بیست و پنجم فروردین،روز بزرگداشت فرزانه نیشابور

 برای دریافت دیوان عطار کلیک کنید

دفتر سر رسید یا گاهشمار کنونی ایران را که برگ بزنید،می رسید به بیست و پنجم فروردین،روز بزرگداشت فرزانه نیشابور .   

از شعرای نام آور ایران در سده های ششم و هفتم،عطارنیشابوری است. وی در حدود سال 540 در روستای «کدکن» نیشابور، دیده به جهان گشود.

پیشه وی فروش گیاهان و گل های خوش بو و عطرآگین دارویی بوده است و بدین سبب، در بیشتر شعرهایش از خود به نام عطاریاد می کند، گاهی نیز لفظ «فرید» را که مخفف لقبش فریدالدین است، برای تخلص می آورد.

وی به دلیل شغلش، ، عطاری ، از پزشکی نیز آگاهی داشته و روزانه بسیار از بیماران را معاینه و با داروهای گیاهی مداوا می کرده است. خود در چند مورد از اشعارش به این پیشه اشاره می کند؛ در اسرار نامه می گوید:

به شهر ما بخیلی گشت بیمار

که نقدش بود پنجه بَدْره دینار

مرا نزد بخیل آورد آن مرد

یکی صد ساله ای دیدم در آن در

ز بیماری و درد آز خفته

چو مدهوشی به بستر باز خفته

دلش با مرگ نزدیکی گرفته

همه سوییش تاریکی گرفته

عطار نیشابوری از راه دارو فروشی و معالجه بیماران، روزگار می گذراند و به سبب همین، برای طلب روزی به دربار پادشاهان نمی رفت و لب به ستایش آنان نمی گشود و تا آخر عمر عزت نفس و مناعت طبع و بزرگ همتی او به جا ماند. در کتاب منطق الطیر می آورد:

چون زِ نانْ خشک گیرم سفره پیش

تر کنم از شوربا چشم خویش...

من نخواهم نان هر ناخوش منش

بس بود این نانم و آن نان خورش

هر توانگر کین چنین گنجیش هست

کی شود در منّت هر سفله پست

شکر ایزد را که در، باری نیم

بسته هر ناسزاواری نیم

من ز کس بر دل کجا بَندی نهم

نام هر دُون را خداوندی نهم

نه طعام هیچ ظالم خورده ام

نه کتابی را تخلص کرده ام

همت عالیم ممدوحم بس است

قُوت جسم و قوّت روحم بس است

وی به دلیل اشتغال به طبابت، سه سال از سرودن شعر دوری گرفت و دست به قلم نبرد تا آن که روزی انگار ندایی غیبی او را متوجه می کند:

به من گفت ای به معنا عالم افروز

چنین مشغول طب گشتی شب و روز

طب از بهر تن هر ناتوان است

و لیکن شعر و حکمت قُوت جان است

عطار  پس از آن روی به شعر و حکمت آورد و سرودن شعر را ادامه داد.

دگرگونی درونی عطار

درباره دگرگونیعطار و انقلاب درونی او که سبب شد به سیر و سلوک و عرفان روی آورد، سخنان گوناگونی گفته اند؛ جامی، شاعر قرن نهم در کتاب نَفحات الانس می گوید:

گویند سبب توبه وی آن بود که روزی در دکانعطاری مشغول و مشعوف به معامله بود، درویشی آن جا رسید و چند بار گفت: چیزی در راه خدا به من بده، وی به دوریش اعتنایی نکرد، درویش گفت: تو چگونه خواهی مُرد؟عطار گفت: چنان که تو خواهی مرد، درویش گفت: تو چون من توانی مرد؟ گفت: بلی، درویش کاسه چوبین خود را زیر سر نهاد و گفت: اللّه ، و جان بداد!عطار را حال متغیّر شد و دکان بر هم زد و به این طریقه در آمد. هر چند که درباره درستی این سخن نمی توان داوری کرد.

انقلاب روحی

انقلاب درونی عطار را به گونه ای دیگر نیز بیان کرده اند؛ می گویند:

روزی درویشی به دکان دارو فروشی عطار رفت، نگاهی خیره به دکان افکند و چشمش پر اشک شد و آه بلندی کشید.عطارگفت: چرا خیره می نگری؟ بهتر این است که راه خود را بگیری و بروی، گفت: بار من بسیار سبک است، زیرا که جز این لباس کهنه چیزی ندارم، اما تو با این کیسه های پر از دواهای گرانبها،چون گاه رفتن شد،چه می کنی؟ من میتوانم به شتاب از این بازار بیرون روم،اما تو هم بهتر است از پیش، در صدد بستن بار خود برآیی و بهتر آن است که در کار خود اندیشه کنی.

عطار،پس از شنیدن سخنان درویش، دست از کسب مال برداشت و به حلقه عارفان پیوست.

دیدارعطار با مولوی

پدر مولوی در سفری که به مغرب ایران کرد، فرزند خردسال خود را، جلال الدین محمد، که بعدها به «مولوی» شهرت یافت، به همراه آورد، آنان از شهرهای نیشابور، بغداد، مکه و شام گذشتند و سرانجام در «قونیه» که از شهرهای فعلی ترکیه است، اقامت گزیدند. در طول این سفر و هنگام عبور از نیشابور،به دیدار عطار رفتند،هر دو حدود هفتاد سال داشتند،عطار«اسرار نامه» خود را به «مولوی» که در آن هنگام شش ساله ای بیشتر نبود، تقدیم کرد و درباره او با پدر چنین گفت: «این فرزند را گرامی دار، زود باشد که از نفس گرمش، آتش در سوختگان عالم زند.» این پیش بینیعطاربعدها به راستی پیوست و آن کودک خردسال شاعری پر آوازه شد.

مرگ عطار

آن گاه که مغولان مردم نیشابور را می کشتند،عطار که پیری ناتوان بود، به چنگ مغولی اسیر افتاد. مغول وی را پیش انداخت و همراه برد، در راه کسی شیخ را شناخت، پیش آمد و از مغول درخواست، تا چندین سیم از وی بستاند و شیخ را به وی ببخشد، اما شیخ روی به مغول کرد و گفت که بهای من نه این است. مغول پیشنهاد مرد نیشابوری را نپذیرفت. پس از اندکی، آشنایی شیخ را شناخت، پیش آمد و از مغول درخواست تا چندین زر از وی بستاند و شیخ را را به وی ببخشد، شیخ باز سخن خود را تکرار کرد. مغول نیز که می پنداشت، شیخ را به بهای گزاف از وی خواهند خرید، نپذیرفت و هم چنان با شیخ به راه افتاد. در نیمه راه، روستایی ای پیش آمد که خر خویش را می راند، شیخ را بشناخت و از مغول درخواست تا وی را رها کند، مغول از وی پرسید که در برابر آن چه خواهد داد و روستایی گفت یک توبره کاه، این جا شیخ رو به مغول کرد و گفت: بفروش که بهای من این است، مغول بر آشفت و در دم شیخ را هلاک کرد...

روایت مرگ عطار از زبان شیخ بهایی

شیخ بهائی در کتاب کشکول خود درباره مرگ عطارمی نویسد:

... وقتی که خون از رگ او می ریخت و مرگش نزدیک شده بود، شیخ با انگشت خود از خون خود بر دیوار، این رباعی را نوشت:

در کوی تو رسم سرفرازی این است

مستان تو را کمند بازی این است

با این همه رتبه هیچ نمی یارم گفت

شاید که تو را بنده نوازی این است

مقبرهعطاردر شهر نیشابور، کنار آرام گاه حکیم عمر خیام و در جوار امام زاده محروق قرار دارد و زیارت گاه اهل دل است.

آثار عطار

ادیوان اشعار، منطق الطیر، مصیبت نامه، الهی نامه، خسرو نامه و... کتاب ارزش مند و گران سنگ دیگری که از او بر جای مانده و به نثر نوشته شده، تذکرة الاولیا نام دارد که شرح حال 72 تن از بزرگان عارفان است.