بایزید و ابوالحسن خرقانی که به <اهل سکر> مشهورند، در مقابل <اهل صحو> که اندیشهها یا بیان متعادلتری داشتهاند، مبین این نظر است (حلاج یک استثناست).
این چند تن به عنوان شاخص نام برده شدند ولی به طور کلی همه عارفان خراسانی سخنانشان طعم حماسه دارد: <وقتی ابوسعید ابوالخیر آیه 2/24 را، بترسید از آتشی که هیزمش سنگ است و آدمی، میخواند میگوید: چون سنگ و آدمی هر دو به نزدیک تو به یک نرخ است، دوزخ به سنگ میتاب و این بیچارگانرا مسوز>1
به نظر میرسد در این بیان علاوه بر نیایش و خواستن، نوعی اعتراض مودبانه حافظوار هم نهفته است. نمونهای از بیپروایی های بایزید را از زبان شیرین مولوی بشنوید:
با مریدان، آن فقیر محتشم بایزید آمد، که یزدان نک منم
گفت مستانه عیان، آن ذوفنون لاالهالا انا، ها فاعبدون
چون گذشت آن حال، گفتندش صباح تو چنین گفتی و، این نبود صلاح
گفت این بار، ارکنم این مشغله کاردها بر من زنید آن دم، هله
حق منزه از تن و من با تنم چون چنین گویم، بباید کشتنم...
چون همای بی خودی پرواز کرد آن سخن را بایزید آغاز کرد
عقل را سیل تحیر در ربود زان قویتر گفت کاول گفته بود
نیست اندر جبهام الا خدا چند جویی بر زمین و بر سما
آن مریدان، جمله دیوانه شدند کاردها در جسم پاکش میزدند...
(مثنوی، دفتر چهارم ص)
بایزید را از لوح محفوظ پرسیدند، گفت: <منم لوح محفوظ>2!
این شطحیات که همراه با بروز نوعی کرامت است در تصوف خراسان از هر جایی فراوانتر دیده میشود. در شعر عرفانی مولوی این روح حماسی شکلی الهی به خودش میگیرد اما تصویرها همچنان حماسی است. مثلاً در این شعر، مولوی با معشوق معنوی خود حرف میزند اما حتی در مقابل او هم لحن حماسی خود را از دست نمیدهد:
اگر در نگشایی، ز ره بام درآیم که زهی جان لطیفی که تماشای تو دارد
با این بیتها که لحن قلندرانه و حماسی آنها روح انسانی را به حرکت وامیدارد:
رقس و جولان بر سر میدان کنند رقص اندر خون خود مردان کنند
می وصلم بچشان تا در زندان ابد از سر عربده مستانه به هم درشکنم
*
چون که من از دست شدم در ره من شیشه منه ور بنهی پا بنهم، هر چه بیابم شکنم
یا غزل فوقالعادهای که با این بیت شروع میشود:
چه دانستم که این سوا مرا زین سان کند مجنون دلم را دوزخی سازد، دو چشمم را کند جیحون
گرچه بعدها شعر قلندرانه در شعر عارفانه بسیار رایج شد اما بنیانگذار آن سنایی و تکامل بخش آن عطار و مولوی، همه از خراسان بودند.
در حماسه واقعی، فردوسی قهرمان بیرقیب همه اعصار و قرون در این روش است. در شعر مذهبی و عقیدتی ناصر خسرو چنین جایگاهی دارد. اگر یک شیر نر روزی شعری میگفت با چنین بیانی بود:
ناید هرگز از این یله گو باره جز رنج و درد عاقل بیچاره
از سنگ خاره هیچ نشد حاصل بی عقل مرد، سنگ بود خاره
تا پر خمار بود سرم یکسر مشفق بدند بر من و غمخواره
واکنون که هوشیار شدم گشتند مانند مار و عقرب جراره...
حتی در عیش و طرب نیز چنین تصویرهای حماسی که در آن شاعر از ساقی میخواهد مجلسی تدارک ببیند که یک سرش بلخ و یکسرش ارمنستان باشد، تنها در شعر منوچهری دیده میشود که متعلق به خراسان بزرگ است:
برخیز هان ای جاریه، می در فکن در باطیه آراسته کن مجلسی، از بلخ تا ارمینیه
در یورشهای مغول و تاتار این تندروی و احتیاط و دور اندیشی را در شرق و جنوب ایران به گونهای عینی دیدیم که خراسان با مقاومتهای حماسی مردمش یکپارچه ویران شد حتی برخی شهرها مثل نیشابور چند بار به آتش کشیده شد که نشان از تکرار مقاومتهای مردمی است؛ اما جنوب ایران با برخورد احتیاط گونه جنوبیها از این توفان زندگی برباد ده، نسبتاً در امان ماند.این دورنمایی بود از تفکر حماسی در خراسانیان که تقریباً هیچکدام در دیگر نقاط ایران رقیب ندارند.چنان که گفته شد فردوسی در حماسه واقعی نه تنها در شعر فارسی نظیر ندارد بلکه به گفته همه صاحبنظران خاور و باختر، شاهنامه او یکی از چند اثر برتر حماسی در جهان است. شاهنامه بدان جهت حماسی نیست که داستان قهرمانان است، بلکه بدان علت حماسی است که هم سرایندهاش روح حماسی دارد و هم این روح در کلمات و جملات و مفاهیم آن موج میزند.شرط اول حماسه سرایی آن است که خود حماسه سراشخصیت حماسی داشته باشد. این عبارت حماسی امام حسین(ع) مبین مدعای ماست؛ آنجا که در مقابل پیشنهاد یزید فرمود:
<و اما الدعی بن الدعی، قدرکزنی بین الاثنتین، بین السله والدله، و هیات منا الدنیه، یابی ذالکالله و رسوله والمومنون و حجور طابه - و اما آن ناپاکزاده، فرزند ناپاکزاده، مرا بر سر دوراهی قرار داده، بین آزادی و خواری، و ما هرگز تن به خواری نمیدهیم، خدا، پیامبر، مؤمنان و دامنهای پاکی که ما را پروردهاند ما را از ارتکاب به آن بازمیدارند.>3مخصوصاً در جمله پایانی امام به نکته ظریفی اشاره دارند و آن اینکه ما ذاتاً نمیتوانیم خواری را تحمل کنیم. دست خود ما نیست، ما اصلاً چنین پرورده شدهایم.
الف - روح حماسی فردوسی
فردوسی بهطور ذاتی و جبلی حماسی است. حتی وقتی از ضعف میگوید نمینالد، بلکه میغرد. مثل شیری زخمی که در محاصره کفتارهای مصایب قرار گرفته باشد.
الا ای برآرنده چرخ بلند چه داری به پیری مرا مستمند
چو بودم جوان، برترم داشتی به پیری چرا خوار بگذاشتی
انگار به جای نیایش و خواستن اعتراض میکند و در بیت زیر:
دو چشم و دو گوش من آهو گرفت تهیدستی و سال نیرو گرفت
به گفته آقای گرمارودی،فردوسی در اینجا نمیگوید که من ضعیف شدم، میگوید سال نیرومند شده؛ چون در لحن حماسی او جایی برای بیان ضعف نیست.یکی از جاهایی که بیان حماسی فردوسی خیلی اوج میگیرد زمانی است که کاوه وارد قصر ضحاک میشود. وقتی ضحاک از کاوه میپرسد چه کسی به تو ستم کرده، کاوه بیهیچ ملاحظهای ضحاک را عامل ستم میداند:
بدو گفت مهتر به روی دژم که بر گوی تا از که دیدی ستم
خروشید و زد دست بر سر ز شاه که شاها منم کاوهی دادخواه
و زمانی که ضحاک فرزندش را به او میبخشد و از او میخواهد استشهادنامهای را که به عدالت او گواهی میداد امضا کند:
چو بر خواند کاوه همه محضرش سبک سوی پیران آن کشورش
خروشید، کای پایمردان دیو بریده دل از ترس کیهان خدیو
همه سوی دوزخ نهادید روی سپردید دلها به گفتار اوی
نباشم بدین محضر اندر گوا نه هرگز براندیشم از پادشا
خروشید و برجست لرزان ز جای بدرید و بسپرد محضر به پای
فردوسی در عصری زندگی میکند و نفس میکشد که پادشاه متعصبی مثل محمود حکومت میکند. کسی که به صراحت میگوید من <انگشت در جهان برکرده و قرمطی میجویم.>4 در چنین روزگاری دم از تشیع زدن، آن هم با چنین شوری، امضا حکم مرگ خویشتن است.
مرا غمز کردند کان پر سخن به مهر نبی و علی شد کهن
من از مهر این هر دو شه نگذرم اگر تیغ شه بگذرد بر سرم
برای ایرانیانی که عصر حماسی سامانیان را تجربه کرده و خاطره دوازده سده سیادت در جهان در عصر هخامنشیان و اشکانیان و ساسانیان و مهمتر از آن خاطره شکوهمند اعصار اساطیری شاهنامهها با داشتن دورههایی طلایی مثل دورهی پیشدادیان و کیانیان و قهرمانیهای خاندان رستم، در ذهنشان تازه و زنده است، پذیرش حکومت بیگانه غزنوی که در شاهنامه به اشتباه تورانی تصور شده، کار سادهای نیست. به همین خاطر محمود به تقلید از سامانیان و جا کردن در دل ایرانیان، با جمعآوری شاعران پارسیگوی در بارش، ناخواسته به رشد زبان و ادب فارسی کمک میکند.
در عصری که امثال بیهقی ناخواسته تلاش دارند ایرانیان را در مقابل اقوام غیر ایرانی ضعیف نشان دهند و آنها را به شجاعت و دلاوری، برتر از ایرانیان نشان دهند و شاعران درباری چون عنصری و فرخی میخواهند محمود را نمادی از حماسه نشان دهند، فردوسی، یک تنه، برخلاف جریان رود شنا میکند و طلسمات خیالی و دروغینشان را باطل میکند.
فردوسی تلاش میکند به تنهایی جریانی برخلاف جریان قدرتمند درباری از قبیل بیهقی و عنصری و فرخی و دیگران ایجاد کند. اصولاً تعریفهایی که بیهقی با همه صداقتش از محمود و مسعود میکند، از فردوسی برنمیآید.
* پی نوشت:
1- فصلنامه هستی، دوره دوم، سال دوم، شماره3، از عرفان بایزید تا فرمالیسم روسی، محمدرضا شفیعی کدکنی.
2- دفتر روشنایی، ترجمه دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی، ص97
3- فریادهای مطهری برتحریفات عاشورا
4- تاریخ بیهقی
بن مایه