ده
ساله بودم که به همراه پدر و مادر و یک خواهر شش ساله و برادر دو ساله به
سفرکربلا و نجف رهسپار شدیم. من و خواهرم در یک تایکجاوه بودیم و یکی
ازدائیهایم در تای دیگر کجاوه، و غالباً من خواهرم را اذیت میکردم
و فریادش بلند میشد و در میان آن قافله پر طول و عرض که قاطرها با
کجاوهها در قفای یابوی پیشاهنگ، صحاری و گردنهها را میپیمودند، پدرم
صدای دخترک را شنیده، در منزل که پیاده میشدیم، مرا مختصری تنبیه
مینمود و همین که خواهرم خود را دارای چنان حامی بیدار و مواظبی مییافت،
مرا اذیت میکرد و بعد بنای داد و فریاد را میگذاشت. در پای کوه بیستون منزل کردیم. در
آن رباطی که هم اکنون نیز، به همان حال سر پا ایستاده و عهد شاه عباسی
را به نظر میآورد. شب پدرم در اتاق سیگار میپیچید، من و مادرم در غرفه
نشسته بودیم. ناگاه عقرب سیاه درشتی از روی دست من و صورت برادرم که شیر
میخورد و زانوی مادرم عبور کرد و آسیبی نرسانید. عقرب را کشتند و من به
شوخی این شعر را گفتم:
به بیستون چو رسیدم یه عقربی دیدم اگر غلط نکنم، از لیفند فرهاد است.
لیفند همان لیفه استکه چینهای کمر شلوار بند باشد. خراسانیها
غالباً لغاتی را که آخرش مفتوح است و هاء غیر ملفوظ دارد، به اضافه نون و
دال تلفظ میکنند. چنان که یخه را یخند، لیفه را لیفند، و کیسه را کیسند
میگویند. و این قاعده سماعی است نه قیاسی، زیرا بچه را بچند و ننه را ننند
نمیگویند. مراد از شعر این است که عقرب مذکور ظاهراً از جانوران لیفة
تنبان فرهاد بود که داستان عشق بازی او با شیرین، معشوقه و زوجه پرویز،
در کوه بیستون و حجاری او در آن کوه معروف است. پدرم این شعر را حفظ کرده،
در محافل خاص، رفقای خود را با قرائت آن میخندانید و گاهی این شوخیها به
من برمیخورد. هرچند این اولین شعر من نبود و آن را بخوبی گفته بودم،
معذالک شعر مزبور اولین شعر من شمرده شد و خراسانیان آن را به این عنوان
یاد کردند...
|