کارکرد فرهنگی شاهنامه در ایران سده بیست و یکم

مهری بهفر ؛کتاب ماه ادبیات و فلسفه 78  

«نقش فرهنگی شاهنامه در ایران قرن 21 چه خواهد بود؟»آیا همان چیزی خواهد بود که از 200 سال پیش تا کنون شاهدش هستیم؟ من اینجامی‌کوشم تصویری از نقش فرهنگی شاهنامه تا کنون ارائه کنم تا نقش فرهنگی شاهنامه در ایران قرن 21 قابل تصور باشد و در آخر راه حلی ارائه مى کنم برای برون شدن از آنچه معتقدم عملاً نقش که نه بى‌‌نقشی و خنثایی بوده است. تصور نمى‌کنم که نتیجه این نشستها مورد توجه مدیران فرهنگی و آموزشی در سطوح کلان باشد ولی به هر حال گفتنش این سود را دارد که ازکم گفته شده باشد. در آستانه روز بزرگداشت فردوسی هستیم, روز 25 اردیبهشت, روز فردوسی؛ نام گذاری روزها به نام بزرگانی چون فردوسی، سعدی، حافظ به چه علت است؟ آیا روزی به نام فردوسی نام‌گذاری مى‌شود و بزرگداشت فردوسی برگزار مى‌شود چون شاهنامه و سراینده فرزانه‌اش فردوسی دارای نقش فرهنگی بسزا و در خور در جامعه ایران بوده؟ یا اینکه ما روزی را به نام فردوسی نام‌گذاری مى‌کنیم و نشستهای بزرگداشت مى‌گیریم برای جبران غفلت و قصور فرهنگی‌مان؟ این آیین که همگی در حال اجرایش هستیم در واقع جبران تغافل فرهنگی است که نسبت به شاهنامه وجود داشته است؟ کدام‌یک از اینها واقعیت است؟ در جامعه‌ای که انرژی و اطلاعات فرهنگی را از جوامع دیگر به طریق ترجمه یا از طرفی دیگر دریافت مى‌کند و به عناصر فرهنگی سنتی، بومی و قومی خودش امکان رشد و بازسازی را نمى‌دهد و این عناصر فرهنگی در حاشیه فرهنگ متوقف مى‌مانند، آن وقت است که نام‌گذاری روزی مثل فردوسی ضرورت پیدا می‌کند. نام‌گذاری روزی به نام بزرگانی مثل فردوسی ضرورتی آیینی است برای آنکه ارتباطی مداوم با منابع فرهنگی بومی را زمینه سازی کند.
در جامعه‌ای مثل ایران که فراموش کرده چگونه از منابع فرهنگی گذشته‌اش اطلاعات و توان بگیرد هرگونه حرکت آیینی برای پرداختن به عناصر فرهنگی خودی سودمند است.پس اجرای آیین نام‌گذاری روزی به نام بزرگان می‌خواهد آن تغافل و مغفول ماندگی را درباره عناصر فرهنگی سنتی جامعه جبران کند. که این نه تنها اشکالی ندارد که مفید است اما نباید در حد و سطح نام‌گذاری متوقف بماند. بلکه لازم است برای پویا شدن و نقش شایسته یافتن عناصر فرهنگی ایرانی که تا امروز مغفول مانده‌‌اند و نقشی در بازتولید فرهنگ امروز، چنانکه باید و شاید نیافته‌اند،زمینه‌سازی جدی و اساسی انجام گیرد، و نیز یادمان نرود که این زمینه‌سازی باید با فقدان روحیه‌‌ی تبلیغی، پدرانه, تجلیل و تکریم و ستایش‌های مبالغه‌آمیز در مورد آن چیزی که می‌خواهیم در درون فرهنگ مردم تعمیق بدهیم.انجام بگیرد چون اگر این کار را بکنیم, حداکثر اتفاقی که مى‌افتداین است که

 این باورها را و این تجلیل و تکریم‌های مبالغه‌آمیز را مى‌توانیم اساساً و عیناً در مردم به وجود آوریم و آنها به همین شکل آن را به کار ببرند. ما از این مرشد‌سازی, مریدپروری و ایجاد تقدس در اطراف عناصر فرهنگی گذشته‌مان سودی نمى‌بریم. پس حواسمان باشد که زمینه‌سازی کردن برای عناصر فرهنگی مغفول مانده با تجلیل مبالغه‌آمیز و ستایش‌هایی که در آن ید طولانی داریم, متفاوت است.

من در آموزگاه‌های دانشگاه وقتی از دانشجوی نیم‌سال دوم زبان و ادبیات پارسی در مورد شاهنامه پیش از ورود به سر فصل درس حماسه یک که درس رستم و سهراب است, مى‌پرسم در مورد شاهنامه چه مى‌دانید و آن را چگونه اثری مى‌بینید؟ در پاسخ همان چیزهایی را مى‌گویند که از رادیو و تلویزیون و از نشست‌های متداولی شنیده‌اند که تماماً به تکریم و تجلیل‌های مبالغه‌آمیز مى‌پردازند. پرده بعدی این است که این دانشجویان فقط مى‌دانند که پهلوانی به نام رستم بوده و پسر خودش را ناخواسته کشته و حتی برخی این حماسه تراژیک را مضحک مسخره آمیز مى‌بینند. این یعنی فقر اطلاعات و نداشتن کمترین آگاهی از فرهنگ خودی, همین بچه‌ها بسیاری از عناصر فرهنگی غربی را به خوبی مى‌شناسند ولی در آن سو وقتی مى‌پرسی که فردوسی و شاهنامه از نظر توی دانشجو چگونه است, چیزی که به تو مى‌گوید عیناً چیزهایی است که ما هم مثل آنها از کودکی و نوجوانی و جوانی و سال‌های بعد از سخنگا‌های مختلف در تجلیل و ستایش شاهنامه شنیده‌ایم.
نکته دیگر در مورد زمینه‌سازی و گسترش و نهادینه کردن فرهنگ بومی از طریق آثاری همچون شاهنامه این است که سیاست‌های ارشادی دولتی یا خصوصی همان خطر مرشدسازی را ایجاد مى‌کند. مرشدسازی و مریدپروری فاقد آگاهی, و سطحی. روبر پیتر اسکات جامعه‌شناس فرانسوی در مورد خطری که ذکر کردم در نشریه اخبار اجتماعی مى‌گوید: اگر همان طور که واقعیت‌ا به ما نشان مى‌دهد کوشش‌های ارشادی برای مطرح کردن یک عنصر فرهنگی با شکست مواجه شده‌اند به این علت بوده که نسبت به مردم و خواست آنها بیگانه بودند. یک سویه مى‌خواستند یک زنجیره از اطلاعات و توان را بدهند. همه این کوشش‌ها بر پایه این اندیشه قرار داشته که باید چیزی مثل یک خوراک فکری با یک پیام را به مردم بدهند. ادبیات به راستی مردمی باید از بطن زندگی حقیقتاً مردمی بیرون بیاید. در سیاست‌های ارشادگرانه چه دولتی و چه خصوصی مى‌بینیم که هر سازمان دهنده فرهنگی سخت پی این وسوسه است که انسان‌ها را با نهادهای فرهنگی‌‌ای که خودش مى‌خواهد هماهنگ کند و نه نهادها را با انسان‌های درون آن جامعه.»
من اینجا مى‌خواهم مقایسه‌ای داشته باشم با آنچه در کشورهای غربی در زمینه فرهنگی       می‌گذرد و از این مقایسه نهایتاً به نتیجه‌ای که منظور نظرم هست برسم. در آثار ادبی غربی یا بهتر است بگویم آثار هنری مغرب زمین یک گونه تداوم, پیوستگی و انسجام بین اندیشه, حس عاطفه از دورترین دوران تا کنون دیده مى‌شود. یک نوع بده و بستان در آثار کلاسیک جوامع غربی و آثار هنری امروزشان شاهد هستیم.گونه‌ای تداوم در کاربرد الگوهای ادبی، در تکرار و تطبیق گونه‌ها, شخصیتهای اساطیری, افسانه‌ای, فضاها,موقعیتهایی که انسان غربی از دورترین دوران با آن درگیر بوده تا امروز دیده مى‌شود. انواع ادبی و شکل‌های ادبی که امروز در آثار ادبی مغرب‌زمین دیده مى‌شود در واقع چیزی جز سبک‌های ادبی گذشته نیست که این شکل‌ها با  خواستهای تازه گروه اجتماعی تطبیق پیدا کرده‌اند. در واقع این شکل‌های ادبی همان شکل‌های ادبی گذشته غربی است که در آثار گذشته‌شان تجلی یافته‌اند و حالا با خواسته‌های تازه گروه‌های اجتماعی تطبیق پیدا کرده‌اند و عرضه مى‌شوند.
ایلیاد و ادیسه هومر چه اندازه در آثار ادبی غربی با شکل‌های زمانه تطبیق یافته‌است؟ و چه میزان به شکل استعاره یا بن‌مایه‌ای در انواع رمان‌های غربی تکرار شده است، بسیار. مهم‌ترین آن رمان چهار جلدی اولیس اثر جیمز جویس است که اتصال و پیوستگی‌اش با اولیس در عنوان آن تصریح شده است. در جهالت نوشته میلان کوندرا اولیس دوباره ظاهر و تکرار مى‌شود. شخصیت اصلی این رمان روشنفکری است که در دوره فشار حکومت توتالیتر در چک مجبور مى‌شود کشورش را ترک کند. وقتی که بساط حکومت کمونیستی برچیده مى‌شود باز با نوعی جبر به کشور خود برمى‌گردد؛ به کشورش که از حکومت توتالیتر کمونیستی رهایی یافته. این روشنفکر احساس اولیس را دارد که از سفرها, جنگ‌ها و از فراز و نشیبهایی که از سر گذارنده دوباره به وطنش بر مى‌گردد. ولی پرسش او این است که آیا وطن, ماهیتاً همان است که ترکش کرد؟ آیا پنه لوپه منتظر اوست؟ کوندرا این حس پیچیده غربت در غربت را تنها با اتکا به تجربه قبلی اولیس هومر در فرهنگ جامعه مى‌تواند به این عمق سامان هنری دهد و جهالت, تنها پشتوانه فرهنگ جامعه که اولیس هومر را به خود جذب کرده است, مى‌توانست این «معرفت» را ارائه کند, یا مثلاً روزنامه‌نگار معروف اوریانا فالاچی در کتاب پنه لوپه به جنگ مى‌رود مى‌خواهد زنی روشنفکر از ایتالیا را به آمریکا بفرستد. این بار مى‌خواهد زن شخصیتش نه مثل پنه لوپه اولیس فقط در حال بافتن شالی بى‌پایان نشسته باشد. این بار مى‌خواهد پنه لوپه را به جنگ بفرستد. حتی وقتی اوریانا فالاچی مى‌خواهد به آن مردمداری در فرهنگ و جامعه‌اش اعتراض کند؛ برای انکار مرد سالاری و رد آن, پیوستگی و رابطه‌اش را با ادبیات گذشته از دست نمى‌دهد. اسم را عوض نمى‌کند، نام او را پنه‌لوپه نگه می‌دارد تابه جامعه هشدار دهد که همان که او را در حال شال بافتن از 4 سالگی در کتابهای ساده شده‌‌ی کودکان شناخته‌اید, همان تغییر یافته و دارد به جنگ میرود, خودش نه اولیس. 

    


تجلی و تداوم عناصر فرهنگی نه در رمان و شعر, که در همه آثار هنری مانند آثار سینمایی, نمایشی, موسیقی, نقاشی و تمام عرصه‌های زندگی مردم, حضور زنده دارد. در کشورهای غربی هم اصل آثار کلاسیک را عموم مردم به طور مستقیم و بىواسطه نمىخوانند ولی به طور غیر مستقیم از لحظه لحظه آثار ادبی دیگری که به مقصود سرگرم کردن, لذت بخشی تولید مىشوند, عناصر فرهنگی جامعه‌شان را دریافت مىکنند. یعنی در واقع نویسندگان, روشنفکران, روزنامه نگاران در سطوح متفاوت, واسطه‌ای هستند که این انسجام و وحدت بخشی فرهنگی را بین مردم و آثار کلاسیک تداوم مىبخشند. در حالی که در اینجا ایران اینطور نیست. ادبیات کلاسیک در غرب به اشکال گوناگون و در عرصه‌های متفاوت تبدیل به زبان مشترک مىشود میان مردم و هنرمندان, مردم و روزنامه نگاران, مردم و سیاستمداران. ادبیات گذشته در غرب به عنوان استعاره‌ای برای بیان پیچیدگیهای زندگی فرد و اجتماع و فرد در اجتماع به کار مىرود. داستان آشنای سیندرلا یا آلیس در سرزمین عجایب در موقعیتهای متفاوت در آثار مدرن و پست مدرن غربی و نیز در نوشته‌های روزنامه نگاران و ....استعاره‌ای برای بیان موضوعهای چند وجهی و دارای ابعاد مىشوند تا نسبت به آن وضعیت معرفتی ژرف در مخاطب ایجاد کنند. آلیس در سرزمین عجایب توانسته بیانگر احساس بشر امروزی باشد در شگفتیهای دست ساخته خودش در دروران پست مدرن. دن کیشوت با آرزوها, ناتوانیها, ادعاهای گزافه‌اش با جدیت صادقانه‌اش در اینکه این ادعاها را ثابت کند از طرف روزنامه نگاران غربی و تحلیل گرایان سیاسی و نویسندگان غربی بارها و بارها به عنوان تیپی از شخصیت سیاستمدار یا آرمانگرا به کار رفته است.
پس مردم در جوامع غربی نمىتوانند چون لحظه لحظه ارتباطات و رسانه‌هایشان ادبیات گذشته‌شان وجو دارد, آن را فراموش کنند و مانند ما نسبت به فرهنگ خودی دچار گسست و نسیان شوند. سینماگر, نمایشنامه نویس, رمان نویس, کارگردان سینما و تئاتر, روزنامه نگار, روان شناس, جامعه شناس در ایران تا چه حد آثار ادبی ایرانی را می شناسند و تا چه حد این شناخت را بر خود فرض می داند و لازم و واجب و ضروری می شمارد؟ روان شناسی که افراد به او مراجعه مىکنند تا مشکلات فردی آنها را در خانواده و اجتماع حل کنند ولی آن روان شناس, روان شناسی غربی را خوانده و ادبیات ایران را هم به به جز سه واحد فارسی عمومی که بهتر بود نمىخواند، در داشگاه نخوانده است و در واقع آن چیزی را که فراگرفته,‌نظریاتی که مىداند و مىخواهد با بیمارش رو به رو شود بر مبنای روان شناسی غربی است و مبنای روان شناسی غربی هم فرهنگ غربی است و مبنای فرهنگ غربی هم ادبیات گذشته دور آنها تا امروز است.
از سوی دیگر یادمان نرود که روزنامه نگار, رمان نویس, سینماگر و..... که مىگوییم ادبیات ایران را نمىشناسد و فرهنگ و ادبیات ایران درونی اندیشه‌ها و حیاتش نیست, از سویی راه دیگری نداشته است. روزنامه نگار زبان فرهنگ خودی را به کار نمی برد چون زمینه‌ای در مخاطب خود نمی جوید مثلاً در ارتفاقات افغانستان چقدر می توانست از بخش مربوط به کابل در شاهنامه سود ببرد. روزنامه‌ها را در آن زمان با این اشتیاق ورق می زدم که ببینم هیچ کدام از این روزنامه‌‌نگارانی که این قدر با جنگ مخالفند می توانند از بخشهای مربوط به کابل عنوانی دربیاورند ولی در تمام مدتی که کابل در آتش مىسوخت حتی به کارگیری مستقیم یکی از مصرعهای شاهنامه را ندیدم, حالا به کارگیری خلاقانه‌اش که دیگر یک مرحله‌بالاتر است در شاهنامه مصراعی است که
می گوید: «دل بىگناهان کابل مسوز» که ماجرایش مفصل است حتی استفاده مستقیم که ما برویم و یک مصراعی را از شاهنامه برداریم و در صفحه روزنامه بگذاریم را ندیدم .
موضوع اینجاست که اگر روزنامه نویس ما می نوشت «دل بىگناهان کابل مسوز» یک خواننده به اصطلاح روشنفکر ایراین که ادبیات ایران را نمی شناسد, می خواند و می گفت چه تیتر رمانتیک سانتی مانتالی, یعنی چه؟ چون اصلاً نمی داند ارتباطش با شاهنامه و موضوع چیست. اینها دو در به روی هم بسته است. اگر روزنامه نگار استفاده نمی کند و ادبیات کلاسیک ایران درونی اندیشه و حس او نیست اگر جامعه شناس, روان شناس, رمان نویس و شاعر امروز ایران با ادبیات کلاسیک بیگانه است این یک در بسته است و در بسته دیگر در مخاطب است, مخاطب عام که از این نظر با خواص تولید کننده فرقی ندارند و تولید کننده فرهنگی خاص از معرفت درونی نسبت به فرهنگ خودی و رویکرد خلاقانه نسبت به داده‌های آن بىبهره است و اگر هم نبود مخاطب عام او را در نمی یافت. مردم آموزشهای لازم را ندیده‌اند تا آن عنوان روزنامه نگار را به آن اثر کلاسیک ارجاع بدهند. در واقع این دو تا در به روی هم بسته است. که نهایتاً موجب می شود ادبیات و فرهنگ ایرانی تبدیل به زبان مشترک و آشنا و مأنوس میان تولید کنندگان آثار فرهنگی و مردم نشود و ادبیات گذشته وسیله‌ای برای تبیین پیچیدگیهای زندگی امروز نباشد. در واقع بدون تعارف باید بگویم ادبیات فارسی جزیره متروکی در فرهنگ ایرانی است. جزیره‌ای که باید با قایق پارویی هر وقت لازم داشتیم پارو بزنیم و به ساحل این جزیره برسیم. در آن پهلو بگیریم, آنچه مىخواهیم برداریم و بیرون بیاییم. امواج اقیانوس فرهنگ امروز ایران را «ایزم»های مختلف فکری و فلسفی غربی می سازد. بدون تعارف ادبیات فارسی مثل یک جزیره متروک است که با قایق پارویی باید رفت و آن را کشف کرد. کشف آن هم می تواند یک کشف فردی باشد شخص من علاقه‌مند باشم, یا دغدغه فردی من باشد یا حتی از لحاظ وضع اقتصادی, تحقیق ادبی یا هر چیز دیگری برای من صرف کند یا اعتبار دانشگاهی به ارمغان آورد به خاطر اعتبار دانشگاهی یا جنبه‌های اقتصادی مسئله که حالا وجود ندارد بر فرض محال فردی بیاید با قایق پارویی به سراغ جزیره ادبیات ایران برود. ادبیات کلاسیک ایران با همه غنا و با همه بنای بشکوهی که سعی داریم تجلیلش کنیم, همان جا مانده است, گاهی نگاهش می کنیم ولی وارد اتاقها و دهلیزهایش نشدیم, هزار توهایش را کشف نکردیم و اگر هم کسی کشف کند و راجع به آن صحبت کند, بیشتر از یک زبان مرده کره‌ای دیگر آشنا به نظر نمی رسد و دوست داشتنی و خواستنی نمی نماید.
نکته بعدی اینکه مدتی است که پژوهش خیلی زیاد تبلیغ می شود. انگار که پژوهشهای علمی و دانشگاهی می تواند به تنهایی فقدان شناخت و معرفت عمومی مردم را نسبت به عناصر فرهنگی خودی جبران کند پژوهش هم اگر خیلی تبلیغ می شود و خیلی به آن ارج گذاشته می شود, امری است کاملاً وارداتی که باز هم به تبع ناسنجیدگیهای معمولمان, نسبت به پژوهش طوری تبلیغ و رفتار می کنیم که انگار پژوهش صرف دانشگاهی می تواند بار همه غفلتها و گسستها را به دوش بکشد. باز خود پژوهش بر می گردد به جامعه و مدار بسته دانشگاهی مصرف کننده پژوهشها از سطحىترینش تا قوىترینش مدار و دایره بسته افراد دانشگاهی است نه آمار و عموم مردم. به جای تأکید و تبلیغ افراط آمیز ناسنجیده, لازم است سرمایه گذاری اصلی بر کارهای خلاقه‌ای باشد که امروز می تواند روح, جوهره و سرشت آثار ادبی گذشته همچون شاهنامه را در خود باز تولید کنندسرمایه گذاری بر آثار ادبیات کودکان, نوجوانان و بزرگسالان.
عموم مردم خود شاهنامه فردوسی را نمی خوانند. گلستان سعدی و تاریخ بیهقی و سندبادنامه و طوطی نامه و امیرارسلان و سمک عیار و.....را هم ایضاً نمىخوانند چه برسد به آثاری درباره و در مورد آن با زبان فنی و مطنطن.
در گذشته که ما فیش برداشتن از متون را از جوامع آکادمیک گرفته بودیم, افراد مربوط احساس مىکردند که خیلی به اوضاع مسلط هستند که همه شاهنامه را فیش برداشته‌اند و تمام لغات شاهنامه فیش برداری شده است. امروزه مد شده که تمام شاهنامه روی CD است و پژوهشگران هر وقت اراده کنند, مىتوانند هر چه بخواهند Search کنند و این اوج تسلط است. بر اوضاع. اینها هیچ کدام نقش فرهنگی شاهنامه در ایران قرن 21 تضمین نمی کند که تکرار مسیر نادرست گذشته است. اگر هم تأثیری داشته باشد فقط بر مدار بسته دانشگاهی است. مخاطب شاهنامه ارتباط سنتی و غنی خودش را با شاهنامه از طریق نقالی از دست داده است. آثار پژوهشی پر کم و کیف هم نمىتوانند این ارتباط را برقرار کنند راهش چیز دیگری است.
جمع بندی کنم که حالا در آستانه روز بزرگداشت فردوسی برای آینده, برای تعمیق شاهنامه در فرهنگ مردم چه نقشه‌ای داریم؟ ما که مدعی هستیم شاهنامه هویت ماست, اگر بخواهیم این هویت مهجور و متروک را به عرصه عمومی پویا و زنده بیاوریم, چه باید بکنیم و از کجا بایدشروع کنیم؟ من فکر
می کنم اگر قرار است کاری در این زمینه بشود و اگر قرار است روز بزرگداشت فردوسی فقط یک روزی از روزهای سال نباشد, اگر قرار نباشد با روحیه‌ای تبلیغی, ستایش و تجلیل و تکریم از شاهنامه بکنیم و این بنای بشکوه را بستاییم و نهایتاً کسی را درونش راه ندهیم که درونش را بگردد و حتی انتقادی هم به آن داشته باشد, اگر نخواهیم این مسیر را ادامه بدهیم فکر مىکنم باید برگردیم به بنیانىترین مسئله و بنیانىترین موضوعی که نجات بخش است و آن چیزی جز آموزش نیست و آموزش در پایین‌ترین سطوح ممکن یعنی از دوران ابتدایی, تغییری در برنامه‌های زبان و ادبیات فارسی از دوره‌‌ی مهد کودک و کودکستان و رویه‌‌ی اجرای دروس صورت گیرد, و بعد نهایتاً به عنوان یک راه حل و نه به عنوان یک بحث ارشادگرانه سرمایه گذاریهای کلان برای بازتولید آثار فرهنگی ایرانی در آثار هنری امروز اختصاص یابد, و زمینه فراهم شود که هنرمند ایرانی از بن مایه‌ها, درونمایه‌‌های آثار کلاسیک فارسی از افسانه‌ها, قصه‌ها, کاراکترها, پرسوناهای مختلف, از موقعیتهای مختلفی که انسان ایرانی در گذشته چند هزار ساله خود با آن رو به رو بوده, و در ادبیاتش بازتاب یافته است, برای بیان تنگناهای امروز, برای بیان مشکلات فردی و اجتماعی امروزش استفاده کند. تا ادبیات ما هم مثل ادبیات ممالک راقیه تبدیل به زبان مشترکی بین هنرمندان, فرهنگ سازان, روزنامه نگاران و مردم بشود و از شکل موزه‌‌ای و عتیقگی امروزش خارج شود, نفس بکشد و در ذهن مردمان امروز زندگی کند.